در کلاس شیمی معلم مهبانگ را توضیح میدهد و اجازه میدهد انفجار بزرگ کیهانی، ذهن بچهها را به گذشتههای خیلی خیلی دور زمین ببرد و بعد شروع به توضیح پیدایش عنصرها میکند. هرروز که به خانه میروم، احساس میکنم سنگینتر شدهام. آموختن علم باری روی دوشم میگذارد و فکر میکنم باید به پشتوانهی آن برای بهترشدن جهان کاری انجام بدهم.
توصیف زیبایی است، نه؟ اما این مدرسه در رؤیاست، در رؤیای من!
حالا پاهایمان را روی زمین میگذاریم. زنگ تفریح بچهدرسخوانها یا دربارهی درصد لازم برای ورود به فلان دانشگاه حرف میزنند یا کتابهای کمک آموزشی رنگووارنگ را به هم نشان میدهند.
در کلاس فیزیک، معلم از علاقهی بچهها به فیزیک ذوق میکند، اما مجبور است از آن مطالب غیردرسی بگذرد، چون باید کتاب را تمام کند. معلم زیستشناسی سؤالهای بچهها را از فیلتر جزو مطالب کتاب بودن میگذراند و گاهی با حسرت میگوید: بچهها هنوز کتاب تمام نشده! سؤالها برای بعد. معلم شیمی هم سعی میکند دو تا مسئله اضافهتر حل کند تا کسانی که نمیتوانند کتاب کمک آموزشی تهیه کنند، از بقیه عقب نمانند. ظهر که به خانه میروم، باید روی دور تند برای امتحانهای فردا آماده شوم و با تأسف مطالعهام، به دوچرخه خواندن پنجشنبهها خلاصه میشود.
* * *
آرزو بر جوانان عیب نیست. دوست دارم تا زندهام ببینم بچهها برای مدرسهرفتن و کسب علم قند توی دلشان آب شود، نه به فکر امتحاناند، نه در استرس کنکور.
اگر کسی فریادمان را میشنود، ما منتظر جوابیم. شاید به نظر برسد دارم منفیبافی میکنم، اگر اینطور است، لطفاً خلافش را ثابت کنید!
با کمال احترام برای علم
فاطمه موسوی، ۱۵ساله
دانشآموز رشتهی تجربی از کرج
تصویرگری: نسترن اعجازی، خبرنگار جوان از تهران