به گزارش همشهری آنلاین،در اینجا، شش برش از مقاطع مختلف حیات اجتماعی ـ فرهنگی او به قلم خودش را انتخاب کردهایم تا از خلال آن بتوانید در فشردهترین شکل ممکن با جهاننگری او آشنا شوید، از چند و چون مستندهای درخشان و ماندگارش خبر بگیرید و بدانید که او در کدام محله تهران و در چه شرایط اجتماعی ـ سیاسیای متولد شده است و کودکیاش در چه حال و هوایی گذشته است. شما میتوانید با مطالعه همین شش نوشتار کوتاه و موجز، سیمای صادق و روشن مرتضی آوینی را در ذهن ترسیم کنید و راوی «روایت فتح» را بهتر بشناسید.
بچه حضرت عبدالعظیم(ع)
من بچه حضرت عبدالعظیم(ع) هستم و در خانهای به دنیا آمده و بزرگ شدهام که در هر سوراخش که سر میکردی به یک خانواده دیگر نیز برمیخوردی. سال 1336 شمسی مطابق با 1956 میلادی کلاس ششم ابتدایی نظام قدیم مشغول درس خواندن بودم. آن سال انگلیس و فرانسه به کمک اسرائیل رفتند و به مصر حمله کردند. بنده هم بهعنوان یک پسر بچه 12، 13 ساله تحت تأثیر تبلیغات آن روز کشورهای عربی یک روز روی تختهسیاه نوشتم: خلیج عقبه از آن ملت عرب است.»
وقتی زنگ کلاس را زدند و همه ما بچهها سر جایمان نشستیم اتفاقاً مدیرمان آمد تا سری هم به کلاس ما بزند. وقتی این جمله را روی تختهسیاه دید پرسید: «این را چه کسی نوشته؟» صدا از کسی درنیامد. من هم ساکت. اما با حالتی پریشان سر جایم نشسته بودم. ناگهان یکی از بچهها بلند شد و گفت: «آقا اجازه؟ آقا بگیم؟ این جمله را فلانی نوشته.» و اسم مرا به آقای مدیر گفت. آقای مدیر هم کلی سر و صدا کرد و خلاصه اینکه: «چرا وارد معقولات شدی؟» و در آخر گفت: «بیا دم در دفتر تا پروندهات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.» البته وساطت یکی از معلمان، کار را درست کرد و من فهمیدم که نباید وارد معقولات شد.
حکمت عملی
با شروع کار جهاد سازندگی در سال 1358 به روستاها رفتیم که برای خدا بیل بزنیم. بعدها ضرورتهای موجود رفتهرفته ما را به فیلمسازی برای جهاد سازندگی کشاند. سال 1359 بهعنوان نمایندگان جهاد سازندگی به تلویزیون آمدیم و در گروه جهاد سازندگی که پیش از ما به وسیله کارکنان خود سازمان صدا و سیما تأسیس شده بود مشغول به کار شدیم. یکی از دوستان ما در آن زمان «حسین هاشمی» بود که فوقلیسانس سینما داشت و همان روزها از کانادا آمده بود. او نیز همراه ما به روستاها آمده بود تا بیل بزند. تقدیر این بود که بیل را کنار بگذاریم و دوربین برداریم. بعدها حسین هاشمی با آغاز تجاوزات مرزی رژیم بعث به جبهه رفت و در روز اول جنگ در قصر شیرین اسیر شد ـ همراه یکی از برادران جهاد به نام «محمدرضا صراطی»ـ ما با چند نفر از برادران دیگر کار را تا امروز ادامه دادیم. من هیچکاری را مستقلاً انجام ندادهام که بتوانم نام ببرم. در همه فیلمهایی که در گروه جهاد سازندگی ساخته شده است سهم کوچکی نیز اگر خدا قبول کند، به این حقیر میرسد. اگر خدا قبول نکند که هیچ.
سالهای عبرت
من سالهای سال در یکی از دانشکدههای هنری درس خواندهام. به شبهای شعر و گالریهای نقاشی رفتهام. موسیقی کلاسیک گوش دادهام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی که نمیدانستم گذراندهام. من هم سالها با جلوهفروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیستهام، ریش پروفسوری و سبیل نیچهای گذاشتهام و کتاب «انسان تک ساحتی» هربرت مارکوزه را ـ بیآنکه آن زمان خوانده باشمـ طوری دست گرفتهام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: «فلانی عجب کتابهایی میخواند. معلوم است که خیلی میفهمد.»
... اما بعد خوشبختانه زندگی، مرا به راهی کشانده است که ناچار شدهام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاَ بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمیشود و حتی از این بالاتر دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمیآید. باید در جستوجوی حقیقت بود و این متاعی است که هر کسی به راستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت و نزد خویش نیز خواهد یافت.
روایت فتح
وقتی به خرمشهر رسیدیم هنوز خونین شهر نشده بود. شهر هنوز سرپا بود. اگرچه احساس نمیشد که این حالت زیاد بادوام باشد. زیاد هم دوام نیاورد. ما به تهران بازگشتیم. شبانهروز پای میز موویلا کار کردیم تا نخستین فیلم مستند جنگی درباره خرمشهر از تلویزیون پخش شد؛ فتح خون. یک هفته نگذشته بود که خرمشهر سقوط کرد و ما در جست وجوی حقیقت ماجرا به آبادان رفتیم که سخت در محاصره بود. تولید مجموعه حقیقت اینگونه آغاز شد. نخستین شهیدی که دادیم «علی طالبی» بود که در عملیات طریق القدس به شهادت رسید و آخرینشان «مهدی فلاحتپور» است که سال 1371 در لبنان شهید شد... و خوب، دیگر چیزی برای گفتن نمانده است؛ جز آنکه ما خسته نشدهایم و اگر باز جنگی پیش آید که پای انقلاب اسلامی در میان باشد، ما حاضریم. میدانید! زندهترین روزهای زندگی یک مرد آن روزهایی است که در مبارزه میگذراند و زندگی در تقابل با مرگ است که خود را نشان میدهد.
حدیث نفس
با شروع انقلاب، من تمام نوشتههایم اعم از تراوشات فلسفی، داستانهای کوتاه، اشعار و.... را در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم دیگر چیزی را که «حدیث نفس» باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاوردم. هنر امروز متأسفانه حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان هستند. به فرموده خواجه شمسالدین محمد حافظ شیرازی: «تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز». سعی کردم که خودم را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد و بر این تصمیم وفادار ماندهام. البته آنچه که انسان مینویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست. همه هنرها اینچنین هستند. کسی هم که فیلم میسازد اثر تراوشات درونی خود اوست. اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند آنگاه این خداست که در آثار ما جلوهگر میشود. من چنین ادعایی ندارم اما سعی کردهام اینطور باشد.
فقط عشق!
من فعالیت تجاری نداشتهام؛ آرشیتکت هستم! از سال 1358 و 1359 به این طرف، بیش از صد فیلم ساختهام که بعضی از آنها عبارتند از: مجموعه «خان گزیدهها»، مجموعه «شش روز در ترکمن صحرا»، «فتح خون»، مجموعه «حقیقت»، «گمگشتگان دیار فراموشی(بشاگرد)»، مجموعه «روایت فتح» نزدیک به 70 قسمت و در 14 قسمت اول از مجموعه «سراب» نیز مشاور هنری و سرپرست مونتاژ بودهام. یک ترم نیز در دانشکده سینما تدریس کردهام که چون مفاد مورد نظر من برای تدریس با طرح درسهای دانشگاه همخوانی نداشت از ادامه تدریس در دانشگاه صرف نظر کردم. مجموعه مباحثی را که برای تدریس فراهم کرده بودم با بسط و شرح و تفسیر بیشتر در کتابی به نام «آینه جادو»ـ بهخصوص در مقالهای با عنوان تأملاتی درباره سینما که نخستین بار در فصلنامه سینمایی فارابی به چاپ رسیدـ در انتشارات برگ به چاپ رساندهام.