چیزی روی قنداق تفنگش حک شده. شاید نام خودش باشد، شاید هم نام سازنده و سال ساخت. میتوانم شکارچی را تصور کنم که در نور کمِ آتش پناهگاهش، تفنگش را با روغن مخصوص، جلا میدهد. دستمال آغشته به روغن را روی لولهی تفنگ، عقب و جلو میبرد؛ انگار کودکی را نوازش میکند.
بار دیگر به اطراف نگاه میکند؛ با دوربین، بدون دوربین. میگردد دنبال مسافران کاروان زندگی. سنجابی از درخت کنار پای شکارچی وحشتزده بالا میرود و خودش را میسپارد به آغوش امن درخت.
و من... فقط سکوت. شکارچی خوشحال میشود از شکار آهوی تنهایی مثل من. کلاهش را از سرش برمیدارد. دستش همچنان روی ماشه است، آماده برای شکار. ضربان قلبم تندتر میشود. حرکت دنیا پیش چشمم کند میشود... خیلی خیلی کند. پایم میرود روی شاخهی خشک درخت. شاخه میشکند. شکارچی مرا میبیند...
نرگس زارعی، ۱۳ساله
خبرنگار افتخاری نشریهی دوچرخه از تهران