به کتابهاي روي ميزم نگاه کردم. نگاهم به جلد کتابي افتاد: «موبيديک»... کادوي تولدم بود. تصوير کشتي بزرگي بر موجهاي دريا روي آن کشيده شده بود. هيچوقت از خواندن کتاب خوشم نميآمد.
آن را برداشتم و نگاهي به صفحههايش انداختم. برايم جذابيتي نداشت. انگار کلماتش غريبه بودند. چند صفحهاي خواندم.
افکارم مثل کلافي در هم تنيده شده بود. نميتوانستم کتاب را کنار بگذارم. خواندم، 10 صفحه، 20 صفحه، 100 صفحه...
عجيب بود. خودم را روي صندلي احساس نميکردم. انگار روي موجهاي دريا بودم. انگار بر عرشه ايستاده بودم و باد موهايم را نوازش ميکرد. همهچيز زيباتر شده بود.
انگار هرمان ملويل دستهايم را گرفته بود و به دنياي ديگري کشانده بود. کمکم شروع کردم به خواندن کتابهاي روي ميز.
ديگر خواندن برايم ضروري شده بود. پاتوقم کتابفروشيهاي شهر بود و کارم نشستن در کافهکتابها و صندلي چوبي کتابخانهها.
من بارها زندگي ميکردهام، در دنياي کلمات. بهجاي خيلي از آدمها زندگي ميکنم و به جاي خيلي از آدمها مردم. حالا همهچيز عوض شده بود، همهچيز...
فاطمه يارمحمدي، 17 ساله از اراک
عكس: معصومه مهديآبادي، 15ساله از تهران