همشهری آنلاین - راحله عبدالحسینی: نادری با کتابهای خانجون و خواب شمرون، خانجون و کوچه پریون و رویای تهران ما را به قصههای کوچه پسکوچههای تهران میبرد تا با شنیدن قصه آدمها، شهرمان را بیشتر دوست داشته باشیم. معتقد است که قصه میتواند ما را از دلزدگی و یکنواختی نجات دهد. او برای بهتر شدن حالش یک نسخه دارد؛ قدم زدن در بازار سنتی تجریش در منطقه یک یا به قول خودش تجریش تراپی که حسابی هم جواب میدهد و نسخه حال خوب کنی است. با او درباره تهران و قصههایش گپ زدیم.
- شخصیت خانجون مهربان و دوستداشتنی در کتاب «خانجون و خواب شمرون» برای ما باورپذیر است؛ چون به مادربزرگهایی که در اطرافمان میبینیم خیلی شبیه است. شخصیت خانجون چطور خلق شد؟
اتفاقاً خانجون مادربزرگم نبود. خانجون ترکیبی است از شخصیتهایی که دوستشان داشتم و میشناختمشان. این کتاب براساس خاطرات مسعود فروتن و خاطرات مادرم و داییام نوشته شد. قصههای خانجون بخشی دارد که هنوز دلم نیامده چاپشان کنم.
- چرا؟
آخر و عاقبت شخصیتهای داستان است که چطور از دنیا میروند.
- مادربزرگهای قصهگو بیشتر از همه به اهمیت قصه در زندگی ما واقف بودند. این روزها ما از قصه شنیدن و قصه گفتن دور افتاده ایم. شما به عنوان راوی قصههای تهران چقدر با این موضوع موافقید؟
نسل مادربزرگان ما میدانستند که با قصه میشود بچهها را تربیت کرد و به آنها امیدواری آموخت. مثل قصههای امیرارسلان و ملک جمشید. در گذر نسلها و متمدن شدن جهان ما قصههای قدیمی فراموش شد. یا به افسانههای باورناپذیر تبدیل شد. برخی از نویسندهها هم سعی کردند قصههای قدیمی را حفظ کنند. قصه باید زنده باشد تا امید زنده باشد. قصه از گهواره به ما میآموزد که باید جنگید. قصههای قدیم به من یاد داد که زندگی استراحتی است بین نبردهای مکرر.
- زبان قصههای شما خاص خودتان است که اینگونه قصههای تهران را روایت میکنید. برای این سبک از قصهگویی چقدر قصه خوانده و شنیده اید؟
وقتی یک ساله بودم پدربزرگم قصه امیرارسلان را برای من میخواند. خودم نخستین قصههایی را که میخواندم قصههای دوره قاجار بود. زبان قصههای من هم شاید یک زبان من درآوردی شاعرانه باشد که شبیه زبان اواخر دوران قاجار و اوایل پهلوی است. پدربزرگم سال 1325 از شیراز به تهران مهاجرت کرد. خانواده من ذاتاً قصهگو هستند. حافظه و تخیل عجیبی دارند. تک تک دوستان و همسایههای قدیم را با جزئیات به یاد دارند. پدرم که متولد تهران و عاشق این شهر است از کودکی برای من قصههای زیادی از همسایهها و در واقع مردم این شهر تعریف میکرد. یکی از تفریحات ما این بود که در شهر میگشتیم و پدرم میگفت مثلاً اینجا نانوایی بود و با توصیف نانوایی و شاطر برای ما قصه میگفت. به یوسفآباد میرفتیم میگفت از اینجا تا آنجا خاکی بود و خبری از این ساختمانها نبود. یکی از تفریحات من و پدر گشتن در تهران و شنیدن قصههای پدر بود. همین اتفاق باعث شد من پر از قصه باشم. پدربزرگ مادرم هم سال 1325 از تبریز به تهران مهاجرت کرد و تاریخ تهران را خیلی خوب میدانست و دائم قصهها برای ما تعریف میشد. من هم که در این خانواده بزرگ شدم راهی به جز قصهگو شدن نداشتم. قصهگویی پیشینه خانوادگی من است.
- در وادی قصهگویی که به اندازه عمر بشر است چطور به تاریخ تهران و قصههایش علاقهمند شدید؟
وقتی کار مطبوعاتی میکردم به تاریخ علاقهمند شدم. سال 1378 در مجله سیب و دوچرخه کارم را آغاز کردم. در چلچراغ قصه و یادداشت مینوشتم. یکی از همکارانم به من گفت تو قصهنویسی، نه روزنامهنگار. بعد از آن مسئول صفحه نوستالژی در مجله چلچراغ شدم. درباره آداب و رسوم نامه نگاری، سفر، جشن و شادی، خوراکیها و همه رسم و رسوم قدیم تهران مینوشتم. در تاریخ گیر افتادم و متوجه شدم قصههای تاریخی بسیار جذابتر از خود تاریخ است. کتابی به نام قمر در عقرب نوشتم که بیشتر درباره تهران است و بعد داستانهایی درباره شهرهای دیگر.
- در خلال تحقیقات درباره تهران به چه برداشت تازهای رسیدید؟
تهران پر از قصه است. چون قومیتهای مختلفی اینجا زندگی میکنند. بزرگانی اینجا رفت و آمد کرده اند. قشونهای مختلفی آمده اند. تهران شرایط تلخ و شیرین زیادی را پشت سر گذاشته و خیلی رنج دیده است. مردم از شهرهای مختلف با خودشان قصه به تهران آورده اند. اینجا باید با هم مدام در کشمکش باشیم یا باید قصههای همدیگر را بشنویم و همدیگر را دوست داشته باشیم. خاصیت قصه این است که همراه هم میشویم. قصه تنها چیزی است که ما را در این شهر نجات میدهد. به ما کمک میکند کمی متعادل باشیم و دست از تعصب برداریم. قصه ما را کنار هم نگه میدارد. این روزها گوشهایمان را بسته و با هم غریبه شده ایم. چه خوب است که از حال هم و قصههای هم باخبر باشیم. قصه، شهر ما را از غریبگی و تنهایی نجات میدهد.
- چطور این همه تهران و محل زندگیتان را دوست دارید؟
اگر محلهمان را دوست نداریم به این دلیل است که قصهاش را نمیدانیم. تنها چارهما برای دوست داشتن این شهر این است که بدانیم چه سرگذشتی داشته است. وقتی محلههای قدیمی داریم یعنی اجدادی داشته ایم که دانش و شعوری داشتند و ما آن را به ارث برده ایم. این پیشینه ما را مستثنا میکند. به همین دلیل خانهها و محلههای قدیمی باارزش هستند. این در حقیقت قصه ماست.
- هشتگ «راه-برو» را در صفحه مجازیتان راه انداخته اید تا شهروندان را به پیادهروی در تهران تشویق کنید؟
من ساکن محله ونک هستم. تا جایی که بتوانم در کوچههای محلههای تهران راه میروم. محلههای جدید و قدیمی را میبینم. هر جایی که میروم عکس و فیلم میگیرم و به همه میگویم: «راه برو و شهرت را ببین.» این هشتگ حاصل بیقراری خودم برای دیدن و راه رفتن است. ستونی هم در روزنامه اعتماد دارم به نام «پای بیقرار» که با همین موضوع است.
- کوچه پسکوچههای شمیران پر از قصه است. قصد ندارید قصههای شمیران را بنویسد؟
شمیران پر از آدمهایی است که برایت قصه بگویند. در محلههای گلابدره و امامزاده قاسم(ع) که قدم بزنی حس زندگی را پیدا میکنی و این موهبت کوچههای شمیران است. مشتاقم قصههای شمیران را بنویسم که البته تحقیقات میدانی زیادی را میطلبد.
- آخرین کتابتان با نام «ماه شرف» تازه از تنور چاپ درآمده؛ کتابی که داستانش در باغی در شمیران میگذرد.
داستان خیالی ماه شرف در اواخر دوره قاجار میگذرد. ماه شرف، زنی که اواخر عمرش را میگذراند به گلابدره میآید و با شبحی روبه رو میشود. شبح برای او از زمان آینده درمانی میآورد. ماه شرف هم دل به دریا میزند و به آینده میرود.
- کجای تهران را بیشتردوست دارید و حالتان خوب میشود؟
حالم در خیابان سیتیر همیشه خوب است. موزه ملی، میدان مشق و تاریخ گلستان برای من تاریخ زنده تهران است و همیشه حالم را خوب میکند. تجریش هم برای من دوستداشتنی و حال خوب کن است. به قول مرحوم مادرم تجریشتراپی؛ یعنی زیارت امامزاده صالح(ع) و قدم زدن در بازار تجریش حال و هوای مرا عوض میکند. جایی که برای زندگی میدوند و در چشمانشان کورسوی امید دارند.
- با این همه عشقی که به تهران دارید حتماً نگرانش هم هستید. درست است؟
میخواهم درباره تهران و خانههایش هشداری بدهم که در حال از دست رفتن است. در حال فراموشی است. این بازسازی ها باعث شده شکل دیگری پیدا کنیم. من در خانههای قدیمی زندگی کرده ام و میدانم در مقایسه با خانههای مدرن، چقدر زندگی در آنها سخت است. ولی حفظ این آثار و این خانهها نه فقط به شهرمان بلکه به زندگیمان ارزش میدهد. بچههای ما میتوانند به قصهها و خانههای پدرانشان افتخار کنند. حتی اگر آن خانه یک خانه قدیمی و کوچک باشد میتواند پر از قصه و زندگی باشد.