شش و ۱۰ دقیقه:
با یک دست، چند کتاب را در کولهپشتی میچپانم و با دست دیگر کمربندم را سفت میکنم و با دیگری دکمههای پیراهنم را میبندم. راستی مگر من چند تا دست دارم؟
شش و ۵۰ دقیقه:
بند کفشکتانیام هنوز باز است و روی زمین کشیده میشود. فضای درون قطار به کورهی آدمسوزی نازیها شبیه است. بدنم طوری تحت فشار است که احساس میکنم توی یک چرخگوشت گیر کردهام. حتی امکان چرخاندن سرم را هم ندارم و فقط میتوانم به سقف قطار زل بزنم.
شش و ۵۵ دقیقه:
به ایستگاه مقصد میرسم. قطار با صدای سوت کشداری از حرکت میایستد و برای دهمینبار تودهی جمعیت روی من میافتد. بعد از کش و قوس فراوان خودم را از چنگال جمعیت آزاد میکنم و با عدهی دیگری از مسافران به دل افراد میزنیم و با شکافتن صفوفشان خودمان را از قطار رها میکنیم. چند لحظه بعد، بار دیگر چشمهایم به آسمان آبی (شاید هم خاکستری) میافتد و هوای آزاد را تنفس میکنم. هوررررررا! باورم نمیشود. دیگر آزادم.
هفت و دو دقیقه:
بعد از کلی پیادهروی از دور درِ مدرسه را میبینم. خوابم میآید و مثل یک کوالا بعد از یک روز سخت کاری خستهام. همهاش تقصیر عادل فردوسیپور است، شاید هم تقصیر صداوسیماست که نود را وسط هفته پخش میکند. جای شکرش باقی است که امروز در مدرسه کار خاصی نداریم. از این فکر لبخند میزنم، اما این لبخند بلافاصله از بین میرود، چون دانیال را میبینم.
دانیال موجود عجیبی است؛ با جزوه راه میرود، با جزوه مینشیند، با جزوه حمام میرود و با جزوه میخوابد. با اینکه در زندگیاش به چیزی جز کتاب درسی نگاه نکرده، روزهای امتحان دچار حالتی میشود که در ادبیات ما دانشآموزان اسمش خرخوانی است. موهایش به یکطرف صورتش فر میخورد، رنگ صورتش مثل گچ، سفید میشود و مثل مردهای که با جادو و جنبل از قبر برخاسته، جملههای کتاب درسی را دیوانهوار زمزمه میکند.
به سمتش میروم و صدایش میزنم. نگاه تأسفباری به من میاندازد و میگوید: «صادق بدبخت شدم رفت...»
لبخند تلخی میزنم و میپرسم: «مگه امروز امتحان داشتیم؟»
ده و ۵۰ دقیقه:
چشمم به سرعت از میان کلمهها عبور میکند. جزوهی درس شیمی برایم به متنی باستانی تبدیل شده که زبانش را نمیفهمم. لعنت به این حافظه! چرا یادم رفت امتحان دارم؟ اصلاً نه شیر هستم، نه کوالا. دلقکماهیام؛ کسی که امتحان شیمیاش یادش میرود. مبصر رو به تخته ایستاده و لهجهی انگلیسی معلم زبان را تقلید میکند. صدای خندهی بچهها بلند میشود. عصبی میشوم و داد میزنم: «خفه شین دیگه، خیر سرمون داریم درس میخونیم.»
- درس رو باید توی خونه میخوندی، نه اینجا.
- ببخشید جناب مبصر. عشقم میکشه اینجا درس بخونم. مشکلیه؟
- نه، راحت باش. فقط وقتی ناظم اومد تو، نگو چرا اسمم رو، روی تخته نوشتی.
گچ برمیدارد، به دستش کش و قوس میدهد و اسمم را روی تخته مینویسد. آنقدر عصبانیام که میخواهم حمله کنم و هرچه عقده و غم و غصه دارم، روی سرش خالی کنم. این کار را نمیکنم. دولا میشوم، کفشم را در میآورم و به طرفش پرت میکنم. سرش را میدزد و لنگهکفش زوزهکشان هوا را میشکافد، از بالای سر مبصر رد میشود و میخورد به لیوان چایی نبات معلم شیمی که تازه دارد وارد کلاس میشود. چایی داغ به لباس معلم میپاشد.
زمان از حرکت میایستد. کلاس ساکت میشود. قبل از اینکه معلم فرصت کند چیزی بگوید، خودم با زبان خوش و با پاهای خودم بلند میشوم و از کلاس بیرون میروم.
ششم شهریور:
تازه امتحان شیمیام را دادهام! بعد از آن اتفاق، من به قهرمان مدرسه تبدیل شدم و از آنجا که هر چیزی بهایی دارد، بهای این قهرمانی، افتادن در درس شیمی بود.
سید محمدصادق کاشفیمفرد، ۱۷ساله
خبرنگار افتخاری از کرج
تصویرگری: زینب علیسرلک، ۱۶ساله
خبرنگار افتخاری از پاکدشت