با شروع تابستان به اصطلاح رؤياييمان اتفاقات خوشي در راه نبودند. مشکلات آنقدر ناراحتکننده است که نميتوانستم در دنياي نوجوانيام، بيخيال و راحت بنشينم و فکر نکنم.
اينها را هم بگذاريم کنار، رؤياي ناکام قهرمانشدن را چه کنم؟! نميدانم چرا هميشه بايد بازندههاي خوبي باشيم، چرا نميشود يکبار هم برندههاي خوبي باشيم؟
نميخواهم غر بزنم، فقط خيليچيزها به مغزم هجوم آورده که فقط ميشود به تو گفت.
راستي ميداني دوستيمان يکساله شده؟ ببخش اگر مدتي چيزي نفرستادم، خب مدرسه و امتحان و اينجور چيزها. اما حالا کلي استراحت کردهام و خودم را آماده کردهام براي يک دورهي خبرنگاري ديگر؛ براي غرقشدن بيشتر در رؤياي تو.
مليكا غلامي، 14ساله از تهران
- ياد قديم
بهطور اتفاقي نشريه رو ديدم و ياد قديم افتادم. سال 79، کلاس اول دبيرستان بودم که دوچرخه شروع بهکار کرد. چندبار اسمم و مطالبم توي هفتهنامه چاپ شد، يكبار هم جدول طراحي کرده بودم که چاپ شد. يادمه تا شمارهي 80، همهي دوچرخهها رو گرفته بودم و هنوزم دارمشون.
اميدوارم موفق باشين.
#ز_ياد_دوست_شيرين_تر_چه_كار_است؟
مسعود كرد
- نامهي خنک
دوچرخهجان جانانم، بيهوا هوايت را کردهام؛ هواي رکابزدنت و رفتن به رؤياها و داستانهاي شيرين، ليسيدن شعرها، مثل ليسيدن يک بستني قيفي هفترنگ و رفتن به عمق احساسات نوجواني.
همانطور که من درکت ميکنم، تو هم مرا درک ميکني. همراهيام ميکني و راه درست را نشانم ميدهي. هميشهي هميشه جلوي چشمهايم هستي. نامهام را خنک فرستادهام که در تابستان گرمازده نشوي!
پارميس گنجي، 14ساله از تهران
- قلب نوجوانم
اولينباري که براي خبرنگاري افتخاري ثبتنام کردم، هيچ اميدي نداشتم، اما قبول شدم. وسط خيابون تا خونه بهزور خودم رو نگه داشتم كه جيغ نزنم. انگار همين ديروز بود، اولينباري که پستچي اولين کارت خبرنگاريام رو آورد و اولينباري كه شعرم چاپ شد...
حالا هم خوشحالم، هم ناراحت. امسال ديگه نوجوان نيستم و دارم وارد دنياي آدمبزرگها ميشم، اما تمام سعيام رو ميکنم که قلبم نوجوون بمونه و رکابش رو با تو هماهنگ کنه. از اينهمه صداقتت در دوستيمون ممنونم.
پرستو فيضي، 17ساله از همدان
تصويرگري: مائده ابويساني، 12ساله از روستاي ابويستان (جغتاي)