همینطور که در کوچه پسکوچههای خیابان سیدجمالالدین اسدآبادی قدم میزنیم، به بوستان مینا میرسیم. رحماندوست با دیدن کودکان و نوجوانان داخل پارک حسابی ذوق میکند، به طرفشان میرود و با آنها سلام و احوالپرسی میکند. بعضی از بچهها شاعر شعرهای «صد دانه یاقوت» و «زرد آلو» را خوب میشناسند. تعدادی از کودکان و نوجوانان نیز دورتر ایستادهاند و انگار با چهره این شاعر آشنا نیستند و به کمک دوستانشان او را به خاطر میآورند. رحماندوست با عشق و علاقه کودکان و نوجوانان محله را تماشا میکند و محو گفتوگو با آنها میشود. او تلاش میکند نظرشان را درباره اشعارش بشنود. برای همین یکی از شعرهایش را در جمع بچهها میخواند تا احساس آنها را ببیند.
همین که ۲ـ ۳بیت از شعر معروف «انار» را میخواند، بچهها با او همراهی میکنند، دست میزنند، پا میکوبند و شادی میکنند و آنقدر زیبا «صد دانه یاقوت دسته به دسته، با نظم وترتیب یکجا نشسته» را با هم میخوانند که یاد کتاب فارسی دوره ابتدایی خودمان میافتیم.
- میگفتند اگه مردی برو درس بخوان!
بچههای محله یافتآباد خیلی خوشحال هستند. باورشان نمیشود که شاعر کتابهای فارسی را از نزدیک میبینند. رحماندوست نگاهی به آن سوی بوستان مینا میاندازد و از بچهها میپرسد «راستی آن ساختمان وسط پارک که دور و برش اینقدر شلوغ است، چیست؟» هرکدام از بچهها میخواهند زودتر پاسخ دهند تا اینکه رحماندوست متوجه میشود که آنجا کتابخانه فجر است و با زبان کودکانه رو به بچهها میگوید: «یادش بخیر. آن قدیم و ندیمها در نزدیکی خانه ما کتابخانه نبود.
اصلاً خانوادهها اجازه نمیدادند بچهها کتاب غیردرسی بخوانند چون میترسیدند از درسهایشان عقب بمانند. میگفتند اگرمردی برو کتابهای مدرسهات را بخوان. من دلم میخواست کتابهای بیشتری مطالعه کنم، اما برای اینکه پدر و مادرم ناراحت نشوند، یواشکی و پنهانی از دوستانم کتاب قرض میگرفتم و میخواندم؛ کتابهایی که چند دست بین بچههای محلهمان میچرخید تا به دست من برسد. این کتابها را زیر بالشت و متکا پنهان میکردم و شبها زیر نور ماه در پشتبام یا حیاط خانه میخواندم.»
- کاش جای گوشی، کتاب دستمان بگیریم
بچههایی که دور و بر رحماندوست را پر کردهاند، با شنیدن این حرفها، چشمهایشان از تعجب گرد میشود. یکی از آنها میگوید: «ما اینجا کتابخانه داریم و صدها عنوان کتاب. تازه این کتابخانه پنجشنبه و جمعهها تعطیل نیست.» رحماندوست خیلی خوشحال میشود که چنین امکاناتی برای بچههای جنوب شهر وجود دارد و میتوانند از وقت و انرژیشان به خوبی استفاده کنند. تعدادی از بچههای محله یافتآباد با تلفن همراه و تبلت به چند قدمی شاعر کشورمان میآیند و از او میخواهند که با آنها عکس سلفی و یادگاری بگیرد. رحماندوست لبخندی میزند، کنارشان میایستد، دست روی شانههایشان میگذارد و با آنها عکس میاندازد. شاعر نام آشنای کشورمان رو به بچههای محله یافتآباد میگوید: «آرزو میکنم که دست همه بچهها به جای گوشی و تبلت، بیشتر از همه کتاب باشد.»
- جای خالی طرح کتاب اتوبوس
رحماندوست در ادامه از بچههای داخل بوستان مینا خداحافظی میکند و به آنها میگوید: «خیلی دوست دارم در کوچهپسکوچههای این محله قدم بزنم و با آداب و رسوم و فرهنگ یافتآبادیها بیشتر آشنا شوم.» بنابراین با رحماندوست وارد خیابان سید جمالالدین اسدآبادی میشویم. اتوبوس خط یافتآباد- آذری مثل برق از وسط خیابان عبور میکند. همان موقع رحماندوست نگاهی به اتوبوس میاندازد و میگوید: «تا مدتی قبل، داخل این اتوبوسها و کنار هر صندلی، جایی ویژه مطالعه کتابهای جیبی گذاشته بودند که جالب و تأثیرگذار بود. مسافرها حوصلهشان سر نمیرفت و تا رسیدن به مقصد این کتابچهها را میخواندند و دوباره سرجایش میگذاشتند، اما انگار این طرح دیگر نیست. اگر مسئولیتی در شهرداری داشتم، این کار را دوباره ادامه میدادم.»
- خاطره شیرین حفظ شعر و کفش کتانی
اهالی یافتآباد با دیدن مصطفی رحماندوست در محلهشان شاد میشوند و با مهربانی او را به خانه و مغازهشان دعوت میکنند. یکی از آنها که مغازه گلفروشی دارد، «محمد ثابتی» است که با دیدن رحماندوست خوشحال میشود و به سرعت خودش را به او میرساند. میگوید: «سلام، خوش آمدید به محله ما. هنوز خیلی از شعرهای کتاب فارسی دوره ابتدایی که شما سرودهاید را حفظم. شعر انار خیلی زیبا و خواندنی بود برای بچههای دوره ما. من با حفظ کردن این شعر خاطره شیرینی دارم. مادرم من را به بازار برد و برای من یک جفت کفش کتانی خرید.» رحماندوست از شنیدن خاطره این هممحلهای خیلی خوشحال میشود. او از اینکه بچههای دیروز، او را فراموش نکردهاند، احساس خوبی دارد.
- کشف استعدادها در کوچه پسکوچهها
در مسیری که با شاعر کشورمان همقدم هستیم، از او میپرسیم که آیا میدانید یافتآباد چهرههای ادبی معروفی دارد که همینجا بزرگ شدهاند؟ رحماندوست میگوید: «مثلاً چه کسی؟» میگوییم «فریبا کلهر» نویسنده کتاب کودک و نوجوان که از قضا هنوز خانه پدریاش اینجاست و پدرش در قید حیات است. رحماندوست میگوید: «چه خوب. من معتقدم درهمین کوچه پسکوچههای محله یافتآباد، استعدادهای بسیاری در زمینه نویسندگی و شاعری وجود دارد. باید این استعدادها کشف و از آنها حمایت شود.»
شاعر کودک و نوجوان کشورمان نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد و میگوید: «دیگر وقت رفتن است. باید با اهالی یافتآباد خداحافظی کنم.» در این زمان از استاد شعر و ادب فارسی میپرسم: «قبلاً به این محله آمده بودید؟» او جواب میدهد: «قبلاً به منطقه۱۸ آمده بودم، اما به محله یافتآباد خیر. فراموش کرده بودم از پل صدر تا یافتآباد کدام مسیر را انتخاب کنم، برای همین کمی دیر رسیدم. حالا هم باید برای زیارت اهل قبور به سمت بهشت زهرا(س) بروم که معمولاً پنجشنبهها بزرگراه آزادگان پرترافیک است، چون مردم از همه نقاط تهران به اینجا میآیند.»
- رحماندوست در جمع صمیمی اعضای کانون ادبی کتابخانه فجر:
سوژهها از دل محلهها متولد میشوند
«مصطفی رحماندوست» ساعتی را در کتابخانه فجر و کنار کودکان و نوجوانان میگذراند. صندلیها پر از شهروندان مشتاق به نویسندگی است. ابتدا یکی از بانوان هممحلهای چند قطعه رباعی که به تازگی سروده میخواند و بعد از آن هرکدام از اعضای کانون ادبی کتابخانه فجر پرسشهای خود را مطرح میکنند. رحماندوست با اطلاع از علاقه حاضران به شعر و ادب میگوید: «اگر میدانستم اهالی یافتآباد تا این حد اهل شعر و نویسندگی هستند، زودتر به اینجا میآمدم.
نمیدانستم تاکنون ۱۰۸محفل ادبی با عنوان «راه نویسندگی» با حضور شعرا و نویسندگان کشور در این محل برگزار شده است و از این بابت خیلی خوشحالم.» او ادامه میدهد: «شما مسلماً از من موفقتر خواهید بود چون میتوانید با شرکت درچنین محافل ادبی از تجربه، دانش و اندوخته نویسندگان و شاعران معاصر بهرهمند شوید وزودتر به هدفتان برسید.» رحماندوست درباره چگونگی سوژهیابی برای نوشتن و سرودن میگوید: «روزی درمسیر خانه متوجه برگ کوچک سبزرنگی کنار آسفالت کف خیابان شدم. گیاه نرم و لطیفی بود که دل آسفالت ر ا شکافته و روییده بود.
مقابلش زانو زدم و گفتم به این دنیا خوش آمدی. شاید هر کسی این گیاه را میدید، با خودش میگفت چه برگ ضعیفی! اما من گفتم چه گیاه قدرتمندی، چون از دل آسفالت سفت و سخت جوانه زده بود. در واقع سوژهها از بین همین نگاهها به اطرافمان پدید میآیند و در محلههای قدیمی مثل یافتآباد پر است از این سوژهها.»