تاریخ انتشار: ۶ اسفند ۱۳۸۶ - ۱۹:۵۵

صدای شادی و همهمه تماشاچیان در فضا طنین انداخته بود. وقتی از زیر دستمال سرخش گل‌های رنگارنگ بیرون آورد، صداها به اوج رسید.

با دلقک‌بازی به نمایشش پایان داد و در مقابل کف‌زدن‌ها تعظیم کرد. چشم‌هایش را بست و به صدای لذت‌بخش جرینگ‌جرینگ سکه‌ها و خش‌خش اسکناس‌هایی که در کلاه شاگردش سرازیر می‌شدند، گوش سپرد. خسته بود... خیلی خسته...

زمان که گویی دنبالش کرده بودند، به سرعت می‌گذشت و دیگر گوش‌دادن به صدای برخورد سکه‌هایی که تعدادشان از انگشتان دست بیشتر نمی‌شد، چندان خوشایند نبود. دیگر نمایش‌های خیابانی‌اش طرفدار نداشت.


تصویرگری از مارال طاهری

حالا به این راضی شده بود که روی صندلی قدیمی‌اش کنار همان پیاده‌رو بنشیند و عبور عابرها را نظاره‌گر باشد. اما دلش می خواست برای آخرین بار کسی را بخنداند. صدای پایی که نزدیک می‌شد، او را به خود آورد.

دخترکی کوچک مقابلش بود. باید از این فرصت استفاده می‌کرد. دستش را به داخل جیب پاره برد و دستمال قرمزش را ،که حالا پر از وصله بود، در آورد و در حالی که سعی می‌کرد لرزش انگشتانش را کنترل کند، آنها را در هوا تکان داد.

دخترک با احساسی آمیخته از ترس و دودلی قدمی به عقب برداشت، اما وقتی دلقک پیر دسته گلی را از زیر پارچه قرمزش درآورد، دخترک خندید. دسته گل را گرفت و دوان‌دوان دور شد.

خنده شیرین دختر آخرین تصویری بود که به یاد سپرد.

یاسمن حاجیان از بندر انزلی