سرم را گذاشتم روی میز. آنقدر درس خوانده بودم که زودتر از همیشه برگهی امتحان را دادم. داشتم از آرامش کلاس لذت میبردم که احساس کردم پایم درد گرفته. سرم را برگرداندم و دیدم مبینا دارد نیشگونم میگیرد.
- چرا اینجوری می کنی؟
- همین یه دونه رو موندم. بگو دیگه.
- کلاً شیشتا سؤاله. چهارتا رو هم خودت بنویس.
- چونه نزن تو این اوضاع. تا سه نشه، بازی نشه!
آرام گفتم: «جستوجو.»
با چشمهای حیرتزده گفت: «چی؟»
آمدم دوباره بگویم که خانم کشاورز گفت: «محمدی، چی تو گوش حسینی پچپچ میکنی؟ بگو ما هم بشنویم.»
لبخند مصنوعی زدم و گفتم: «ببخشید، مبیناجان خودکار میخواست. خودکارش تموم شده.»
گفت: «آهان. خودکار شما جادوییه؟ سر امتحان قبلی هم فاطمهجان و نیکاجان خودکارشون تموم شد. مگه شما امدادخودکار کلاسی؟»
این را گفت و با قدمهای محکم رفت و انتهای ردیف میز ما ایستاد. نفس عمیقی کشیدم و حس کردم خطر رفع شده. ولی مبینا بیخیال نشد. اینبار توی کاغذ چیزی نوشت و در جیب مانتوم گذاشت.
«خواهش میکنم زینب. از تواناییهات استفاده کن...»
دلم برایش سوخت. از توی جیبم، برگهی پاکنویس انشایم را درآوردم. میان شلوغیهای برگهام نمیتوانست کلمهی جستوجو را پیدا کند. اگر بزرگ مینوشتم، ممکن بود گیر بیفتیم. به خودم فشار آوردم و برایش یک بیت مندرآوردی نوشتم و زیر کلمهی جستوجو، خط کمرنگی کشیدم.
در آن نفس که آرزو کنم تو را
همی روم و جستوجو کنم تو را
زینب محمدی، ۱۶ساله
خبرنگار افتخاری از شهرقدس
تصویرسازی: سپیده طاهرخانی، خبرنگار جوان از تهران