همشهری آنلاین _ شقایق عرفینژاد: رمان و داستان نوشتن کار هرکسی نیست؛ بهخصوص هر نوجوانی. هر روز اتفاق نمیافتد که یک نوجوان رمان بنویسد و آن را نیمهکاره رها نکند و تا آخر پیش برود و اثرش را چاپ هم بکند. اما «مارال محمدی» این کار را کرده است. او تکهتکههای رمان را در ذهنش پرورش داده و یک داستان تازه به زندگی اضافه کرده است. مارال چهاردهساله است و در دبیرستان وحدت، کلاس هشتم را میگذراند. او در محله سبلان زندگی میکند و در این گفتوگو از رمانش و از محلهای که در آن بزرگ شده است، میگوید.
از چه زمانی رمانخوان شدی؟ چون حتماً اول کتاب خواندهای که بعد علاقهمند شدی و سمت نوشتن رفتی.
بله. من از کودکی به کتاب علاقه داشتم و تابستان 2 سال پیش بود که رمان خواندن را شروع کردم و کمکم فکر کردم استعداد این را دارم که بتوانم بنویسم.
در این رمانها و در ادبیات چه چیزی وجود دارد که تو را جذب میکند؟
اول رمان را برای سرگرمی میخواندم. بعد کمکم به این کار عادت کردم و بخشی از فعالیت روزانهام شد. به مرور متوجه شدم، دارم به کتاب علاقهمند میشوم. حالا اگر یک روز کتاب نخوانم احساس کمبود میکنم و فکر میکنم چیزی را از دست دادهام.
از آن دسته هستی که توی مدرسه کلاس درس یواشکی رمان میخوانند؟
نه. کتاب را در اوقات بیکاریام میخوانم. اولویتم درس است. وقتی درسهایم تمام میشود، کتاب خواندن شروع میشود.
از تجربه رمان نوشتن بگو. چه لحظهای بود که ایده برای رمان به ذهنت آمد و پشت کامپیوترت نشستی یا مداد دست گرفتی و تصمیم گرفتی آن را بنویسی؟
اولش یک حس درونی بود. من نخستین بار توی گوشیام شروع به نوشتن کردم. یک روز نخستین قسمت رمان را نوشتم و بعد با توجه به این نخستین قسمت، بقیه داستان را جلو بردم. ایده از قبل طراحیشدهای هم نداشتم. ایدهها یکباره به ذهنم میآمد. این فکرها را جلو میبردم و گسترش میدادم. برای هر قسمت فکر میکردم که اگرچه اتفاقی بیفتد، جذابتر است. چند اتفاق به ذهنم میآمد و بعد فکر میکردم کدام جذابتر است و آن را انتخاب میکردم و مینوشتم. برای پایان رمان هم اصلاً برنامهریزی نداشتم. فقط جلو میرفتم. 8 ماه طول کشید تا رمان آماده شود.
در این کار از کسی هم کمک گرفتی؟
نه. خودم مینوشتم. حتی به مادرم هم نگفتم. چون میترسیدم اگر بگویم مخالفت کند یا مانعم شود. به همین دلیل هم چیزی نگفتم.
وقتی مادرت فهمید چه واکنشی داشت؟
تعجب کرد. اصلاً باورش نمیشد.
در باره رمانت برایمان صحبت کن. راجع به چیست؟
رمان درباره دختری است که با پدر و مادرش زندگی میکند و خواهر ناتنی دارد. به خاطر پدرش به یک ازدواج اجباری تن میدهد، اما به مرور زمان اتفاقات دیگری میافتد و سر و کله پسری در داستان پیدا میشود و سرانجام خواهر ناتنی به خاطر ثروت آن پسر، زندگی آنها را به هم میزند.
قبل از چاپ، رمان را برای خواندن به کسی دادی؟
بله. یکی از خالههایم آن را خواند. البته اصلاً نمیدانستم که میخواهد چاپ شود. در واقع همان خالهام که رمان را خوانده بود، برای چاپش پیگیر شد و من را غافلگیر کرد. من اصلاً نمیدانستم قرار است رمانم چاپ شود. البته قبل از چاپ ویرایش هم شد.
الان چه حسیداری که یک رمان نوشتهای، رمانت چاپ شده و همچنین اتفاق خاصی برایت افتاده است؟
خیلی خوشحالم. جوری که نمیتوانم توصیفش کنم. اصلاً فکرش را هم نمیکردم که کتاب چاپ شود و حتی با من مصاحبه هم بکنند.
میخواهی رماننویسی را ادامه دهی؟ ایده جدید برای کتاب داری؟
بله. 2 تا ایده برای نوشتن دارم و منتظرم تابستان شود تا با تعطیلی مدرسه بتوانم آنها را بنویسم.
از بازخوردها راجع به کتابت بگو؟ چه چیزهایی شنیدی؟
خانوادهام خیلی استقبال کردند. اوایل اصلاً باورشان نمیشد، ولی از کارم خیلی ذوقزده شدند.
دوستانت چطور؟ چه واکنشی داشتند؟
یکی از دوستانم آن را خواند و خیلی خوشش آمد و من را به ادامه رماننویسی تشویق کرد.
محله سبلان را که در آن زندگی میکنی، چطور توصیف میکنی؟
محله ما محله تقریباً شلوغی است، ولی ساکنان خونگرمی دارد. از نظر وسایل نقلیه و رفتوآمد و تعداد مغازهها شلوغ است. ولی آن را دوست دارم. خیلی به محلهمان عادت کردهام.
از بچگی در همین محله بودهای؟
بله. مادربزرگم و خانوادهام از اول در همین محله بودهاند و من هم در همین محله متولد شدهام.
چه چیزی را در این محله دوست داری؟
همه چیز در دسترس است. پارک نزدیک است، نانوایی و مغازههای دیگر در نزدیکی ماست و این برایم نکته مثبتی است.
اهل کتابخانه رفتن هستی؟ اطرافتان چند کتابخانه در دسترس است؟
در نزدیکیمان یک کتابخانه داریم. من تقریباً 3 سالم بود که مادرم از آن کتابخانه کتاب میگرفت و برایم میخواند. این کار را زیاد انجام میداد. من هم آنقدر علاقه داشتم که با آن سن کم کتاب را حفظ میشدم. وقتی مادرم از رو میخواند و جایی را اشتباه میخواند، من ایرادش را میگرفتم. در ضمن زمانی هم که کرونا نبود، عضو کتابخانه مدرسه بودم و کتاب میگرفتم و پنجشنبه و جمعهها میخواندم.
بهعنوان یک نوجوان که در این منطقه زندگی میکنی، چه مشکلاتی در این محله وجود دارد؟ چه چیزهایی کم است؟
راستش الان که بیرون نمیرویم. اصلاً قیافه محلهمان یادم رفته است! ولی میتوانم بگویم اگر در محله درخت داشتیم، خیلی قشنگتر میشد. خیابان ما درخت ندارد.
پارک چطور؟
پارک داریم. وقتی کوچک بودم، مادرم هر روز من را به پارک میبرد. قبل از کرونا هم خانوادگی به پارکهایی که در محله خودمان نبود، میرفتیم. ولی الان به پارک محله خودمان هم نمیتوانیم برویم.