حسین اسرافیلی / شاعر دفاع مقدس : رزمندگان در جبههها، ارتباط مستمری با ادبیات، شعر و ادبیاتداستانی داشتند. خاطرهای در ذهن دارم که دقیقاً نشان میدهد که تکتک بچههای جبهه چقدر به داستان و شعر علاقهمند بودند. این خاطره به خودی خود نشانگر آن است که آنها شعر و داستان را میخواندند و البته چون رزمنده در هر لحظه آماده دفاع و نبرد است و همواره در حالت آمادهباش به سر میبرد، بیشتر مواقع و اغلب این داستانها و شعرها را از رادیو داخل سنگرها گوش میدادند و دنبال میکردند.
هنگامی که به حمیدیه رفته بودیم، پیش از آنکه صدام آن پادگان را بمباران کند، در سالن بزرگی حضور داشتیم که هم سالن ناهارخوری و هم مسجد بچههای رزمنده بود. ما در همان سالن در مراسمی شرکت کردیم. آقای رضا رهگذر(محمدرضا سرشار) هم با ما در آن گروه همراه بود. آن زمان آقای سرشار در رادیو، ظهرها داستان میخواند.
شاعرانی دعوت میشدند تا شعر بخوانند. هر شاعری که بیشتر شعرش در رادیو و تلویزیون خوانده میشد و بهویژه در بلندگوهای پادگانها برای رزمندگان آشنا بود، خود رزمندگان بیت یا مصراع دوم را با صدای بلند دم میگرفتند و میخواندند. این نشاندهنده آن بود که آنها اگر کتاب کمتر میتوانند بخوانند، اما هر آنچه در رادیو گفته میشود، به خوبی دنبال میکنند و گوش میدهند. آنها سراپا گوش شنوایی برای شعرها و داستانهای درخشان به شمار میرفتند و بسیاریشان که بعدها شهید شدند، استعداد خاصی به گمان من در فراگیری ادبیات داشتند... آن هم زیر آتشباری دشمن! به قدری به شعرهای مختلف گوش داده بودند که در ذهنشان ثبت و ضبط شده بود.
یادم است که به آقای سرشار گفتیم که ایشان هم داستان کوتاهی بخواند. او رفت و پشتتریبون قرار گرفت. همین که با نام و ذکر خداوند خواست داستانش را شروع کند، همه بچههای رزمنده از جای خود برخاستند. دریافتیم که رزمندگان پادگان حمیدیه، همگی با همین رادیوهای کوچکی که در سنگرهایشان دارند، هر روز، رأس ساعت یک ظهر، داستانهایی را که آقای سرشار برای مردم میخواند، شنیدهاند.
او تا گفت به نام خداوند بخشاینده مهربان، همه صدای آشنای او را شناختند. همه حاضران در سالن برای او کف زدند و برای سلامتیشان صلوات فرستادند. چندین نفر جابهجا شدند تا بهتر چهره آقای سرشار را ببینند. در بحبوحه جنگ، چنان به وجد آمده بودند که توگویی خبر پیروزی در جنگ به گوششان رسیده است! آنها برای لحظهای هم که شده، همه چیز را فراموش کردند و میخواستند با طیب خاطر به داستانی که سرشار، بهطور زنده و این بار نه از رادیو و پیش رویشان برایشان میخواند، گوش بدهند. اندک اندک سکوت سالن را فراگرفت و همه رزمندگان، دل به داستان این نویسنده سپردند و سراپا گوش شدند. آن روز بهیاد ماندنی را هیچگاه از خاطر نمیبرم.