- خواب نموندم. صبحونه خوردم. دارم آماده میشم برم سرکار. میرم مصاحبه بگیرم. اگه گفتین با کی؟... یه بازیگر معروف... حدس بزنین... درسته... مامانجان، مثلاً خبرنگارم ها. درسته اولین مصاحبه است، اما باید حرفهای رفتار کنم. نمیشه بگم امضا بدید برای مامانم!
تو جاکفشی دنبال کفشم میگردم. مگر میشود شب کفش را بگذاری تو جاکفشی، صبح غیب شود؟ آقای اسدی، همسایهی واحد بغلی از پلهها بالا میآید.
- بهبه! آرشجان! حتماً دنبال کفشت میگردی. شرمنده! گفتم برم سر کوچه نون تازه بگیرم، کفش شما دم دست بود، گفتم تو عالم همسایگی پام کنم. ناراحت نشدی که!؟
سوار دوچرخهام میشوم. وسط راه زنجیر چرخ پاره میشود. دوچرخهام را تا میوهفروشی حسنآقا میبرم و آنجا میگذارم تا برگردم. یک موتور میگیرم و راه میافتیم.
میرسیم به محل قرار. از موتور پیاده میشوم و به خودم افتخار میکنم که سوختنلباس، زنگزدن تلفن، دیر پیداشدن کفشم و پارهشدن زنجیر دوچرخه نتوانستند کاری کنند که دیر برسم.
- بجنب داداش. کار داریما. زودتر حساب ما رو صاف کن.
در کیفم دنبال پول میگردم. نه! چرا همیشه باید یک جای کار بلنگد! کیف پولم را نیاوردهام.
با بدبختی راضی میشود کارت دانشجویی و کارتملی را گرو بگیرد و شب بیاید در خانه، پولش را بگیرد. اگر گمشان کند چی؟ باید پول جانم را بدهم تا از نو برایم کارت صادر کنند.
خودم را صاف و صوف میکنم و وارد برج میشوم. به نگهبان برج میگویم: «به آقای بازیگر بگو سهسوته بیاد پایین، واسه مصاحبه.»
- بفرمایید...
از فکر و خیال بیرون میآیم و مؤدبانه خودم را معرفی میکنم و سراغ آقای بازیگر را میگیرم.
- نیست. رفته بیرون.
-یعنی چی؟ من که زودتر از ساعت قرار رسیدم. پس چرا الکی قول میده؟
دست از پا درازتر کنار خیابان میایستم. پول ندارم برگردم خانه. باز آن موتوری را میبینم.
- چی شد داداش؟ سر کارت گذاشته؟ بیا بالا میرسونمت. پولم رو هم زودتر میگیرم!
مرضیه کاظمپور از پاکدشت
تصویرگری: زینب علیسرلک، ۱۶ساله
خبرنگار افتخاری نشریهی دوچرخه از پاکدشت