همشهریآنلاین - نصیبه سجادی: او دست به قلم است و درباره تاریخ خوب نوشته و مینویسد. دکتر «منصوره اتحادیه» نویسنده، پژوهشگر و استاد بازنشسته دانشگاه تهران متولد سال ۱۳۱۲ است. با وجودی که بخشی از مهمترین دوران زندگیاش را خارج ایران زندگی کرده، خاطرات خوبی از تهران و زندگی در آن دارد و خودش را تهرانی میداند و میگوید این شهر را با همه سختیها، دود و دم و مشکلات بسیارش دوست دارد. با او درباره تهران و هر آنچه که بوی زندگی میدهد گفتوگویی صمیمانه انجام دادهایم.
خواندنیهای بیشتر را اینجا دنبال کنید
-
خانم دکتر سرکی بکشیم به گذشته. کجا به دنیا آمدید و کجا زندگی کردید؟
پدربزرگ من «رحیم اتحادیه» از تاجران بنام تبریز بود که آخرهای دوره ناصرالدین شاه به تهران آمد و اینجا مستقر شدند. بعد از ازدواج پدر و مادر من که کاملاً سنتی بود، در عمارت پدربزرگم که الان به خانه تهران معروف است، مستقر شدند و من در همین خانه به دنیا آمدم.
-
همان خانه معروفی که یادآور فیلم دایی جان ناپلئون است.
بله. خانه اتحادیهها. این خانه را پدربزرگ من از ورثه امینالسلطان (صدراعظم ناصرالدین شاه که در دوران مشروطیت کشته شد) خریده بود و چون حاج رحیم زنها و بچههای زیادی داشت چند خانه اطراف را هم میخرد و متصل میکند به این خانه و خانه تهران که الان به این شکل و شمایل است از به هم پیوستن این خانهها به وجود آمد. این خانه را بعدها شهرداری وقت خرید. کار خوبی که بدون شک اگر انجام نمیشد این خانه هم توسط ورثه فروخته و ساختمانسازی میشد. منتهی کار بدی که اتفاق افتاده این است که کاشی را که روی آن نام و سال ساخت خانه آمده بود معلوم نیست به چه دلیل تراشیده و از بین بردند.
-
چند سال در این خانه زندگی کردید؟
پدربزرگم بعد از ازدواج، خیلی زود فوت و پدرم از این خانه به جای دیگری در خیابان فلسطین که بعدها دانشکده دامپزشکی شد نقل مکان کرده که الان هم سفارت فلسطین است. بعد از آن ساختمانی از قوامالسلطنه خرید که الان دانشکده حکمت و فلسفه است. پدرم چون در یک خانه استقرار نداشت در خانههای زیادی زندگی کردهایم. در خانهای که الان سفارت فلسطین است چند سال بودیم و عکسهای زیادی هم دارم. موزه آبگینه هم یکی دیگر از خانهها بود.
-
خاطرهای از زندگی در خانه اتحادیه به یاد دارید؟
من خاطرهای ندارم، ولی عمههایم که در این خانه زندگی میکردند میگفتند که این خانه وقتی لوکیشن فیلم دایی جان ناپلئون شد خیلی اذیت میشدند. به هر حال هر روز فیلمبرداری و تغییراتی که در خانه انجام میدادند و حضور عوامل فیلم برایشان دردسر درست میکرد. فقط یادم میآید عمه جانم میگفت که شکوفههای گل نسترن که خان دایی (دایی جان ناپلئون) خیلی به آن علاقه داشت، همه مصنوعی بود چون در آن فصل سال اصلاً گلها شکوفه نداشتند.
-
در میان این خانهها از کدام خاطره یادتان هست و بیشتر از زندگی در آن لذت بردهاید؟
از همهشان خاطره دارم، غیر از خانه اتحادیهها که فقط آنجا به دنیا آمدم. مثلاً ما معلم خانگی داشتیم، یک عصمت خانم بود که همبازی کودکی مادرم به شمار میآمد. او پارهای آموزشها را میداد و برادرش نیز برای آموزش حساب و هندسه به خانهمان میآمد. مدتها با اینها درس خواندیم. یک معلم فرانسه داشتیم که مدتی با ما زندگی کرد. یک خانم از مهاجران لهستانی بود که در دوره جنگ دوم جهانی به ایران آمده بودند. این البته تجربه زندگی من است! همه اینگونه نبودند. تابستانها شمیران میرفتیم. آنجا باغ داشتیم. خیلیها به روستا میرفتند. ما هم به رستمآباد میرفتیم که تمام مزرعه بود. شب صدای شغال میآمد. ما عصرها میگشتیم. خرمن که میکوبیدند میرفتیم سوار خرمنکوب میشدیم، همچنین گاهی با درشکه به تجریش میرفتیم که میوه بخریم. تجریش نان قندی خیلی خوب داشت. تابستانها اسهال زیاد بود که عمدتاً از آب بود. یک نهر آب در شمیران داشتیم که خیلی جالب بود. این آب از قنات میآمد، سپس از باغ بیرون میرفت و دور باغ میپیچید و دوباره به باغ میآمد، سرانجام نیز دوباره میگذشت و به روستا میرفت. آب نخستین بار که از باغ بیرون میرفت، گوسفندهایی که بیرون میچریدند، از آن آب میخوردند؛ همان آب به باغ بازمیگشت و ما مثلاً با آن دندان میشستیم؛ آبی که مثلاً گوسفندها پشکل در آن ریخته بودند. شاید یکی از دلایل اسهال همین بود. اینها بخشی از خاطرات بچگیهای من است.
-
تهران امروز را چقدر با تهران زمان قاجار و آن سالها متفاوت میدانید؟
شمال تهران، عیاننشین بود و جنوب تهران فقیرنشین. الان تهران یک ابرشهر است که همه چیز همه جای آن هست. آن موقع ما برای خریدهای مهم مثل جهاز به بازار و لالهزار میرفتیم. الان همه جای تهران دکانها و پاساژهای شیک و مدرن وجود دارد. البته بعد از جنگ جهانی یک مغازه به سبک امروزی به نام پیرایش پایین لالهزار نزدیک توپخانه باز شد؛ کت و شلوارهای شیک، نقره، مبلمان و... داشت. صاحب این مغازه آقای پیرایش تحصیلکرده آلمان بود و بیشتر وسایل لوکس و زیبا را از اروپا به ایران میآورد.
-
از آداب و رسوم زمان شما در میان ساکنان پایتخت اثری باقی مانده یا خیر؟
همه چیز تغییر کرده. نشست و برخاست، پذیرایی از مهمان، عیددیدنی، شیرینیها و غذاها. خیلی از غذاهایی که تهرانیها آن موقع میخوردند الان اصلاً وجود ندارد، مثل دلمه به. شیرینیهایی مثل باقلوا. قبل از عید خانمهای خانه شروع میکردند به پختن شیرینی. کسی از بیرون شیرینی نمیخرید. یا مثلاً عیدها حتماً باید کوچکتر به دیدن بزرگتر میرفت یا اینکه جایگاه نشستن مهمان معمولاً بالای اتاق بود. البته در برخی خانوادهها این رسوم هنوز کم و بیش دیده میشود. ولی از دوره پهلوی که رفتوآمد به اروپا بیشتر شد و مردم فرزندان خود را به خارج میفرستادند کمکم این رسمها هم از بین رفت.
-
شما خودتان ۱۲ ساله بودید که به اروپا رفتید؟
جنگ جهانی دوم که تمام شد باب شده بود که طبقات مرفه فرزندان خود را به خارج کشور میفرستادند. من هم به انگلیس رفتم و درس خواندم و دانشگاه رفتم و ازدواج کردم.
-
خاطرهای یادتان است؟
سخت بود. به هر حال تنها در آن سن در خارج از کشور زندگی کنی، ولی از طرفی به استقلال میرسیی چون از کودکی یاد میگیری که همه کارهایت را خودت به تنهایی انجام دهی. خاطره که زیاد بود. نامههایی که مادر میفرستاد و مرا از اوضاع خانه باخبر میکرد خوشحالم میکرد. فقط یادم میآید که دوران ملی شدن نفت روزنامههای آن زمان خیلی ضد ایران مینوشتند و دانشجویان روزهای سختی را میگذراندند. یکبار از معلمم پرسیدم در این شرایط اگر بفهمند ایرانی هستم ممکن است به من نمره ندهند و نتوانم وارد دانشگاه شوم، منظورم این است که تا این حد اوضاع برای ما اضطرابآور بود.
-
الان ساکن شهرک غرب هستید. با توجه به اینکه در جاهای مختلف تهران زندگی کردهاید به کدام محله تعلق بیشتری دارید؟
به همه و هیچکدام! بیشتر خودم را تهرانی میدانم و همه تهران را دوست دارم. الان هم به شهرک غرب تعلق پیدا کردهام با وجودی که اینجا هویت ندارد، ولی من شانس آوردهام که در جایی زندگی میکنم که صدای کلاغها را میشنوم و همین مرا به وجد میآورد. با وجود نبود دسترسیهای مناسب این محله را به خاطر خیابانبندی و ظاهر زیبایش دوست دارم و از زندگی در آنجا لذت میبرم.
-
شما سالها در غربت بوده و زندگی خوبی هم داشتهاید. چرا به ایران برگشتید و ماندن در اینجا را انتخاب کردید؟
من قبل از پیروزی انقلاب به ایران آمدم و دیگر همینجا ماندم. اینجا را با همه کاستیها و سختیهایش دوست دارم. در خیابان که راه میروم سنگی به پایم میخورد را دوست دارم، چون غریب نیستم و کسی مرا به چشم بیگانه نگاه نمیکند. به کسی نه توصیه میکنم اینجا بماند نه برود، حتی اگر زمانی نوههایم خواستند جایی دیگر زندگی کنند مانعشان نمیشوم چون تصمیم خودشان است، ولی انتخاب من بعد از سالها ماندن در کشورهای دیگر مثل فرانسه، انگلیس، مصر و... که اتفاقاً در همه آنها هم به من خوش میگذشت و زندگی خوبی هم داشتم، ایران است.