از او نوشتههایی درباره تئاتر و نقد تئاتر باقی مانده که نقدش روی نمایش گیج که آن را در تئاتر ملی در لالهزار دیده، جذابترین آنهاست. در این نقد، او درباره محیط تئاتر و آنچه در صحنه دیده و بازیها و ترجمه نوشته است. در اینجا بخشی را که درباره خود سالن و حال و هوای تماشاگران تهرانی مندرج در روزنامه «برق» است، میخوانید.
شب دوشنبه دهم ذیحجه ۱۳۳۱ باز هم تئاتر ملی پراکندگان را در یک جا گرد آورده بود. اما در تالار تئاتر حرکت غیرممکن بود. از بس صندلیها را بیانصافانه تنگ هم چیده بودند، طوری که رها رفتن و نشستن بر مردم مشکل شده بود و اگر یک نفر میخواست در ردیف خود بنشیند بایستی دیگران را از آن ردیف بیرون بکشد تا بتواند خود را در آنجا بگنجاند. وقتی که تئاتر ختم شد و مردم برای خارج شدن هجوم آورند، صندلی بود که از هر طرف به زمین میافتاد. تالار منظره میدان جنگ میگرفت و تماشاچیان بیچاره در عین بیحالی و سستی که برای هرگونه مبارزه دارند، خود را در صحرای خونآلود بالکان تصور میکردند.
در همهجا معمول است که صندلیها به زمین استوار و جای هر صندلی صاف و هموار است و تقریباً در هریک ذرع یک ردیف صندلی گذاشته میشود.
در اینجا به علاوه تنگی جا، چون کف تئاتر سرازیر است، صندلیها هم در سرازیر واقع شدهاند و اگر تماشاچیان خودداری نکنند و محو در نمایش شوند، ممکن است که اندکاندک بسرند و روی آن کسی که در ردیف جلو نشسته بیفتند... نمایش آن شب تحت اسم گیج داده شد. این ترجمه یکی از پیسهایی است که مولیر معروف فرانسوی در اوایل تئاترنویسیاش در ضمن سفری ترکیب نمود و پیداست به نویسندگان ایطالیایی تقلید کرده... چون نمایش خیلی دیر شروع شده بود، پنج ساعت از شب رفته ختم شد. چراغبرق که خاموش شده بود، راهپله تاریک خیلی نامطبوع بود. مردم چنان تخمه و شیرینی به حرص و عجله میخوردند که گویا هرگز غذا نخورده بودند. خصوصاً ژاندارمها در تخمه شکستن محشر میکردند. تالار با سیصد نفر جمعیت خیلی گرم شده بود و اگر درها را باز میکردند سرد میشد. خوب است که شیشههای بالای درها را پنجره کرده و در طول مدت نمایش بازشگذارند که هوا متصل عوض شود.
اغلب مردم بر خلاف حفظالصحه رفتار کرده بودند و با عبا و پالتو در تالار نشسته بودند. یقینا بعد از خروج جمعی سرما خوردهاند. همینطور که سیگار کشیدن در داخل تئاتر ممنوع شده کاشکی تخمه شکستن را هم ممنوع میکردند. اینقدر بیموقع و بیربط دست میزدند که آدم را خسته میکردند. گویا هنوز موقع دست زدن را نمیدانند. به علاوه، جمعی از این مردم از بس در همه سال گریه کردهاند، نمیدانند چه خنده دارد و چه ندارد، والا با این دست زدنهای بیموقع و خندههای نخاله گوشهای دیگران را نمیآزردند.