همشهری آنلاین_شقایق عرفینژاد: پاساژ سهطبقه، پر از کتابفروشیهایی است که در آنها تنها میتوانید کتابهای چاپ قدیم و نایاب را پیدا کنید و البته دو ـ سه مغازه صحافی. از میانشان صحافی سیدین قدیمیترین است. بیشتر از پنجاه سال پیش کارش را شروع کرده و تا امروز هم به همان شیوه قدیم کار میکند با صاحبی که نمیتواند کتابهایی را که صحافی میکند، بخواند.
مغازه بزرگ نیست. همهجا پر از وسایل و دستگاههای مختلف است. دستگاه طلاکوب، دستگاه تکبر و دستگاه پرس. گوشهای از مغازه روی دیوار پشت یک میز، جوازهای کسب را در سالهای مختلف میشود، دید. با عکس یک نفر رویشان که در هر عکس کمی سالخوردهتر است.
«سید خلیل سیدین» اینجا را سال ۴۹ راه انداخته است. زمانی که آنقدر به این کار علاقه پیدا کرده بوده که میخواسته مغازه خودش را داشته باشد.
تا به این سال برسد، باید از گیلان به تهران میآمده و چند سال در مغازههای صحافی کار میکرده است: «بیماری کمرم باعث شد در هفدهسالگی مادر و برادرم من را به تهران بیاورند. بعد از درمان هم اینجا ماندگار شدیم و برادرم سعی کردکاری برای من دست و پا کند. او دوستی به نام آقای مکی داشت و از او سراغکاری برای من گرفت. این آقا هم من را پیش کسی در بازار برد که آلبومساز بود. مدتی در آنجا کار کردم و بعد بیرون آمدم.»
ترک کردن کار از تنبلی و بیعلاقگی نبوده است. درست برعکس. استاد کار را به شکل کامل به شاگرد یاد نمیدهد و او هم که برای یادگیری عطش داشته، آنجا را ترک میکند: «در آن آلبومسازی آلبومهایی ساخته میشد که پایینترین کیفیت را داشت. بعد از یک سال اعتراض کردم و گفتم شما آلبومهای خوب را به بیرون سفارش میدهید.
من آمدهام اینجا که هم کار کنم و هم کار یاد بگیرم. گفتند کار همین است. گفتم اگر اینطور است، من میروم بیرون و رفتم. دوباره پیش آقای مکی برگشتم و پیش او کار کردم. کار او کتابسازی یا اصطلاحا تکجلدسازی بود. عاشق این کار شدم و نزدیک به هفت سال کار کردم. سال ۴۹ هم از آنجا بیرون آمدم تا برای خودم کار کنم.» در همین سال است که به قول خودش این دکان را در پاساژ صفوی میخرد و تا حالا در آن مشغول به کار است.
- ورود به پاساژ صفوی
انتخاب محل مغازه بدون فکر و هدف نبوده است. چند دلیل مهم برای این کار وجود داشته که مهمترینشان نزدیکی به دانشگاه تهران است: «علاوه بر این، من همیشه در همین حوالی کار کرده بودم. ضمن اینکه مغازه این حوالی ارزانتر هم بود.»
زمانی که به این پاساژ آمده هنوز کتابفروشی در آن نبوده و او جزو نخستین مشاغل جدید و فرهنگی پاساژ محسوب میشده است: «وقتی آمدم الکتریکی و آرایشگاه و کفاشی و فدوشگاه لباس ورزشی و خشکشویی در این پاساژ بودند. کتابفروشیها بعد از انقلاب به این پاساژ آمدند.»
سیدین کارش را با کارهای خرد و دانشجویی شروع میکند که بیشترشان پایاننامه بودهاند. بعد کمکم از کتابخانههای دانشگاه و تلویزیون و جاهای دیگری که کتابخانههای بزرگ داشتند کار میگیرد و این سالهایی است که به گفته خودش در محدوده دانشگاه تهران از خیابان امام حسین(ع) تا آزادی و تا میدان توپخانه فقط ۶ صحافی وجود داشته است و در کل تهران هم بیشتر از ۱۰ صحافی که کار تکجلدسازی انجام دهند، کار نمیکردهاند.
سالها بعد جایزهای هم در یک جشنواره برای کیفیت کار صحافیاش دریافت میکند. سیدین میگوید جذابترین بخش کار برایش این است که با کسانی سر و کار دارد که اهل علم و ادب هستند: «بیشترین چیزی که من را عاشق این کار کرد، رفتار ومنش کسانی بود که با آنها طرف بودم. بعد هم ازکاری که انجام میدادم لذت میبردم.»
- چهل روز اکابر
باورش سخت است، اما او که تمام زندگیاش با کتاب گذشته، توانایی خواندن آنها را ندارد. او فقط چهل روز به اکابر رفته و دیگر هیچ مدرسهای ندیده است و این برایش هیچوقت خوشایند نبوده و همیشه از این ماجرا رنج کشیده است. این خاطره بدترین آنهاست: «سالها پیش داور جشنواره چاپ و کتاب بودم. وقتی کار تمام شد، از طرف تالار وحدت به من گفتند اسامی مهمانانتان را برای جشن برای ما بنویسید. من نتوانستم بنویسم و گفتم سواد ندارم. هیچکس باورش نمیشد من که خوب حرف میزنم و داور این جشنواره هستم، نمیتوانم بنویسم.»
ماجرای مدرسه نرفتنش خواندنی است: «من پدری داشتم بسیار باسواد، آنقدر با سواد که دیپلم را زمان رضاشاه گرفت. بعد که معمم شد، رضاشاه دستور میدهد که از گیلان به تهران بیاید و قاضی شود. پدرم میگوید نه. باز هم اصرار میکند و پدرم باز هم قبول نمیکند. رضاشاه گفت اگر به تهران نیایی خلع لباست میکنم و پدرم گفت من خودم خودم را خلع لباس میکنم.
بعد این فکر به سرش افتاد که این همه سواد دارد، در این مملکت کارهای نیست. بنابراین، نمیخواهد بچههایش باسواد شوند. ما هفت خواهر و برادر هستیم. هیچکدام از ما را به مدرسه نفرستاد. این کار پدرم یک نوع اعتراض بود، ولی لطمه بزرگی به ما زد.» لطمهای که او در هشتاد سالگی هنوز از آن رنج میبرد.
او در تمام این مدت با همان سواد اکابر کار کرده و حروف سربی را شناخته است. حتی لاتین را هم میشناسد: «زمانی که تازه اینجا را راه انداخته بودم، کارگری داشتم که گفت چرا کتاب لاتین قبول نمیکنی؟ گفتم من سواد ندارم، مشکلات فارسی را با همان چهل روز اکابر حل میکنم، ولی لاتین اصلاً بلد نیستم. او فقط نیم ساعت به من درس داد. بعد حروف لاتین را یاد گرفتم و از آن به بعد کتاب لاتین هم کار میکنم.»
- چنینباش تا دنیا آرام شود
جملهای بر دیوار مغازه نصب شده که گفته خود اوست: «به خداوند عالم سوگند چنین است، سختی برای من، راحتی برای دیگران. مرگ برای من، زندگی برای دیگران. چنینباش تا دنیا آرام شود.» میگوید اگر انسان به اینجا برسد، هیچ نیازی به دعوا و دادگاه ندارد. حالا آرزو دارد روزی آنقدر درس خوانده باشد تا آنچه را در درونش است، روی کاغذ بیاورد.
از فرزندان او حالا دخترش و پسر کوچکش در این کار کنار او هستند. ابوسعید با علاقه و سرعت کار میکند و پدر میگوید: «ابوسعید از نظر کیفیت کار و هنر در این کار خیلی پیش رفته است. ولی پسر بزرگم حوصله بسیار زیادی را که لازمه این کار است، نداشت و کارش را عوض کرد. دخترم هم بهعنوان حسابدار و مدیر داخلی مشغول است.»
- باکیفیت، مثل قدیم
تصور این است که طی پنجاه سال تغییرات زیادی در کار به وجود بیاید. اما سیدین میگوید اینطور نیست و تکجلدسازی تقریباً به همان شکل قدیمی انجام میشود: «کسانی که کار خوب تحویل میدهند، همانهایی هستند که به شکل سنتی کار میکنند. کسانی که روش کار را تغییر دادهاند به سمت سرعت دادن به کار رفتهاند و از کیفیت کم کردهاند.»
در مغازه هنوز میتوان میز حروفچینی با کشوهای پر از حروف را دید. هر کشو تقسیم شده و در هر قسمت یک حرف سربی قرار دارد. برای نوشتن هر کلمه باید حروف کلمه تکبهتک از کشو انتخاب و جمع شود. سیدین میگوید همین روش کار در تکجلدسازی است که کیفیت آن را بالا میبرد: «دستگاههای جدید کارهای تکجلدسازی را خیلی ضعیف کرده و کیفیت کار را پایین آورده است.»