ماهیت ادراک انسان، شیوه کسب و سازماندهی دانش، نقش زبان و حافظه در این موارد، ارتباط بین دانش خودآگاه و ناخودآگاه و نوع برداشت و فهم ما از دیگران همگی نمونههایی از موضوعاتی هستند که فصل مشترک هرمنوتیک و علوم شناختی را تشکیل میدهند.
اگرچه هرمنوتیک با علوم طبیعی در تقابل است، اما در عین حال، راههای متعدد و مشخصی وجود دارد که هرمنوتیک و علوم شناختی میتوانند از طریق آنها با هم تعامل داشته باشند.
هرمنوتیک را معمولاً نظریه و عمل تفسیر معنا میکنند. هرمنوتیک به مثابه یک رشته، تاریخی پیچیده و طولانی دارد که آبشخور آن مسائل مربوط به تفسیر صحیح و دقیق متون ادبی، حقوقی و مقدس است. هرمنوتیک در قرنبیستم معنای گستردهتری یافت تا آن جا که به گفته چارلز تیلور، ما انسان«حیوان تفسیرگر» است.
هرمنوتیک فلسفی بر خلاف سؤالات تجویزی تفسیر متن، همان گونه که مد نظر متفکرانی همچون هایدگر، گادامر و ریکور است، مسائلی را در خصوص شرایط ممکن برای ادراک انسان پدید میآورد، که البته این مسائل عمدتاً ناظر به ماهیت تفسیر و ادراک و نحوه کارکرد این دو هستند و ارتباطی با این که ما چگونه باید یک پدیده را تفسیر کرده یا بفهمیم ندارند.
از نگاه فیلسوف قرن نوزدهم، ویلیام دیلتای، رشتههای هرمنوتیک با رشتههای دیگر علوم نظیر علم نوظهور روانشناسی بسیار متفاوت بود. به اعتقاد دیلتای، علم هرمنوتیک بر خلاف روانشناسی که میکوشد رفتار طبیعی انسان(انسان به مثابه حیوان) را بر مبنای علیت توضیح دهد، بر آن است رفتار انسانها را به حسب تجربه و انگیزه درونیشان دریابد.
حیات درونی، مجموعهای از حرکت و سکون نیست، بلکه مجموعهای به هم پیوسته است که ساختار دارد و هر بخش این ساختار را باید در ارتباط و تعامل درونی با سایر بخشهای کل مجموعه دریافت. نظیر همین ساختار را میتوان در مورد متونی که مستلزم نوعی تفسیرند ملاحظه کرد، این تفسیر صرفاً یافتن ارتباط ماشینوار بین واژهها نیست، بلکه عبارت است از یافتن انسجامی معنادار بین کل و اجزاء[آن].
در هر دو مورد یعنی معنای متن و شخص انسان، کل، به معنای «دارنده بخشی از تاریخ» است، این که من چه کسی هستم یا این متن به چه معناست را صرفاً نمیتوان با بررسی اعمال یا معنای واژهها دریافت، بلکه، معنای این مقولات را باید در بستر معنای اعمال و متون گذشته درک کرد. به گفته گادامر آنچه باید فهمیده شود در اعمال یا گفتار من وجود ندارد چونان که علت در معلول حضور دارد.
این تقابل بین هرمنوتیک و روانشناسی به مثابه علمی طبیعی و به تعبیر عامتر بین هرمنوتیک و علم، تاریخ پیچیدگی خاص خود را دارد . تمایزی که دیلتای بین ادراک و تبیین مینهد در این باره مفید و قابل ملاحظه است.
به عنوان مثال هابر ماس از این تمایز به منظور تعریف آنچه او آن را «هرمنوتیک ناظر به عمق» مینامد استفاده میکند. مراد او از این اصطلاح ترکیبی از درک هرمنوتیکی از معنای یک کنش اجتماعی(به عنوان مثال معنایی که برای مردم دارد) و تبیین علمی علت وجود این کنش(علل پنهان، که ممکن است اقتصادی یا حفظ رابطه قدرت باشد) است.
هابرماس برای طرح مدلهای خود از هرمنوتیک ناظر به عمق، به نقد ایدئولوژی مارکس و مدل تحلیل روانی فروید نظر دارد. پل ریکور(1970) فروید را بدین نمط میخواند. فروید هم طالب کنش بینافردی تفسیر تحلیل روانی است و هم در پی نوعی فرا روانشناسی علمی است که مکانیزمهای ناخودآگاه را تبیین کند.
اگر بخواهیم این مدل هرمنوتیک را در پژوهشهای معاصر در خصوص خودآگاهی اٍٍٍعمال کنیم، باید درکی از تجربه اول شخص فاعل به همراه معنای آن در زندگی روزمره به دست آوریم و همزمان از نحوه تولید این تجربه توسط مغز، تبیینی علمی- عصبی ارائه دهیم. بحث اصلی مقاله حاضر تأکید بر این مدل هرمنوتیک است و نگارنده در سراسر مقاله از این مدل صرفاً با عنوان هرمنوتیک یاد میکند و از تکرار اصطلاح «هرمنوتیک ناظر به عمق» یا «هرمنوتیک فلسفی» پرهیز کرده است.(1)
تنش آشکاری در این مدل وجود دارد. از یک سو تمایز بین هرمنوتیک و علم حفظ شده است، درست همان طور که در تمایز بین ادراک و تبیین ملاحظه میکنیم، و از دگر سو، این مدل مستلزم همکاری و تعامل هرمنوتیک و علم به منظور ایجاد مفهومی کاملتر از آگاهی، شناخت و رفتار انسانی است.
در سایر بخشهای نظریه هرمنوتیک، تنش عمیقتری در مفهوم تضاد بین تفسیر هرمنوتیکی و علم به چشم میخورد و اغلب افراد دچار این تردید میشوند که اگر کسی به هرمنوتیک میپردازد نمیتواند کار علمی کند و بالعکس. اما به گمان من امکان ندارد اگر شما با دانشمندانی نشستید که در حوزه خود بسیار تبحر دارند، آنچه را که گادامر میگوید بپذیرند. تجربه علم فینفسه، هرمنوتیکی است.
این بدان معناست که دانشمندان تفسیر میکنند و تفسیرهای آنها از طریق سنت علمیای که به آن تعلق دارند و نیز سؤالات خاصی که مطرح میکنند به گونهای سازنده، متعصبانه است. تبیین، تفسیری غیر از ادراک نیست- مثلاً تفسیر دادههای کمی بر پارهای تحولات در تاریخ علم و قضاوتهای کیفی دانشمندان مبتنی است. نمونه این قضاوتها قضاوتهایی است ناظر به اهمیت شیوه تفسیر دادهها و ارزشمندی آنها برای جامعه دانشمندان و آژانسهای سرمایهگذاری است که بخشی از مخاطبان آنها به شمار میآیند.
هدف مقاله حاضر بررسی روابط محتمل بین هرمنوتیک علوم شناختی به شیوهای فراتر از تضاد بین ادراک و تبیین است. نگارنده مایل است سه مسأله را مشخصاً نشان دهد:
1 - دستاوردهای هرمنوتیک و علوم شناختی هیچگونه تضادی با یکدیگر ندارند، در حقیقت این دو حوزه مؤلفههای مشترکی دارند؛
2 - هرمنوتیک میتواند به علوم شناختی کمک کند؛
3 - علوم شناختی نیز بر هرمنوتیک تأثیر گذارند.
بدین منظور، سه سؤال مختلف به عنوان نمونه و نه برای تبیین نحوه ارتباط این سه مقوله با یکدیگر را مطرح میکنیم:
1 - ما چگونه اشیاء را میشناسیم؟ به عبارتی ما چگونه از انبوه متنوعی از اشیاء پیرامون خود، آگاهی به دست میآوریم؟ پاسخ به این سؤال نشان میدهد که هرمنوتیک و علوم شناختی حقیقتاً با یکدیگر در تضاد نیستند.
2 - ما چگونه موقعیتها را میشناسیم؟ به سخن دیگر، نحوه عملکرد ما در شرایط مختلف چگونه است؟ پاسخ به این سؤال نشان میدهد که هرمنوتیک چه تأثیری بر علوم شناختی دارد.
3 - ما چگونه افراد دیگر را درک میکنیم؟ پاسخ به این سؤال خدمت علوم شناختی به هرمنوتیک را برمینماید.
حلقه، طرحها و نمونهها
ما چگونه اشیاء پیرامون خود را میشناسیم؟ دست کم یکی از ابعاد مهم شناخت، اشیاء بررسی آنها در بافت درست است. قدم بعدی طبقهبندی اشیاست. در رویکردهای هرمنوتیکی پاسخ به این سؤالات را در آنچه آن را «حلقه هرمنوتیکی» مینامیم میتوان یافت. یکی از مبانی این نظریه آن است که ادراک از ساختاری حلقهای برخوردار است اما این حلقه به لحاظ منطقی دوری است.
در رویکرد سنتی، این حلقه بر حسب فهم متن، مدنظر است. به منظور فهم معنای یک متن خاص، بررسی نحوه ارتباط آن با کل متن ضروری است. اندیشمندان بسیاری از قرن 18 به بعد تأکید کردهاند که فهم بهتر یک متن مستلزم قرار دادن آن در تاریخ است؛تاریخی که خود شامل شناخت مؤلف، جامعه او، موقعیت اقتصادی و غیره میشود.
من X را تنها در صورتی نیک میفهمم که آن را در بافت مناسب آن قرار دهم و زمانی که X را درک میکنم شرایط و بافت آن را بهتر درمییابم. این شیوه مشخصاً برای فهم و درک هر چیزی قابل اعمال است.
زمانی که من شیئی را میشناسم در واقع آن را با آموختههای پیشینم ارتباط میدهم یعنی آن را در بافتی قرار میدهم که با آن مأنوسم.
البتهاین مسأله بدان معناست که من آن شیء را بد فهم کردهام در حقیقت فریفته آنچه پیشتر آموختهام شدهام و میکوشم شیء جدید را با چهارچوبی از پیش تعیین شده تطبیق دهم. اما در نهایت اگر شناخت کاملتر شود، از این تطبیق گریزی نیست.
دیلتای میگوید: «شکست زمانی خود را نشان میدهد که تکتک اجزا را نمیتوان بدین شیوه درک کرد. پس این خود مستلزم آن است که معنا از نو به گونهای بیان شود که گزارشی از اجزاء باشد. من در نهایت باید از طریق فرایندی دیالکتیکی یا با راهنمایی یک استاد بافت مناسب را کشف کرده به فهمی قابل قبول برسم. بدین ترتیب خواهم توانست این شیء را در مقام همانندی با اشیاء مشابه بشناسم. در این صورت میتوانم نوع این شیء را تعیین کنم.
این گزارش کاملاً با گزارشهای مطرح در روانشناختی در ذیلٍ عناوین «نظریه طرح» و «نظریه پروتکل» تطابق و سازگاری دارد. نظریهپردازان از بارتلت تا پیاژه و آربیب و هسّه و بسیاری دیگر به منظور تبیین نحوه فهم ما از یک شیء از ایده طرحهای شناختی قابل اصلاح استفاده کردهاند. مفهوم یک طرح بیانگر این مطلب است که علم ما پارههای پراکنده و جدا از هم اطلاعات نیست، بلکه این علم در قالب الگوهایی سازماندهی شده که ما به هنگام کسب دانش جدید از آنها بهره میبریم.
این الگوها یا طرحها به ما امکان میدهد تا اطلاعات جدید را در چارچوبهای از پیش طرح شده «شبیهسازی» کنیم. چه بسا اطلاعات جدید میتواند طرحهای از پیش ترسیم شده را متحول سازد. طرحها میتوانند خود را در شی جدید تغییر داده یا جای دهند. در بده- بستان بین طرح و شی، به گفته اندرسن، ما تفسیری میسازیم و آن را آشکارا در قالب اصطلاحاتی نزدیک به هرمنوتیک بیان میکنیم.
او معتقد است «متن دشواریاب است در عین حال، خواننده با چارچوب تفسیریای که در اختیار دارد، به آن معنا میدهد» اشیا بیمعنایند مگر آنکه ما از طریق چارچوبی تفسیری فرایند درک و فهم آنها را تسهیل کنیم.
طرحها در شبیهسازی معنای جدید نقشی سازنده ایفا میکنند، اما در حقیقت آنها معانی نسبتاً شکلپذیری هستند که میتوانیم آنها را با اطلاعات کاملاً جدید تنظیم و تطبیق کنیم و در اینجا میتوان از اهمیت خیال موضوعی که در بخش متن بدان خواهیم پرداخت، سخن گفت. در علوم شناختی بحثهای جالبی در خصوص نحوه پیدایش طرحها و بهترین شیوه تبیین آنها وجود دارد.
آیا ساختار اساسی طرحها کامپیوتری است؟ آیا شکلپذیر بودن طرحها را میتوان بر حسب شکلپذیر بودن مغز توضیح داد؟ آیا ما باید طرحها را مقولاتی برخاسته از بطن چارچوب اعمال تجسمیافته بدانیم؟ این سؤالات ناظر به مکانیزمهای بنیادینی است که به ما به مثابه انسانهای جویای ادراک امکان میدهد، وارد حلقه هرمنوتیکی شویم تا یادگیری و شناخت را ممکن و تسهیل می کند. (2)
اشیا با یکدیگر تفاوت دارند و در عین حال آنها به یک معنا ممکن است ویژگیهای مشترکی داشته باشند. این تفاوتها و ویژگیهای مشترک به ما در تفسیر و درک ما نسبت به اشیا کمک میکنند. «نظریه نمونهای» در علوم شناختی کاملاً با رویکردهای هرمنوتیکی همخوانی دارد.
برخی اشیا از نمونههای آشکار و نسبتاً مشخصی از ویژگیهای تعریف شده برخوردارند. به عنوان مثال، پرندهها را در نظر بگیرید... شاید تصور شود که یک کبوتر نمونهای از یک« پرنده» معمولی است. این کبوتر از این حیث به مثابه نمونهای کاربردی از مفهوم پرنده عمل میکند، اما پرندگانی وجود دارند که با کبوتر بسیار متفاوتند ؛آن سان که استفاده از «کبوتر» به مثابه یک «نمونه» همه آنچه که درباره پرندگان باید دانست را پوشش نمیدهد و اساساً به عنوان نمونه مشخصی از آنها عمل نمیکند.
یک نمونه در ترسیم یک قلمرو موثر است و تفاوتها و تشابهات را در شرایط مختلف نشان میدهد. یک نمونه نه تنها یک مثال خوب است، بلکه مجموعهای از پدیدهها را تعریف میکند که برخی از آنها اصلی و محوری و برخی فرعیاند.
یک نمونه راهی به سوی یک حلقه هرمنوتیکی است. اگر طرحها مجموعه محدودی از مقولات منظم و سلسله مراتبی باشند، نمونهها بیشتر شبیه سازمانهای دقیق معناییاند تا یک قالب کامل. آنها عمدتاً ناظر به رتبه و درجه هستند. افزون بر این، نمونهها نوعی نسبیت خاص را برمینمایانند؛ به عنوان مثال در برخی فرهنگها، کبوترها در قیاس با جوجهها و پنگوئنها، برای پرندگان نمونهترند.
اما اینکه در جایی که جوجهها و پنگوئنها اکثریت جمعیت پرندگان را تشکیل میدهند، تفاوت چگونه است؟ باید تأمل کرد. نظریه نمونهای درعین هماهنگی با هرمنوتیک گادامر ناظر به این مطلب است که تفسیر، مبهمتر و غیرعینیتر است و بیش از آنکه متوجه درک کامل و جامع باشد ناظر به درجه و رتبه است.
تشخیص معنای یک شی دشوارتر خواهد بود و این مسأله عمدتاً به شرایط بستگی دارد و به گفته ویتگنشتاین بیش از آنکه بیانگر دسته کبوترها باشد، حاکی از «شباهت خانوادگی» است.
در اینجا هیچگونه تضادی بین علوم شناختی و هرمنوتیک وجود ندارد. گزارشهای مربوط به نظریه طرح و نظریه پروتکل،کاملاً با گزارشهایمربوط به حلقه هرمنوتیکی سازگار و همخوانند. یک گزارش، گزارش دیگر را تقویت و تغذیه میکند و در واقع اگر این دو گونه گزارش کنار گذاشته شوند ما شاهد تعامل و تقویتی دوجانبه و تفاهم عمیق شناختی بین این دو خواهیم بود.
البته در علوم شناختی مباحث ناتمام و حل نشدهای درخصوص نحوه پیدایش نمونهها و بهترین شیوه تبیین آنها وجود دارد. آیا میتوان نمونهها را ساختارهای مجازی دانست که دربه اصطلاح «طرحهای تصویری نزدیک به هم» (به گفته لک آف و جانس- 2003) تولید میشوند؟ آیا ایجاد یک مدل کامپیوتری از دانش نمونهای امکانپذیر است؟ این گونه سؤالات مربوط به طرحها و نمونهها خود بخشهایی از یک کل بزرگتر و یا یک سؤال بزرگترند و آن این که آیا توضیح و تبیین ابهام و نسبیت ادراک انسانی با اصطلاحات کامپیوتری دقیق امکانپذیر است؟ در رابطه با همین سؤال است که به نظر میرسد هرمنوتیک چیزی برای عرضه به علوم شناختی دارد.
ادراک و کامپیوتر
مدلهای کامپیوتری حتی اگر کاملاً نزدیک و منطبق با اصطلاحات منطقی نباشند، باز دقیق و قابل پیشبینیاند، اما سیستم شناختی انسان بهگونهای طراحی نشده که با مقولات دقیق، معین و تعریف شده کار کند، بلکه این سیستم به گونهای است که با نمونههای انعطافپذیر و طرحهای قابل اصلاح کار میکند.
این مسأله بیانگر تفاوت مهم بین ادراک انسان و مدلهای کامپیوتری است. هوبرت دریفوس در تحلیل خود از تواناییهای کامپیوتر میگوید کامپیوترها در شرایط مشخص، تعریف شده، قانونمند و دارای حدود و ثغور معین کاملاً خوب عمل میکنند. بازی شطرنج نمونه خوبی در این مورد است. در مقابل، کامپیوترها در شرایطی که قوانین مشخصی حاکم نباشد و این شرایط به طور مناسب و دقیق تعریف نشده باشد،توانایی حل مسائل را ندارند.
کامپیوترها در بازیهای حافظهای مسائل پیچیده و هزار تو، ترجمه واژه به واژه و پاسخگویی به الگوهای دقیق، مهارت دارند. در اینگونه امور ارتباط مکانیکی و ماشینی مهم است، اما معنا و بافت از هم بیگانهاند. این نوع کارها را میتوان از نمودارهای درختی، جستوجوی نمایهها و یا مدلهای مختلف انجام داد.
افزون بر این، کامپیوترها در فعالیتهای ساده و تعریف شده نظیر بازیهای محاسبهای، سؤالات و مسائل ترکیبی و قیاسها و برهانهای ماشینی ریاضیات خوب عمل میکنند. در این موارد، معنا کاملاً روشن و مستقل از بافت است. کامپیوترهای پیچیده ممکن است در انجام عملکردهای پیچیده و رسمی، نظیر بازی شطرنج، طراحی و بازشناسی الگوهای پیچیده موفق باشند. در این موارد نیز معنا روشن اما به لحاظ کمی پیچیده است. این گونه کارها مستلزم مثلاً شیوههایی از اکتشاف است که مستلزم حذف زوایدند.
اما مدلهای کامپیوتری برای فعالیتهای روزمره غیررسمی نظیر بازیهای تعریف نشده و مسائل ساختار گریزی که مستلزم بینشی غیرقابل تقلیل به تدوین کمی اطلاعات، ترجمه زبان طبیعی، شناخت الگوهای متنوع و تحریف شده هستند، مناسب نیستند. در این موارد، معانی نامشخصی وجود دارد که به شدت به بافت وابستهاند.
اینها مواردی هستند که در آنها قوانین مشخص و معین به چشم نمیخورد. دریفوس برای تعریف این شرایط ابهامآمیز، تجسم یافته و عملاً بافتی شده از سنت پدیدارشناسی و خاصه آرای هایدگر و مرلوپونتی استفاده میکنند. افزون بر این، میتوان برای یافتن تمایزات بین شرایط غیربافتی و بافتی اجتماعی و عملی- خاصه مطالعات حوزه عصبی- روانشناختی، از خود علوم شناختی نیز بهره برد.
هرمنوتیک همچنین مدلی مناسب را برای فهم آن دسته بافتهایی که محدودیتهای رویکردهای کامپیوتری را تعریف و تعیین میکنند، ارائه میدهد. مدلهای کامپیوتری در آنچه گادامر آن را «شرایط هرمنوتیکی» مینامد موفق نیستند. اینها شرایطی تعریف نشده، مبهم، قانونگریز بوده و فاقد راهکارهای روش شناختی هستند.
همانگونه که گادامر میگوید تفسیر در چنین بافت هایی تنها با استفاده از الگویی روششناختی امکانپذیر است. گادامر به منظور یافتن راهی برای توصیف این مسئله از ارسطو کمک میگیرد. ارسطو در اخلاق نیکو ماخوسی مفهوم phronesis را- که معمولاً به«حکمت علمی» یا در معنای اصیل آن به« دوراندیشی» ترجمه میشود- تشریح میکند. این مفهوم ناظر به توانایی تشخیص عمل درست و نحوه انجام آن است.
حکمت عملی پیش از کامپیوتری بودن، دقیقاً عبارت است از آنچه در شرایط فاقد قانون مورد نیاز است. در چنین شرایطی که تصمیمگیری نیز ضروری است ما با طیفی از معانی ممکن مواجهیم و از طرفی هیچگونه اصل نهاییای برای طبقهبندی وجود ندارد.
ارسطو تمایز مهمی بین حکمت علمی و هوشیاری مینهد؛برای مثال در شرایط اخلاقی یک فرد فاقد اخلاق یا یک جنایتکار میتواند بسیار باهوش باشد، اما فاقد حکمت عملی است. هوشیاری یک استعداد طبیعی است. اما حکمت عملی کاملاً به آموزش یا فرهنگسازی به معنای واقعی کلمه بستگی دارد، این مسئله بهطور خاص مسئلهای است که تنها میتوان آن را در مجموعه آموزشی و اجتماعی صحیح آن ایجاد نمود و گسترش داد. به گفته ارسطو، فرد از طریق تمسک به افراد شایسته و عمل بر اساس رفتار این افراد میتواند به حکمت عملی دست یابد. بدون آموزش میتوان باهوش بود، اما از شایستگی خبری نیست.
مفهوم اخلاقی حکمت عملی در نظریه هرمنوتیکی پارهای اصلاحات را از سر گذرانده است و در این مورد، به گمان من این مفهوم کمک مهمی به هرمنوتیک جهت تقویت و تاثیر بر علوم شناختی میکند.
اول بار، گادامر این مفهوم را به مثابه الگویی برای تفسیر، نهتنها در بافت اخلاق بلکه در سطح وسیعتر در شرایط هرمنوتیکی آشفته و مبهم که فاقد هر قانونی است و در آن بیش از یک پاسخ درست وجود دارد، بهکار برد. بحثهای اخیر در مورد حکمت عملی (که در آثار لوتیار درباره هرمنوتیک به چشم میخورد) بر این ایده تاکید دارد که حکمت عملی ضمن آنکه نمیتوان آن را به هوشیاری فروکاهید، خیالپردازی سریع را نیز دربرمیگیرد.
حکمت عملی به استفاده از خیال یا شهود بستگی دارد که از طریق آن میتوان به راهکارهایی جهت حل مسائلی دست یافت که در گستره بیثبات حیات انسانی رخ مینمایند. در هریک از این موارد تصمیمگیری یا عمل را نمیتوان با راهکارهای ناظر به حذف بدیلها یا پیروی از شیوههای کامپیوتری و قانونمحور محض بهدست آورد. به تعبیر دقیقتر، این فرایند فراتر از آن است که بتوان آن را کامپیوتری کرد.
این شیوه حکمت عملی یا نوعی ادراک که مبنای بافتهای هرمنوتیکی است را نمیسازد.
پرهیز از مدلهای دقیق کامپیوتری و حرکت بهسوی مدلهای پویا در حوزه علوم عصبی خود برای علوم شناختی چالش محسوب میشود. اما اگر صور ادراکی و شناختیای وجود داشته باشند که به حوزهای غیرقابل تقلیل به سطح کامپیوتری و نیمهشخصی تعلق داشته باشند و شامل فرایندهای درونشخصی و شخصی نیز باشند آن گاه مدلهای جدیدی که متضمن نتایج تعامل اجتماعیاند ضرورت مییابند.
گادامر در این باره معتقد است که ادراک، دیالکتیکی است. در اینجا میتوان به ایده ارسطو بازگشت که حکمت عملی را در بافتهای تعاملی و شرایط اجتماعی میتوان بهدست آورد. در تعاملات اجتماعی دوم شخص چیزی وجود دارد که آن را نمیتوان به کامپیوترهای نیمهشخصی فروکاهید .تعاملهای دوم شخص را نمیتوان دقیقاً همانند تعامل های دو یا چند سیستم کامپیوتری یا حتی تعامل دو مغز توصیف کرد.
دیلتای و همکاران قرن نوزدهمیاش در حوزه هرمنوتیک رمانتیک از این مقوله با عنوان همدلی یاد میکنند؛ چیزی که فراتر از چشماندازهای اول شخص و سومشخص قرار دارد. اگر نحوه سخن گفتن طرفداران هرمنوتیک رمانتیک را در مورد همدلی بررسی کنیم، گرایشی را بهسوی نوعی معنویت مشترک یا همان انسان کلی (کامل) درمییابیم. شلایر ماخر در 1819 دیدگاهی خوشبینانه را عرضه نمود. او از تفسیر ناظر به یافتن مقصود مؤلف در هرمنوتیک متنی سخن میگوید؛ شکلی از تفسیر که فراتر از مجموعهای از قوانین حرکت میکند.
«این شیوه پیشگویانه با هدایت مفسر در جهت تبدیل خود به مؤلف در پی دستیابی به فهمی مستقیم از مؤلف به مثابه یک فرد است. مبنای این پیشگویی این فرض است که هر شخصی نهتنها در جای خود منحصر به فرد است، بلکه در عین حال منحصر به فرد بودن سایر اشخاص را نیز میپذیرد.»
چهل سال بعد یوهان درویزن دیدگاهی بدبینانه را اتخاذ نمود. شخص اولیهای که ما میکوشیم او را بفهمیم واقعاً غیرقابل دسترسی است: «این شخص در جایگاه خاص خود قرار دارد و تنها با خود و خدای خود در ارتباط است... این جایگاه، جایگاه حفاظتشدهای است که پژوهش را بدان راه نیست.
یک شخص ممکن است شخص دیگر را بهخوبی درک کند، اما این ادراک صوری است، او رفتار، گفتار و اشارات آن شخص را جداگانه و نه بهطور کامل و یکپارچه درک میکند.» هرچه درباره ایدههای الهیاتی، استعلایی و رمانتیک بیندیشیم، که البته در این مقال به آنها بسیار توجه داریم، باز علمی به نظر نمیرسد.
آیا اینجا همانجاست که ما سرانجام تضادی قیاسناپذیر را بین هرمنوتیک و علم درمییابیم؟ یکی از راههای پرهیز از این تضاد و تقابل افکار، تفاوتها و تمایزات عمیق بین اشخاص و اشیاء است. همانگونه که آربیب و هسه میگویند: «رویکرد هرمنوتیکی نیازی به چنین ثنویتی [تمایز آشکار بین اشیاء و اشخاص] ندارد.»
سپس استدلال میکنند بر اینکه پیوستگی بین علم طبیعی و هرمنوتیک بر این واقعیت مبتنی است که این هر دو طیف یکسانی از اشیاء را در اختیار دارند. (یعنی بدنها، نظیر بدن انسان) که داراییهای آنها را در زمان و مکان انتقال میدهند. انتخاب اشخاص و معانی مشترک به مثابه مفاهیم بنیادین در علوم هرمنوتیک ضرورتی ندارد.»
انتخاب واژههای درست و توصیف صحیح تحلیل ادراک اهمیت دارد اما آنچه اینجا در معرض خطر قرار دارد چیزی بیش از واژه است. بحثی نیست که بین اشیاء و اشخاص تفاوت و تمایزی جدی وجود دارد و این مطلب چیزی فراتر از حدود و ثغور طبیعتگرایی نیست.
فهم دیگران
گفته شد که تعامل های دوم شخص را نمیتوان صرفاً به مثابه تعامل دو مغز یا وجود مفاهیم مشترک در دو مغز توصیف کرد. مراد از این مطلب آن نیست که ما باید از علم عصبشناسی غافل باشیم. در واقع اگر دستکم دو مغز وجود نداشته باشند تعامل شخص دوم هم وجود نخواهد داشت.
علم عصبشناسی اجتماعی و شناختی در درک ما از نحوه فهم یکدیگر و نحوه امکان همدلی موثر است. در عین حال، این مسئله هدف اصلی هرمنوتیک نیز هست. پیش از هر چیز در اینجا ذکر چندین پژوهش در حوزه علم عصبشناسی به منظور فهم علمی نحوه تعامل ما با سایر افراد ضروری است.
بحث در خصوص نحوه تفسیر یافتههای این پژوهشها توسط دانشمندان علوم شناختی نیز خالی از فایده نخواهد بود. پژوهش در خصوص عصبهای آینهای اکنون کاملاً شناخته شده است. عصبهای آینهای در کورتکس پیشاحرکتی میمون ماکاکو کشف شد و دلایل خوبی وجود دارند مبنی بر اینکه آنها را میتوان در کورتکس پیشاحرکتی و ناحیه بروکای انسان (مرکز سخن گفتن در نیمکره چپ) یافت.
عصبهای آینهای، هم زمانی که یک حرکت خاص توسط فاعل انجام میگیرد و هم زمانی که همان عمل هدفمند انجام شده توسط شخص دیگر مشاهده شود، پاسخ ایجاد میکنند. پس، عصبهای آینهای رابطهای دوجانبه بین تصویر عمل یا بیان پویا و مفهوم اول شخص، درون ذهنی و جسمانی تواناییها و ظرفیتهای شخص ایجاد میکند. ویتوریو گالسی معتقد است که همدلی یا شناخت اجتماعی مرکب است از طنین موجود بین سیستمهای حرکتی عامل شاهد و مشهود که مفهومی مشترک را بین شاکله جسم شاهد و شاکله جسم مشهود تشکیل میدهد.
پیش از بررسی این مسئله و سایر تفاسیر، بررسی یافتههای دیگری که با عصبهای آینهای کاملاً هماهنگ هستند و پژوهش در این خصوص را ارتقا میدهد، ضروری است. پژوهشهای مربوط به تصویربرداری از مغز افرادی که در فعالیتهای ابزاری شرکت میکنند، عمل شخص دیگر را مشاهده میکنند، عمل دیگری را شبیهسازی میکنند یا تصمیم به تقلید رفتار دیگری دارند، نشان میدهد که نواحی مغز که هریک کار خاصی میکنند با هم همپوشانی دارند. اگر من ببینم که شما لیوانی را برای آشامیدن آب برمیدارید، دقیقاً همان نواحی مغز من تحریک میشوند که گویی خود من لیوان را به قصد نوشیدن آب برداشتهام.
در اینجا ما در مورد تکتک عصبها صحبت نمیکنیم، بلکه سخن ما ناظر به سیستم عصبی است. افزون بر این، زمانی که من آگاهانه خود را در مقام انجام عمل خاصی تصور میکنم یا تصور میکنم شما در حال انجامدادن آن هستید و یا خود را آماده میکنم تا عملی که شما انجامدادن دادهاید تقلید کنم، آن بخشهایی از مغز که برای اعمال شناختی من فعالیت میکنند، همان نواحیای هستند که برای رفتار حرکتی خاص خودم کار میکنند.
پژوهشهای مربوط به عصبهای آینهای و فعالیتهای عصبی مشترک مستقیما مباحث محوری مربوط به هرمنوتیک را فربه و غنی ساختهاند؛ مباحثی که ناظر به ماهیت فهم دیگران و همدلی است.
در واقع، زمانی که فیلسوفان ذهن، روانشناسان و عصبشناسان «نظریه ذهن» را بررسی قرار میکنند، آنها وارد مباحث قدیمیتر هرمنوتیکی در خصوص ادراک و همدلی شدهاند.
نظریه ذهن عبارت است از توانایی «ذهنیسازی» یا ذهنخوانی حالات ذهنی دیگران با هدف توضیح و پیشبینی رفتار آنها. طرفداران رویکرد نظری به نظریه ذهن و حامیان رویکرد همزمانی، همچنان با یکدیگر مناظره میکنند.
گروه اول «نظریهپردازان نظریه» معتقدند که شیوهای که ما با آن دیگران را درک میکنیم، مستلزم بهکارگیری یک موضع نظری است: ما تصریحاً یا تلویحاً» با هدف توضیح یا پیشبینی رفتار دیگران در مورد آنها نظریهپردازی میکنیم. در مقابل، نظریهپردازان شبیهسازی بر این باورند که فهم ما از دیگران بر توانایی ما در شبیهسازی احساسات و تفکر دیگران مبتنی است.
به عنوان نمونه ما خود را در جای دیگران قرار میدهیم، در ذهن خود یک صحنه را شبیه سازی میکنیم و سپس میگوییم این همان چیزی است که او باید انجام دهد.
شبیهسازان اکنون به شواهد علم عصبشناسی شناختی که پیشتر از آن بحث شد گرایش پیدا کردهاند. شبیهسازی ممکن است؛ زیرا ما مغزهای یکسان با عصبهای آینهای و نواحی مغزی مشترکی هستیم که به خوبی عمل میکنند.
اما نظریهپردازان کاملاً فاقد منابع علمی نیستند. آنها میتوانند سراغ آزمایشهای ناباوریای بروند که نشان میدهد درک اذهان دیگران ظاهراً مستلزم موضعی نظری است که در حدود چهار سالگی در کودکانی که به بیماری اوتیسم مبتلا نیستند پدید میآید. اساساً هم نظریهپردازان نظری و هم شبیهسازان معتقدند که نظریه ذهن، نخستین راهی است که ما از آن برای فهم دیگران نه تنها در چهار سالگی بلکه در تمام عمر استفاده میکنیم.
نظریه تعامل، به دلیلی برای دو نظریه فوق محسوب میشود. این رویکرد نیز میتواند از شواهد علم عصبشناسی در مورد عصبهای آینهای و عملکردهای عصبی مشترک و نیز طیف گستردهای از شواهد روانشناختی در خصوص تواناییهای کودکان در تجزیه وتحلیل و درک نیات دیگران به شیوهای غیرذهنی استفاده کند. این دیدگاه سن ادراک را به عقب میراند و معتقد است که در طول زندگی نخستین شیوه ادراک ما در قیاس با توانایی ما در تجسم ذهنی از طریق استفاده از نظریه یا شبیه سازی، جا افتادهتر و به لحاظ اجتماعی تثبیت شدهتر است.
این دیدگاههای مختلف تفاسیر متفاوتی از شواهد علمی ارائه میدهند- و اینجا جالب خواهد بود اگر ماهیت هرمنوتیکی خود علم را مجدداً یادآور شویم. آنچه در اینجا باید برآن تأکید شود آن است که ما در تلاشمان در تبیین نحوه فهم دیگران نباید همانند شلایر ماخر، درویزن و دیلتای روح کلی انسان را نادیده بگیریم.
ما اکنون ابزارهایی در اختیار داریم که میتوانیم معنای روح کلی انسان را در رفتار کودک و در فعالیت نواحی کلی مغز مشاهده کنیم. همچنین میتوانیم گزارشی هرمنوتیکی از همدلی که کاملاً با این پدیدههای طبیعی در ارتباطند ارایه کنیم.
ما میتوانیم از ایده شلایرماخر در خصوص قدرت پیشگویی به حسب ظرفیت کودکان برای شناسایی و تکمیل نیات دیگران استفاده کنیم. کودکان با این توانایی درونی میتوانند حرکت جسم را به مثابه حرکتی هدفمند تفسیر کنند و قادرند اشخاص دیگر را به مثابه عامل درک کنند.(4) این قدرت پیشگویی تثبیت شده و دائمی است و به گفته شول و تریموله، سریع، خودکار، مقاومتناپذیر و به شدت تحریکپذیر است. این که آیا این مساله یک عملکرد ذهنی است یا کنش غیرذهنی در حال بررسی است.
دیلتای بر اهمیت بافت در فهم اعمال و نیات دیگران تاکید میکنند: «بین یک عمل و محتوای ذهنی رابطهای منظم برقرار است که به ما امکان نتیجهگیری میدهد. اما لازم است آن حالت ذهنی را که رفتار تولید میکند و از طریق آن رفتار، در شرایط زندگی، که باز آن را محدود میکند مجال بروز مییابد، شناسایی کنیم.
بنابر این، رفتار خود را از پیشینه بافت زندگی جدا میکند در غیر این صورت، همراه با توضیح نحوه ارتباط شرایط، اهداف، ابزارها و بافت زندگی با یکدیگر در آن، گزارش جامعی از حیات درون که خود برخاسته از آن است ارائه نمیدهد.
این تاکید با آنچه تریوارتان در مورد درون ذهنیت ثانوی نشان میدهد سازگار است. کودکان در حدود یک سالگی فراتر از رابطه فرد به فرد، درون ذهنیت اولیه میروند و وارد بافتهای توجه و شرایط مشترک میشوند در این فضاست که آنها معانی اشیا و علت آنها را یاد میگیرند.
«ویژگی مشخص درون ذهنیت ثانوی آن است که یک شی یا یک رویداد میتواند به کانون توجه افراد تبدیل گردد. اشیا و رویدادها را میتوان به یکدیگر پیوند داد... تعاملهای کودک با اشخاص دیگر ناظر به اشیاء پیرامون آنهاست» (هابسون، 2002).
کودکان هجده ماهه میتوانند تصمیمهای اشخاص دیگر را درک کنند. آنها رفتار هدفمندی را که یک عامل موفق به انجام آن شده تکمیل کنند. کودک پس از مشاهده شخصی که میکوشد یک اسباببازی را به شیوهای صحیح به کار برد و ظاهراً ناامید است از این که نمیتواند آن را اینگونه انجام دهد، اسباب بازی را برمیدارد و نحوه انجام و کاربرد آن را به آن شخص نشان میدهد.
این نوع فهم عمل به توجه مشترک و بافت عملی بستگی دارد. ما درست همانطور که اعمال خود را در بالاترین سطح ممکن درمییابیم، اعمال دیگران را نیز به همان شیوه درک میکنیم. این مساله که ما اعمال را در بالاترین سطح کارکردی آن درک میکنیم، همواره با «بافتی بودن» در ارتباط است.
این سطح از ادراک را دیلتای «ادراک ابتدایی» مینامد و آن را از گونههای برتر ادراک که شامل همدلی میشود جدا میکند. اگر به گفته دیلتای منطق ادراک ابتدایی را بتوان به مثابه فرایندی استقرایی بیان کرد، او میکوشد گزارش صحیح به دست دهد.
نتایج در این موارد علی و معلولی نیست، یعنی ما در روابط درون شخصیمان در پی تبیین علی این که چرا شخص دیگر به شیوهای خاص عمل میکند نیستیم (گرچه این دیدگاه، دیدگاه نظریهپردازان نظری است)، بلکه ما در پی معنای عملی، اشاره و حرکات صورت دیگران هستیم. این گستره جولان دیلتای در گزارش او از ادراک اولیه است. اما توجه او به مشاهدات کودکان است.
دیلتای معتقد است پیش از آن که کودک سخن گفتن را بیاموزد در بافتهای سازمان یافته اجتماعی فرو رفته و تمام عبارتهایی که تجلیات عینی ذهنی را تشکیل میدهند مبنای درک شخص دیگر را میسازند.
منظور من آن است که مطالعات علمی مربوط به درون ذهنیت اولیه و ثانویه و نظیراینها حدسهای دیلتای را در خصوص ادراک اولیه تأیید و تقویت میکنند. درک دیگران، شقالقمر کردن نیست و ما نیز برای برقراری ارتباط، صحبت کردن، عاشق شدن و غیره نیازی به توسل به روح پیشگویی نداریم.
در واقع، گزارشهای یکسان آسیبشناسیها، تعصبات قومی و جنسی و انزجاری که بعضاً به جنگ میانجامد را روشنتر میکنند. چنین مسائلی از آنجا که از روح پیشگویانه ما برمیخیزند را دشوار میتوان توضیح داد. بهطور کلی به نظر می رسد که پژوهشها و بحثهای حوزه علوم شناختی کمک قابل توجهی به ادراک همدلانه و ابتدایی در سنت هرمنوتیک میکند و دریچههای حائز اهمیتی را در این زمینه به روی پژوهشگران میگشاید
منبع:
www.philosophy.ucf.edu/pcsbib.html
پانوشتها
* نویسندهاین مقاله، دکتر شونگالاگر،استاد فلسفه و علوم شناختی دانشگاه فلوریدا و سردبیر نشریه بین رشتهای« پدیدارشناسی و علومشناختی» است.
1.توضیح بیشتر این که من شخصاً هرمنوتیکی را میپسندم که 1- فلسفی باشد تا آنجا که ناظر و پدید آورنده سؤالاتی در خصوص شرایط امکان درک جهان و سایر افراد و نیز در خصوص آنچه ما را حیواناتی خود- تفسیرگر میسازد باشد. 2- یک هرمنوتیک ناظر به عمق تنها بدین معنا که ناظر به قدرت تبیین علم باشد. هابرماس هرمنوتیک ناظر به عمق را با پروژهای انتقادی پیوند میدهد؛ پروژهای که هدف آن دستیابی به آزادی از طریق ارتباطی کامل است. من با استفاده انتقادی از هرمنوتیک مخالف نیستم، اما این مسأله در اینجا برای من ضرورتی ندارد.
2. آربیب وهسه (1986) از معدود کسانی هستند که بین نظریه طرح علمی شناختی و هرمنوتیک قائل به ارتباطی Tمستقیم هستند. از نگاه آنها نظریه طرح، الگویی برای کل تفسیر کنترل شده از متون ارائه میکند و طرحها خود چشماندازی (یا به گفته گادامر، پیش ادراکی) را پدید می آورند که در آن چنین تفسیری شکل میگیرد. به طور کلی، آنها را هرمنوتیک فلسفی در این مساله هم داستانند که علوم شناختی فینفسه یک علم تفسیری انسانی است (یعنی یک علم هرمنوتیکی) بنابر این آنچه در باره هرمنوتیک گفته شد باید در این مورد اعمال گردد.
3. در اینجا قصد آن ندارم در باره این دیدگاه به تفصیل استدلال کنم (بنگرید به گادامر 2001- 2003). منابع مهم در این باره را میتوان در اثر تریوارتان (1979) در باب «درون ذهنیت اولیه و ثانویه» است. اثر هابس (2002) نیز ناظر به همین مطلب است.
4. بالدوین و همکارانش نشان دادهاند که کودکان ده-یازده ماهه میتوانند انواع کنشهای متوالی را براساس تصمیمها تجزیه و ترکیب کنند. (بالدوین و برد 2001؛ بالدوین و دیگران).