سه‌شنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۷ - ۱۸:۵۹
۰ نفر

پاهایش را از نیمکت بیرون انداخته بود. کوله‌اش روی دوشش بود

دوچرخه شماره ۹۴۱

و یک دستش زیر کتاب فیزیکی بود که معلم داشت درس می‌داد. تا زنگ خورد، کتابش را بست و به سرعت از در کلاس بیرون دوید.

من هم کتاب‌هايم را زير بغلم زدم و خودکارهايم را توي جيبم ريختم و با کيف نيمه‌بازم دوان‌دوان از در کلاس خارج ‌شدم. طول راهرو را دويده بود و به راه‌پله رسيده بود. پله‌ها را دوتا‌ يکي، پايين مي‌رفت. سرعتش زياد بود و به گرفتنش اميدي نداشتم.

پايين پله‌ها رسيده بود و داشت وارد حياط مي‌شد. فهميدم تلاشم بي‌نتيجه است و امروز هم به او نمي‌رسم. روي پله‌ها نشستم و کتاب و خودکارهايم را توي کيفم ريختم و زيپش را بستم. به پايين پله‌ها که رسيدم، تازه بچه‌ها از کلاس‌ها بيرون آمده بودند. 

درِ ميني‌بوس را باز کردم. فقط او داخل ميني‌بوس نشسته بود؛ کنار پنجره و روي صندلي تکي که شيشه‌‌ي روبه‌رويش باز مي‌شد و وقتي ميني‌بوس حرکت مي‌کرد، باد موهاي زير مقنعه‌اش را پرواز مي‌داد. لبخند به لب داشت، مخصوصاً وقتي نگاهش به من افتاد. همان لبخند تکراري پيروزي.

کلافه چشم‌غره‌اي رفتم و مثل هميشه رفتم ته ميني‌بوس نشستم. موهاي خرمايي قشنگي داشت. هميشه لباسش مرتب و اتو کشيده بود. درسش هم خوب بود. هيچ‌وقت هم غيبت نمي‌کرد. تا حالا با او حرف نزده بودم. دلم هم نمي‌خواست حرف بزنم. بايد نقشه‌اي مي‌ريختم.

فرداي آن روز، سر کلاس همه‌اش در فکر نقشه‌ام بودم. ناگهان چيزي توجهم را جلب کرد. يک پرگار قرمز که کلي پيچ به آن وصل بود. يک جعبه‌ي شيشه‌اي هم داشت که تعدادي سوزن و پيچ و يک مداد يدک در آن بود. به نظر نو مي‌آمد.

زنگ تفريح که خورد، همه از کلاس بيرون رفتيم. فکر پرگار رهايم نمي‌کرد. اگر آن را بر‌مي‌داشتم، مجبور بود دنبالش بگردد و نمي‌توانست زودتر از من وسايلش را جمع کند.

به مأمور سالن گفتم خوراکي‌ام را جا گذاشته‌ام. پشت در کلاس که رسيدم، پشيمان شدم. بعد فكر كردم فردا پرگار را پس مي‌دهم، جوري که نفهمد کي آن را برداشته. پرگارش را برداشتم و جايي در کيفم مخفي کردم و از پله‌ها پايين دويدم.

آخرهاي کلاس بود. دلم مثل سير و سرکه مي‌جوشيد. هنوز متوجه نبودن پرگارش نشده بود. نقشه‌ام داشت شکست مي‌خورد. شروع کرد به جمع‌کردن وسايلش. من از قبل وسايلم را جمع کرده بودم. نگاهي به داخل جاميزش کرد. بعد توي کيفش را نگاه کرد. جيب جلوي کيفش. چند دقيقه بيش‌تر به زنگ نمانده بود. جيب‌هاي کنار کيفش را گشت. دوباره به جاميزش نگاه کرد. اين‌بار به کلِ جاميز دست کشيد. کمي به دوروبرش نگاه کرد. بعد کيفش را دوباره وارسي کرد.

وقتي نتوانست آن را پيدا کند، همه‌ي محتويات کيف را بيرون ريخت. معلم درس‌دادن را تمام کرد. من کتاب فارسي‌ام را توي کيفم گذاشتم. کوله‌ام را روي دوشم انداختم. نقشه‌ام داشت عملي مي‌شد. از گشتن کلافه شده بود و داشت از بغل‌دستي‌اش پرس‌وجو مي‌کرد.

زنگ به صدا درآمد. شوکه شد. انتظار صداي زنگ را نداشت. از کلاس بيرون دويدم. طول پله‌ها را پيمودم. توي حياط دويدم. راهي تا پيروزي نمانده بود. سرعتم را کم کردم. از در مدرسه بيرون رفتم. طول خيابان را چندبار ديد زدم. چيزي در گوشم سوت کشيد.

سرويس نيامده بود. هياهوي بچه‌ها از حياط مدرسه بلند شد. به ديوار تکيه دادم و به سرويس‌هايي که از بچه‌ها پر مي‌شدند و مي‌رفتند، خيره ماندم.

ياسمين اله‌ياريان از شهرري

عكس: نيلوفر كريمي از دماوند

کد خبر 418849

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha