همشهری آنلاین_مژگان مهرابی : همه و همه زاییده نبردی ناجوانمرانه بود که سرنوشتی متفاوتی را برای خیلی از هموطنانمان رقم زد. هرچه بود گذشت. آنچه جاودان مانده یاد و خاطره دلاوری مردانی و شیرزنانی است که با عشق حماسه آفریدند. فرارسیدن هفته دفاعمقدس را فرصت مناسبی دیدیم تا پای صحبت کسانی بنشینیم که خود برگی از کتاب تاریخ دفاعمقدس هستند.
- زخم جنگ بر جسم بانوی امدادگر
«ایران ترابی»، بانوی امدادگری است که از روز اول جنگ تا پایان آن در جبههها حضور داشته و کارش مداوای رزمندهها بوده است. به سختی نفس میکشد و هر از چندگاهی تاولهای ناشی از گازهای شیمیایی جان بیمارش را خستهتر میکند. او از خودش میگوید که داوطلبانه راهی جبهههای نبرد شد و برای دفاع از میهنش از جان مایه گذاشته است.
ترابی تعریف میکند: «سال ۵۶ از رشته مامایی فارغالتحصیل شدم. در روستای کارخانه تویسرکان خدمت میکردم. با شروع جنگ به سوسنگرد رفتم. به آنجا که رسیدم دکترچمران را دیدم. بیمارستان سوسنگرد را تخلیه کرده بودند. پزشکی در آنجا نبود. با حداقل امکاناتی که داشتیم به اتاق عمل سروسامان دادیم. حتی غذایی برای خوردن پیدا نمیشد. ناگزیر با تنقلات خودمان را سیر میکردیم.
اما نه کسی گله میکرد و نه از کار دست میکشید. بچهها یک دل و یک دست بودند. آنها از حقوق ماهانه خود هم میگذشتند. هر ماه وجهی که به ما میدادند، به صندوق حمایت از جبههها واریز میکردیم.» ترابی ادامه میدهد: «بارها در عملیاتهای مختلف شیمیایی شده بودم اما خفیف بود. اما در عملیات والفجر ۸ هنگام جابهجا کردن مجروحان توسط پتو و لباسهای آلوده من هم آلوده شدم. از آن زمان تاکنون گرفتار سرفههای طاقتفرسا و تاولهای عذابآور هستم.»
- مسجد صدریه، پاتوق فرماندهان جنگ
مساجد صدریه، شهید بهشتی، موسی بن جعفر(ع) و بقیهالله واقع در میدان بروجردی از پایگاههای مهم اعزام نیرو و کمکهای مردمی به جبهه بودند. البته اعزام نیرو بیشتر در مسجد بقیهالله رخ میداد. «خلیل سبحانی» یکی از هیئت امنای مسجد صدریه و مسئول کتابخانه آن میگوید: «این محله جوان مخلص زیاد داشت.
پاتوق همهشان در مسجد بود. از جمله شهیدان حسن باقری، اکبر محرابیان، علی اسماعیلی و عباس خرم دل که همگی از فرماندهان جنگ بودند. به عباس خرم دل ۷ تکه میگفتند چون ۷ بار شهید شده بود. بیشتر بچههای این مسجد عضو اطلاعات عملیات بودند. بنابراین به دلیل رعایت نکات امنیتی در این مسجد جمعآوری و بستهبندی ارزاق و البسه برای جبههها صورت نمیگرفت.»
- پایگاه مهم جنگ با ۷۳ شهید
مسجد انصارالحجه یکی از مساجد مهم شرق است که بیشترین شهید را در جنگ داده است. «آیتالله محمدتقی وحیدی گلپایگانی» امام جماعت این مسجد میگوید: «اغلب بچههای محله از مسجد انصارالحجه راهی جبهه شدند. ۷۳ نفرشان هم شهید شدند. نخستین شهید دفاعمقدس شهید حسین پورصالح است. او در عملیات والفجر و فتح خرمشهر شهید شد. قبلتر از او شهیدان مهدی یزدانیزاده در غائله کردستان توسط منافقان به شهادت رسیدند.
بعد خانواده شهیدان عرب شاهی. مادر شهیدان عرب شاهی، ۲ پسر، یکی از دامادهایش و ۱۰ برادرزادهاش در جنگ شهید شده است. خود مادر هم یکی ۲ سال پیش از دنیا رفت. شهید پورصالح یکی از برادرزادههایش است.» پدر شهیدان عرب شاهی از نمازگزاران مخلص این مسجد است. هر روز در نمازجماعت شرکت میکند.» به گفته آیتالله وحیدی، در دوران جنگ، کمکهای مردمی از مواد غذایی گرفته تا پوشاک و ملحفه در این مسجد جمعآوری میشد.
او خاطرات آن دوران را یادآوری میکند: «کامیون کامیون جنس در این مسجد خالی میشد. در همان فضای ۱۰۰ متری. خانمها اجناس را به خانهشان میبردند و بستهبندی میکردند. بعد از آماده شدن به جبهه میفرستادیم. بارها خودم برای سرکشی به جبهه میرفتم تا از کم و کسر بچهها با خبر شوم.»
- بانوی کارآفرین، حامی جبههها بود
جملیه خدابخش بانوی پرتلاشی که سالهای جوانیاش را در جبهه و جنگ گذرانده است. میگوید: «قبل از پیروزی انقلاب کارآفرین بودم. کلاسهای هنری برگزار میکردم و از هرکسی که استطاعت مالی نداشت هزینه نمیگرفتم. با شروع جنگ همه چرخهای خیاطی را به ستاد پشتیبانی ناحیه مقاومت مالک اشتر انتقال دادم. بانوان داوطلب را به کمک گرفتم تا لباسهای مورد نیاز رزمندگان را بدوزیم.
حدود ۸۰ بانو در ستاد کار میکردند. یکی از اهالی حسینیه و دیگری پارکینگ خانهاش را در اختیار ما گذاشته بود. روزانه ۱۰۰ دست لباس برش میزدم. از لباس رزم تا بیمارستان میدوختیم. با کمک اهالی کمکهای مردمی را بستهبندی کرده و به جبههها میفرستادیم.» به گفته خدابخش بیشترین اعزام نیرو از ناحیه مالک اشتر بود. اما مساجدالزهرا(س)، صاحبالزمان(عج) و بعثت در افسریه و مسجد ولیعصر(عج) در بلوار ابوذر از مهمترین پایگاههای اعزام نیرو بودند. او ادامه میدهد: «رزمندهها جلو در صف میایستادند و هرکسی سربند فرد جلویی را میبست. مادرها قرآن به دست رزمندهها را از زیر قرآن رد میکردند.»
- پتوی میت را روی خودم کشیده بودم
سید مرتضی چاوشی از اهالی سمنگان است. او از مسجدجامع نارمک عازم جبهه شده و میگوید: «بیشتر رزمندههای شرق تهران از ناحیه مقاومت شهید بهشتی راهی جبهه میشدند. البته بعضی از مساجد بهصورت پایگاه فرعی عمل میکردند مصداق آن مسجدجامع نارمک بود که بیشترین شهید را هم داده است.» او خاطرهای از دوران جنگ بازگو میکند: «سومین باری بود که به جبهه غرب اعزام میشدم.
همراه با چند تن از بچههای محله بودیم. داود کولیوند و سعید فراهانی که در جنگ شهید شدند. در بین راه به دلیل سرما مجبور شدیم در شهر دیوان دره توقف کرده و به مسجد آن جا پناه ببریم. هوا خیلی سرد بود. مسجد هم امکانات گرمایشی نداشت. بدون روانداز کنار هم دراز کشیدیم. نیمهشب گرمای یک پتو را در کنارم احساس کردم. گوشه آن را روی خودم کشیدم. خوابم برد. صبح که بیدار شدم از متولی مسجد تشکر کردم که پتویی روی من انداخته است.
گفت منکاری نکردم از میتی که کنارت خوابیده تشکر کن. پتوی دور او را روی خودت کشیده بودی. اینجا رسم دارند میت را شب تا صبح در مسجد میگذارند.»
- خیز «الله اکبری»
کمال سپاهی از رزمندههای دوران جنگ است که در منطقه ۸ زندگی میکند. او خاطره روزهای جنگ را تعریف میکند: «قطعنامه امضا شده بود اما صدام به تعهدش پایبند نبود و به خاک اهواز و خرمشهر پیش روی کرده بود. پشت جاده اهوازـ خرمشهر خط دفاعی ایجاد کرده بودیم. آب نداشتیم و گرما طاقتفرسا بود. من فرمانده دسته بودم پیک گردان خبر آورد که امشب باید حمله کنیم. دم غروب بچهها شام مختصری خوردند و آماده عملیات شدند.
گرگ و میش هوا بود که صدای انفجار آمد، نزدیک به صدا شدم دیدم تخریبچی گردان پایش روی مین رفته بود برای اینکه صدا نکند چفیهاش را در دهانش کرده بود. در این حین عراقیها روی خاکریز ما را دیدند. با تانک آمده بودند. با دوشکا شلیک میکردند و باخیزاللهاکبر به تانک یورش بردیم و به راننده تیر شلیک کردیم. تانک دنده عقب پایین رفت. با عراقیها تن به تن جنگیدیم. در این حین، تیری به من اصابت کرد و دیگر چیزی متوجه نشدم. از قرار معلوم بچهها من را به عقب انتقال دده بودند. ۱۵ روز در کما بودم که جنگ آتش بس شد.
حاج رسول ملایری یا حاج رسول رستگار؟
نامش «رسول ملایری» است اما به حاج رسول رستگاری شهره است. فیلم تلویزیونی «نبرد آخر» داستان زندگی اوست که چندی پیش از تلویزیون پخش شد. ملایری میگوید: «در جنگهای نامنظم کردستان داوطلبانه راهی غرب شدم. ۳ ماه جنگیدم. در آن جا بودم که متوجه شدم جنگ ایران و عراق شروع شده است. مردم از دست کوملهها در عذاب بودند. هم با عراق میجنگیدیم و هم با کوملهها. تا اینکه بعد از ۶ ماه نبرد، اسیر شدم.
از ۱۰ سال اسارت در اردوگاههای عراق، ۷ سال مسئول رادیو اسراء بودم. نگهداری رادیو کار راحتی نبود. اگر یک باتری به دست رزمندهها میدیدند حکمش اعدام بود. برای جور کردن باتری هرکسی هر شی قیمتی که داشت به دست رابطمان میداد تا به یکی از سربازهای عراقی برساند. این سرباز عراقی برای پول هرکاری میکرد. او شبها از غفلت مسئول اردوگاه استفاده میکرد و باتریها را از ناودان پایین میانداخت. رادیو باعث دلگرمی بچهها بود. خدا میداند چقدر دلگرم میشدیم که شبها وقت خاموشی و خواب پنهانی اخبار را دنبال میکردیم.»