همشهری آنلاین- علیالله سلیمی: نزدیک شدن به ۱۴ تیر ماه که در تقویم رسمی کشورمان به روز قلم نامگذاری شده است، بهانهای شدکه سراغ یکی از نویسندگان نام آشنای ساکن خیابان بنیهاشم برویم. روزنامهنگار و داستاننویس پیشکسوتی که تقریباً در بیشتر سالهای عمرش با قلم سر و کار داشته و شغلی غیر از نوشتن نداشته است. محمود اکبرزاده با لحظهنگاریهای خود در سالهای دفاعمقدس نوشتن را آغاز کرده و در ادامه کارش با مطبوعات و نویسندگی گره خورده است. کتابهای متعددی به قلم اکبرزاده از سوی ناشران مختلف منتشر شده و اخیراً هم تعدادی از داستانهای کوتاه او که در دوران فعالیت مطبوعاتی در یکی از نشریات کشور نوشته و منتشر کرده، در قالب یک مجموعه ۱۰ جلدی منتشر شده است. گفتوگو با این نویسنده درباره زندگی و آثارش را با هم مرور میکنیم.
در کدامیک از محلههای تهران به دنیا آمدهاید و اصطلاحا بچه کدام محله هستید؟
ابتدا در مورد تهرانگردی خودم میگویم، چون من به گونهای که عرض میکنم، بچه هرچهار گوشه تهران هستم. در یکی از روزهای داغ مرداد ماه در محله شاپور تهران به دنیا آمدم و در کوچهپسکوچههای خیابان منیریه راه رفتن را آموختم و به مدرسه رفتم، اما یازده ساله بود م که همراه پدر ومادر وسه خواهر و برادرم به غرب تهران، و به میدان آزادیـ که تازه ساخته شده بودـ و خیابان نورفام، که البته بعدها اسمش به«شهید میرقاسمی» که از بچهمحلههای خوب و رفقای نابم بودتغییر کرد، نقل مکان کردیم. بیشترین و شیرینترین خاطراتم از زندگی، مربوط است به همان دوره نوجوانی و جوانی که در محله میدان آزادی گذراندم و بهترین رفقایم هم بچههای همان محله هستند. بعدها راهی شمال شهر تهران، «خیابان پاسداران» شدیم و خودم هم بعد از ازدواج در خیابان دولت ساکن شدم و بالاخره از آغاز میانسالی و تا الان در شرق تهران و خیابان بنیهاشم در منطقه ۴ سکونت دارم که خیلی هم خوشحالم.
کار نویسندگی را از چه زمانی به شکل حرفهای شروع کردید؟
من نخستین نوشتههایم را در سالهای جنگ و پشت خاکریزها شروع کردم. نوعی لحظهنگاری از اتفاقاتی که برای خودم و همرزمانم رخ میداد، از لحظات شهادت و جراحت دوستانم و... که البته آن زمان در مخیلهام نمیگنجید که یک روز همان لحظهنگاریهای شخصی، سالها بعد در بیشتر آثارم تجسم پیدا کند. در سال ۱۳۶۷ و همزمان با ورودم به دانشگاه و تحصیل در رشته ادبیات فارسی، توسط یکی از همان بچهمحلهای میدان آزادی به روزنامه اطلاعات معرفی شدم تا این افتخار نصیبم شود که از حجتالاسلام دعایی کار مطبوعاتی را بیاموزم و البته با حمایتهای آقای جوادی سردبیر اطلاعات هفتگی، کار قصهنویسی را بهصورت حرفهای شروع کنم.
پس در حقیقت کار نویسندگی را از مطبوعات آغاز کردید؟
اگر این واقعیت را قبول داشته باشیم که قلم یک نویسنده سالها باید صیقل بخورد، قلم من در مجله اطلاعات هفتگی صیقل خورد و نوشتن را آموخت.
از چه زمانی نویسندگی در حوزه کتاب را شروع کردید؟
چند سال بعد نخستین کتابم که یک رمان عاشقانهـ تاریخی بود توسط انتشارات افشار چاپ شد با عنوان«صخره سرخ» که در حقیقت نوعی مشق نوشتن برای جرئت پیدا کردن بود تا کتاب بنویسم. برای همین دو سال بعد رمان«در امتداد سپیده» را منتشر کردم که سوژهاش مربوط به زندگی چند رزمنده است که پس از پایان جنگ به شهر بر میگردند و مجبورند خودشان را با شرایط زندگی جدید تطبیق بدهند که داستان در بستر یک ماجرای پر رمز و راز شکل میگیرد. بعد از آن بود که در کنار داستانهای کوتاهی که در مطبوعات و نشریات مختلف مینوشتم، کتاب و مخصوصاً نوشتن رمان تبدیل شد به دغدغه اصلی برای خودم.
پس در همان سالها بود که رمان«پرواز بر فراز ویوودینا» را منتشر کردید و فکر کنم جایزهای هم نصیبش شد، در موردش بیشتر توضیح بدهید.
بله درست است. رمان«پرواز بر فراز ویوودینا» را در اواسط دهه هفتاد نوشتم. این رمان مربوط به جنگ بوسنی و هرزگوین است و در حقیقت نخستین رمان ایرانی در مورد نسلکشی مسلمانان در قلب اروپا محسوب میشد که توسط انتشارات قدیانی منتشر شد و همانطور که خودتان اشاره کردید، این رمان در سال ۱۳۷۸ موفق شد جایزه تشویقی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی را به خود اختصاص دهد. آخرین خبری که دارم اخیراً به چاپ پنجم رسیده است.
شما کتابی هم درباره پروفسور محود حسابی نوشتهاید. چطور شد سراغ زندگینامه این دانشمند ایرانی رفتید؟
بله این کتاب را با عنوان«مرد نخستین» در اوایل دهه هشتاد نوشتم که توسط انتشارات سوره مهر چاپ شد. این کتاب که میتوان آن را یک رمان کوتاه یا یک داستان بلند هم نامید، در حقیقت بیوگرافی مرحوم پروفسور حسابی است که در صد صفحه منتشر شده و خوشبختانه همین دو ماه قبل به چاپ بیستم رسیده است. در واقع زندگینامه داستانی پروفسور حسابی محسوب میشود که به تمام زوایای زندگی شخصی و علمی پروفسور پرداخته است. متأسفانه تا همین دو دهه قبل، محمود حسابی در خارج از مرزهای ایران معروفتر از داخل ایران بود که این اجحاف بزرگی در حق این دانشمند بزرگ کشورمان بود. من در کتاب«مرد نخستین» شرح دادهام که چگونه یک مسابقه بین فیزیکدانان سراسر جهان برگزار و از بین حدود ۴۰۰ دانشمند، محمود حسابی ابتدا بهعنوان شاگرد انیشتن، و خیلی سریع بهعنوان دستیار آلبرت انیشتین انتخاب شد.
چرا در چند سال اخیر شما جزو نویسندگان کم کار بودید.؟ آیا دلیل خاصی داشت؟
البته در حوزه کتاب کم کار بودم، منظورم این است که همچنان قصههای کوتاهم در نشریات مختلف مخصوصاً اطلاعات هفتگی چاپ میشد. علت کم کار بودنم در نوشتن کتاب هم، اوضاع بد بازار نشر و کتاب طی این سالها است که نمیخواهم زیاد دربارهاش توضیح بدهم و صد البته مفهوم بد برای همه اهالی کتاب واضح و روشن است که نیازی به شکافتن این موضوع تلخ نیست. اما خوشبختانه طی پنج ماه گذشته خیلی فعال شدهام.
یعنی در دوران شیوع ویروس کرونا و ایام قرنطینه فعالیتهایتان بیشتر شده است؟
دقیقاً همینطور است. یعنی من از این تهدید بهرهبردم و دو فرصت خوب نصیبم شد. نخستین اتفاق خوب، انتشار رمان«برخورد» از سوی انتشارات سوره مهر بود. اتفاق دوم هم جمعآوری داستانهای کوتاهم بود که طی سی سال گذشته در نشریات چاپ شده بود و خیلی دلم میخواست مجموعهای برگزیده از آنها را به کتاب تبدیل کنم، اما هرگز مجالش برایم فراهم نشد، تا اینکه در آغاز اسفند ماه و در اوج ویروس کرونا، با انتشارات آرون صحبت کردیم و قرارداد بستیم و... اما باورم نمیشد که آقای سلطانی در کمتر از یکصد روز، ده جلد از این مجموعه داستانها را با عنوان کلی«داستان زندگی» را چاپ و راهی بازار کند! در حقیقت این ۱۰ جلد مجموعه داستان، در برگیرنده داستانهای کوتاه من به شکل برگزیده است که حدود دویست و پنجاه داستان کوتاه میشود که انتشارات آرون به شکلی نفیس این مجموعه ۱۰ جلدی را چند هفته قبل منتشر کرد. ناشر شرایطی را فراهم کرده که در این روزهای کرونایی، علاقهمندان برای تهیه غیرحضوری بتوانند از طریق تماس تلفنی این مجموعه را در منزل یا محل کار خود دریافت کنند.
این روزها که در منطقه ۴ سکونت دارید، کمی از حال و هوای این منطقه و محل سکونتتان بگویید.
همانطور که در ابتدا گفتم من در چهار گوشه تهران زندگی کردهام و الان در خیابان بنیهاشم و «استادحسن بنا» ساکن هستم. نکته جالب منطقه ۴ تهران وجود پارکهای پر تعداد کوچک و بزرگ در این منطقه است. یعنی هرکدام از شهروندان این بخش از پایتخت برای رسیدن به یک پارک، شاید کمتر از ۵ دقیقه باید قدم بزنند تا به یک پارک برسند. البته خیلی دلم میخواست که لااقل یک چهارم تعداد این پارکها، در منطقه ما کتابخانه عمومی وجود داشت، اما متأسفانه اینطور نیست و تعداد کتابخانهها خیلی کم است. گاهی اوقات با خودم فکر میکنم به مسئولان شهرداری این منطقه پیشنهاد بدهم که با صرف کمترین هزینه، میتوانند داخل هرکدام از این پارکها یک«کیوسک کتابخانه» دایر کنند. لزومی ندارد که حتماً کتابخانههای بزرگ باشد. فرض کنید داخل هرکدام از این پارکها، یک کیوسک اندازه «کیوسکهای مطبوعات»طراحی شود. آن وقت میدانید چه اتفاق قشنگی رخ میدهد؟ یعنی خیلی از افرادی که برای هواخوری به این پارکها میآیند، میتوانند در همان یکی دو ساعتی که روی نیمکت پارک نشستهاند، کتابی هم از آن کیوسک امانت بگیرند و بخوانند. خب سطح مطالعه اینگونه بین مردم هم بالا میرود. آن هم در منطقه ۴ تهران که از دیر باز تا امروز، محل سکونت تعدادی از برترین نویسندگان ادبیات داستانی ایران بوده و هست.
با نویسندگان ساکن مناطق شرق تهران آشنایی و ارتباط دارید؟
بله، در حال حاضر استاد علیاصغر شیرزادی، صاحب رمان زیبای«طبل و آتش» در این منطقه ساکن هستند، و البته که نویسنده نام آشنای کشورمان، «احمد محمود» هم در همین منطقه و در محله نارمک سکونت داشت و در همان خانه رمانهای زیبایی مانند «مدار صفر درجه» و «درخت انجیر معابد» را نوشت و در همان خانه از دنیا رفت، تا یکی از نوابغ ادبیات داستانی ایران از جمع ستارههای ماندگار ادبیات داستانی ایران کم شود!
صحبت از استاد احمد محمود کردید که هممحلهای شما بود، و لابد اطلاع دارید که خانه مسکونی این نویسنده در شرایط تخریب قرار گرفته است؟
بله، متأسفانه و شوربختانه خبر دارم. البته در مورد تخریب احتمالی منزل زندهیاد احمد محمود، آنطور که من اطلاع دارم، این خانه سه طبقه به شکل موروثی به فرزندان این نویسنده رسیده و شاید آنها حق داشته باشند که بخواهند آنجا را بفروشند یا از آن خانه، یک مجتمع آپارتمانی بسازند. این حق شرعی و قانونی وراث است که در این روزگاری که قیمت خانه سر به فلک کشیده، به فکر خانواده و فرزندانشان باشند و نمیتوان از آنها خرده گرفت. اما در این میان وظیفه متولیان فرهنگ و میراث فرهنگی کشور است که با صرف کمی هزینه مانع از این کار شوند. خانه زندهیاد احمد محمود میتواند به یک موزه کوچک آثار هنرمندان شرق تهران اختصاص پیدا کند، یک طبقه آن یادبود احمد محمود شود و از بقیه فضای این ملک، حداقل میتوان یک کتابخانه عمومی ساخت که اتفاقاً در منطقه ۴ خیلی هم وجودش ضرورت پیدا میکند.
اگر حرف ناگفتهای مانده بفرمایید.
تنها نکتهای که دلم میخواهد بگویم مربوط به محل سکونتم است. من در یک مجتمع ۱۹ واحدی در خیابان بنیهاشم زندگی میکنم که همسایههایم مثل همه اهالی شرق تهران صمیمی و مهربان هستند، و من همه ۱۸ واحدی را که همسایهام هستند، دوستشان دارم.
- رمان«برخورد»را از همه آثارم بیشتر دوست دارم
رمان ۳۶۰ صفحه ای«برخورد» را از همه آثارم بیشتر دوستش دارم. استارت این ماجرا در اواسط دهه هفتاد زده شد. یعنی حد فاصل سالهای ۱۳۶۷ تا ۱۳۶۹ـ که دکتر مجتبی رحماندوست که خیلی مدیونش هستمـ تعدادی از نویسندگان قابل اعتنا را در یک تشکیلات کوچک دور خودش جمع کرد؛ بزرگانی مانند قاسمعلی فراست، حسین فتاحی، محمدرضا بایرامی و... آقای رحماندوست شرایطی را برای نویسندگان مهیا کرد که بدون هیچ محدودیتی؛ رمانهایی در مورد دفاعمقدس بنویسند. روال کار هم این بود که کتابهای نوشته شده به ناشران معتبر خصوصی پیشنهاد میشد و با این فرمول«تنور آثار داستانی دفاع مقدس» حسابی گرم میشد. همان موقع بود که رمان«پرواز بر فراز ویوودینا» منتشر شد و کمتر از دو سال بعد رمان«برخورد» را نوشتم، که در همین زمان دکتر رحماندوست مسئولیت جدیدی را عهدهدار شدند و آن تشکیلات کمی تغییر رویه داد. یعنی مسئول بعدی آنجا تصمیم گرفت رمانها را همان تشکیلات منتشر کند که اتفاق خوبی بود، اما متأسفانه توزیع مناسبی نداشت و در حقیقت«برخورد»در کتابفروشیها دیده نمیشد تا این حسرت در دل من بماند. میگویم«حسرت»چون این رمان برخورد، سوژهاش زندگی و سختیهای دوران اسارت رزمندگان ایرانی در اردوگاههای عراق بود و حاصل همان لحظهنگاریهای شخصی و تمام لحظاتی که در پشت خاکریزها شاهد شهادت و مجروح شدن رفقایم بودم و همچنین حاصل دهها نوار از گفتوگو با آزادگان جنگ تحمیلی که تبدیل شده بود به برخورد و متأسفانه کمتر دیده شد. تا اینکه در اوایل زمستان ۹۸ و شیوع ویروس کووید ۱۹ و قرنطینه خانگی، من دست به کار شدم و بعد از چند دیدار و گفتوگو با دوستان در انتشارات سوره مهر این حسرت قدیمیام از بین رفت و برخورد به شکلی عالی راهی بازار نشر شد. ماجرای این رمان در حقیقت نوعی سبک تعقیب و گریز دارد. بین یک ایرانی و یک افسر بعث عراقی که قبل از شروع جنگ و از کوچههای خرمشهر آغاز و به میدان جنگ کشیده میشود و به اردوگاه اسرا میرسد و... و تازه داستان از آنجا آغاز میشود!
- خاطرهای از زندهیاد احمد محمود / استاد سفارش خواندن داستان من را کرده بود
اوایل دهه هفتاد از من یک داستان کوتاه در صفحه«وادی ادبیات» روزنامه اطلاعات چاپ شد به نام«بعد از ظهرهای پنجشنبه» چند روز بعد از چاپ این داستان، یکی از دوستانم که با احمد محمود مراوده داشت به من تلفن زد و گفت: «استاد احمد محمود به من گفتند این داستان را بخوان» همین جمله را گفته بود، یعنی نه تعریفی کردند و نه«چه چه و بهبه» کرده بود، اما برای من که در آغاز راه قصهنویسی بودم، شنیدن این جمله از زبان احمد محمود و خالق رمان«زمین سوخته» و کتاب«داستان یک شهر» چیزی گواراتر از هزاران احسنت بود. معطل نکردم و فردای آن روز راهی دیدار استاد شدم و در منزل احمد محمود ایشان را ملاقات کردم. یک انسان فروتن و به معنی واقعی مهربان که یکی دو جمله در مورد داستان«بعد از ظهرهای پنجشنبه» برایم گفت و سوای تشویقشان، از ایشان خواستم ضعفهای قصههایم را برایم بگویند که او با فروتنی گفت: «فرصت ندارم، ولی اگر بتوانم چشم. » و بعد از آن جلسه، یکی، ۲ بار دیگر احمد محمود را دیدم که مهمترین نکتهای که از او آموختم عنصر شخصیتپردازی در داستان بود، که اگر کسی بخواهد معنی این جمله را بفهمد، کافی است رمان«مدار صفر درجه» استاد احمد محمود را بخواند تا متوجه شود این نویسنده در این رمان چگونه شخصیت «نوذر» را به بهترین و جذابترین شکل ساخته و پرداخته است.