- یکشنبه، ششم دی
سلام دفترم! لطفاً چیزی دربارهی امتحان ریاضی امروز نپرس! حتی نمیخواهم خاطرهی امروز در ذهنم مرور شود! فقط دوست دارم ته خیار را برای تو تعریف کنم؛ آن هم ته خیاری که خیلی شیرین بود.
اوایل امتحان، حسابی فیتیلهپیچ ِفیتیلهپیچ شده بودم! بعد از دو سال کلاسهای آنلاین و امتحانهای اُپنبوک و داشتن آرامش و در دسترسبودن ماشینحساب و ندیدن ریخت مراقب محترم سر جلسهی امتحان و چه و چه و چه، حالا یکهو آموزش و پرورش هوس کرده ما را بکشد توی مدرسه که چه بشود؟ میخواهند بیسوادی ما را به رخمان بکشند؟ میخواهند بگویند شما حتی دو ضربدر دو را هم بلد نیستید؟ خب... بلد نیستیم! چه کنیم؟ مگر ما مقصر هستیم؟ مگر ما برای کرونای عزیز نامه نوشتیم که تشریفش را بیاورد زندگی ما را شخم بزند؟ مگر ما گفتیم که جناب محترم اینترنت، در زمان تدریس معلم ریاضی، در طول این دو سال، هی شُل و سفت شود؟ و هزار اگر و مگر دیگر!
دفترم! لااقل کاش امتحانها را مثل همیشه، با ریاضی شروع نمیکردند! شاید یک امتحان آبکی، میتوانست مثل یک مسابقهی تدارکاتی، شرایط روحی و روانی ما را برای شرکت در یک آزمون جدی آماده کند.
برایم عجیب بود. وقتی برگهها را پخش کردند،دستم خیس عرق شد؛ آن هم نه چکچک آب، که شُرشُر باران! چشمانم هم از باغ ورقه، یک سبد آلبالو و گیلاس میچید. شاید باور نکنی، اما در سؤال اول، حتی نمیتوانستم دو را با دو جمع کنم. یک حسی هم به من میگفت اگر سرم را بالا بیاورم، مرا به جرم اختلاس از ورقهی جلویی و دریافت وام میلیاردی از ورقهی عقبی، دستگیر میکنند و به زندانی میفرستند که نگهبانانش، عددها هستند و غذایش، عددها و خوابش عددها و...!
به این ترتیب، گردن کج هم شده بود قوز بالاقوز! یکهو حشرهای در ذهنم ویزویز کرد که بیخیال سؤال اول بشو! آنقدر جدی هم گفت که بدون مکث و با همان دستان آبدار و چشمان خیس، رفتم سراغ سؤال دوم! اما آش، همان آش بود و کاسه، همان کاسه. نمیدانم چرا؛ اما یکهو دل بیصاحب من هم به صدا درآمد و خلاصه گـُل بود، به سبزه نیز آراسته شد.. قار... چِک... قور... چِک...
اما دفترجان، در که همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد! یکهو خورشیدی طلوع کرد و فرشتهای سر جلسهی امتحان ظاهر شد و ورق برگشت. نه فکر کنی فقط برای من! که حس میکنم برای همهی بچههای کلاس گشایشی حاصل شد.
فرشتهای ماسک به دهان و با چشمانی خندان، آمد سر جلسهی امتحان. اول رژهای رفت و طول و عرض کلاس را درنوردید! انگار که دلش برای ما سوخته باشد، به حرف آمد و گفت: «بچهها! اصلاً نگران نباشین! این امتحان و نتیجهی اون، همهی سواد شما نیست! تلاش شما توی این چند ماه، برای من خیلی بیشتر از اینها ارزش داره! این امتحان، فقط یه قطره از دریاست؛ همین! پس یه نفس عمیق بکشین و به هر سؤالی که بلدین، یه چشمک بزنین و جوابش رو بنویسین!»
دفترم! ته صدای فرشته، خیلی شبیه معلم ریاضی امسالمان بود. معلمی که او را فقط در مانیتور و بدون ماسک دیده بودیم. اما هر که بود، کلامش آب روی آتش بود!
- افسردگی!
امروز فهمیدم که اضطراب، همه، حتی گربهها را هم از پا می اندازد. ناظم مدرسه به یاور، بلندقدترین عضو گروه مافیا شک داشت، اما نتوانست چیزی را ثابت کند. از آقای ناظم اقرار و از یاور انکار. من هم بعید میدانم کار یاور باشد. یاور، با همهی شیطنتهایش، به حقوق حیوانات خیلی احترام میگذارد. نمونهاش، همان مرغ عشقی که چند روز پیش، توی اتاقش، لای پردهی پنجره گیر گرده بود. آنروز یاور به حرف هیچیک از بچههای گروه محل نداد و پرندهی زبانبسته را آزاد کرد. شاید هم واقعاً گربهی بیچاره، جیپیاس مُخَش تعطیل شده و بهجای لانه، از کلاس ما سر در آورده بود. احتمالاً وقتی هم متوجه شده که لانهاش با کلاس ما کمی فرق دارد، دیگر کار از کار گذشته بود و زنگ تفریح تمام شده و بچهها سر رسیده بودند.
نه کسی جرئت میکرد وارد کلاس شود و پنجرهی رو به حیاط را باز کند، و نه از جلوی در ورودی کلاس، کنار میرفتند. گربهی بیچاره هم زندانی شده بود و خُل. از روی صندلی آخر، درست همانجایی که یاور مینشست، روی دیوار راست میپرید و هی چنگ میزد. انگار از دیوار زخمی هم انتظار داشت کنار برود و برایش راه باز کند.
بچهها هم که اینجور وقتها، تنشان به خارش میافتد! هر چه آقای رضایی، ناظم مدرسه فریاد میزد که از جلوی در کنار بروید، گوششان بدهکار نبود که نبود. یکی صدای پلنگ در میآورد و یکی صدای جوجه! فرزاد فریاد میزد: «تا آخر عمر باید تو کلاس بمونی و با سواد بشی...» متین هم عین میمون، توی سرش میکوبید و ورجهوورجه میکرد. وقتی غائله خوابید، یاور تا آخر زنگ، روی صندلیاش ننشست.
آخر یک کُپه موی نارنجی افسرده مثل آدم، روی میزش نشسته بود و از جایش تکان هم نمیخورد.