شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۲:۴۷
۰ نفر

هوا سرد بود، اما سارا نمی‌گذاشت سرما را احساس کنم. همان‌طور که من نمی‌گذاشتم دست‌های زمخت زمستان به صورتش نزدیک شود. مرا محکم دور گردنش پیچیده بود.

یادداشت | سرما

تا میتوانستم به بدنم کش و قوس دادم و خود را تا بالای بینیاش کشیدم. بخار نفسهایش نخ به نخ تنم را گرم میکرد!

مثل هرروز، کوچهها و خیابانها را رد میکردیم تا به مدرسه برسیم. تندتند زمان را به جلو هول میدادیم و راه را به عقب... که ناگهان سارا ایستاد. آنطرف خیابان باریک و پرتردد نزدیک به مدرسه، پیرمردی با کلاهی رنگورورفته، تقویم جیبی میفروخت. صورتش از سرما همرنگ من شده بود!

سارا جلو رفت. با خودم گفتم: کاش روی من حساب نکند. من به همین همراهی هرروزه دلخوشم!

اما سارا آرام جلو رفت، دستهایم را با ملایمت از دور گردنش باز کرد و لبخند زد.

مرا روی بساط پیرمرد گذاشت و گفت: «شاید بهدردتان بخورد.» و بدون اینکه منتظر جواب شود دوید و دور شد. شاید میترسید زمان از او زودتر به مدرسه برسد!

زهرا فرحناک از تهران

عکس: ملیکا نادری، ۱۶ساله

خبرنگار افتخاری نشریه‌ی دوچرخه از تهران

کد خبر 431497

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha