خورشید فرو میخفت تا پگاهان فردا، دهمین روز از ماه محرم، بردمد. فردا روزی نبود چون دیگر روزها. شگرفترین روز بود.
روزی که میبایست، جاودانه، در یاد و نهاد تاریخ میماند. روزی که آغازش در انجام بود و شامش در بام. روزی که در آن، دشت تفته نینوا، از سرخترین خون، سبزترین دشت جهان و تاریخ میشد.
روزی که در آن، سَربَرزْترین و سبزترین سرو از پای درمیآمد تا سروستانِ سرفرازی و آزادگی نپَژمُرد؛ شادابترین و سرخترین گل میپَژمُرد؛ تا وَرْدِستانِ شادابی و شادانی دَرْدِستانِ پژمردگی و پژمانی نگردد و شارستان آباد فراخی و فرهی خارستان کژبنیاد گُجَستگی و گمراهی نشود.
روزی که در آن، خورشید بر خاک میافتاد و آسمان سر بر بالین زمین مینهاد. روزی که در آن، آب اشک، به تاب رشک، دل دریا را میسوخت و فغان آشفتگان بیتوش درد، خفتگان خاموش گرد را از جای میجنباند و میمویاند.
روزی که در آن، پاکی و تابناکی از بند تیرگیهای خاکی و مغاکی میرست و جان، رها از چنگ تن، به جانان میپیوست، آن جهان جان و جان جهان.
آری! آن روز دهمین روز از ماه محرم بود، محرم سال شصت و یکم هجری، آن شگرفترین روز؛ روزی که در آن، خون حسین بر خاک ریخت، سرخترین و پاکترین خونی که تاکنون بر خاک ریخته است؛ خداییترین خون.