حتی زمان نوزادیم هم باهوش بودم. روزی که بهدنیا آمدم، مامانم قلقلکم داد. گفتم: «بس کن، مامان! قلقلکم میآد.» مامانم تا این را شنید، نزدیک بود از روی تخت بیفتد. خُب، من از سنم خیلی جلوتر بودم.
هرسال شاگرد اول کلاس و مدرسه میشوم و کلی جایزه میگیرم. وقتی سهساله بودم توی هجیکردن برنده شدم. من استاد بیرقیب این کارم و همهی کلمههای دنیا را هجی میکنم. بعضی بچهها ازم بدشان میآید. میگویند همیشه میخواهم توی چشم باشم. به درک! اهمیتی ندارد. چون مُخشان به اندازهی من کار نمیکند و تیپ و قیافهام را ندارند حسودی میکنند.
هفتهی پیش اتفاق بدی افتاد. پسری به اسم «جِرومی»، نمرهی ریاضیاش ۱۰۰ شد. چنین چیزی سابقه نداشت. همیشه فقط من نفر اول میشدم. باید تهوتوی قضیه را درمیآوردم. مطمئن بودم تقلب کرده و ماجرا یک ربطهایی به آن بستنی دارد و همهچی زیر سر آقای «پِپی» همان آقای مُسن است که وَناش را بیرون مدرسه پارک میکند و بستنی میفروشد؛ بستنی با طعمهایی که اسم بعضیهایش را حتی نشنیده بودم. او از من چندان خوشش نمیآمد. یکبار بهم توپید: «برو آخر صف، بینوبت اومدی!» یا «سرت به کار خودت باشه. بستنی رو رد کن بیاد.» یا «اگه نری آخر صف، از بستنی خبری نیست.»
رفتم پشت ون، اما نه توی صف! میخی درآوردم و خراش جانانهای روی ون قدیمی و قراضهاش انداختم که تازگیها رنگش کرده بود. وقتی شاهکارم را دید اشک توی چشمهایش جمع شد و گفت: «تو پسر بدی هستی! یهروز توی دردسر میفتی.»
خندیدم و از آنجا دور شدم. میدانستم کاری نمیکند، چون زیادی دلنازک بود. همیشه به بچههایی که پول نداشتند بستنی مجانی میداد و دلش برای بیچارهها میسوخت. سبکمغز!
بچهها میگفتند اگر وقتی مریضی هستیم، یکی از آن بستنیها را بخوریم زود روبهراه میشویم. یکی از معلمها اسمش را گذاشته بود «بستنیِ خوشحالی». باورم نشد چون هیچوقت مرا خوشحال نکرد، اما برای بعضیها کارهای عجیبی میکرد؛ مثلاً «جوشی پیترسون»؛ البته این اسم واقعیاش نبود. بهخاطر جوشهاش اینطور صدایش میزدم. وقتی پپی شنید گفت: «خیلی بدجنسی! چون دیگران مثل تو نیستن، همیشه اذیتشون میکنی.»
گفتم: «گورت رو گم کن! برو یهجای دیگه بستنیهات رو بفروش.»
جوابم را نداد. در عوض یک بستنی بنفش و بزرگ به جوشی داد. پیترسون مطمئن نبود پولش به چنین بستنی گندهای برسد، اما پپی گفت: «بخور، مجانیه. جوشهات رو خوب میکنه.»
هایهای خندیدم؛ بستنی جوشها را نمیبرد، تازه بیشترشان هم میکند. روز بعد که پیترسون آمد مدرسه از جوشها خبری نبود. بستنی همهی جوشهای او را نابود کرده بود.
اتفاق عجیب دیگری هم افتاد. پسری توی مدرسه بود که بینی خیلی درازی داشت. آنقدر دراز که شبیه پینوکیو شده بود. صدای نفسکشیدنش از چند متر آن طرفتر میآمد. به او میگفتم «دماغ». خوشش نمیآمد و هربار که با این اسم صدایش میزدم قرمز میشد ولی جیکش درنمیآمد. میترسید کتککاری راه بیندازم. پپی بازم دلش به رحم آمد و هرروز به او یک بستنی کوچک سبز داد. عجب کمعقلی!
باور نمیکنید اما قسم میخورم راست میگویم. دماغش هرروز کوچک و کوچکتر شد تا به اندازهی معمولی رسید و پپی دیگر به او بستنی نداد. روزی هم که جرومی توی ریاضی نمرهی ۱۰۰ گرفت، بستنی خورده بود. بهخاطر همین باهوش شده بود. میخواستم خودم باهوشترین بچهی مدرسه بمانم، بنابراین باید این بساط را جمع میکردم. میدانستم پپی شبها ون را توی کوچهی پشت خانهاش میگذارد. پس صبر کردم تا ساعت۱۱ بشود. بعد اهرم، سطل پر از ماسه، چراغقوه و قیچی آهنبر را برداشتم و دزدکی از خانه بیرون زدم. در ون را باز کردم و چراغقوه را روشن کردم. آنهمه تغار بستنی یکجا ندیده بودم. هرطعمی که فکرش را بکنید آنجا بود. ته ون چهار صندوق قفلشده دیدم. راز پپی برملا شد! حدسم درست از آب درآمد. آن صندوقها، بستنیهای مخصوص او بودند با طعمهای عجیب؛ «بستنی خوشحالی برای شادکردن آدمها»، «بستنی ویژهی بینی برای دماغهای دراز»، «بستنی ویژهی جوش برای برطرفکردن جوشها» و «بستنی باهوشی برای عقلکلها»!
پس جرومیِ هم از بستنی باهوشی خورده بود. میدانستم هیچکس به زرنگی من نیست. برای اینکه حال پپی را جا بیاورم و یکبار برای همیشه بهحسابش برسم، توی همهی صندوقها بهجز صندوق بستنی باهوشی ماسه ریختم. حالا دیگر نمیتوانست بستنیهایش را بفروشد، مگر اینکه میزد تو کار طعمهای جدید؛ مثلاً بستنی ماسهای! با اینکه به بستنی باهوشی نیاز نداشتم، اما امتحانش ضرری نداشت. کمی خوردم و آنقدر خوشمزه بود که دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم.
برگشتم خانه و به رختخواب رفتم اما خوابم نبرد. راستش، حالم خوب نبود. اینها را نوشتم تا اگر کلکی سوارتان کردند، همه بدانند از کجا آب میخورد. انگار اشتباه کردم؛ جرومی اصلاً بستنی باهوشی نخورده!
الآن روذ بعد اصت. یگ بلایی ثرم آمده. اهساس میگنم خیلی باحوش نیصتم. دارم صعی میگنم یگ جمع سخط ریازی انجام بدحم؛ یگ به اظافهی یگ. میشود چند؟ صه یا چحار؟
تصویرگری: اودهایا چاندران