همشهری آنلاین _ رضا نیکنام : انگار زبانش بند آمده بود. نمیتوانست ترس درونیاش را قایم کند. از آن وقتها بودکه میگویند رنگ رخسار نشان میدهد از سر درون.
خواندنیهای بیشتر را اینجا دنبال کنید
صاحبخانه اسباب و اثاثیه را بیرون گذاشت
مامان گلبهار، دست دخترانش را محکم میگیرد و زیر لب زمزمه میکند: «خدایا دیگر خسته شدهام، به خاطر این بچههای معصوم کمکم کن. » لابد شنیدهاید که میگویند" در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد. " درد، کوهکوه میآید و غم از زمین و آسمان برایش میبارد.
گلبهار به زحمت بغض گلویش را فرو میخورد به اسباب و اثاثیه کنج خرابه نگاه میاندازد و ماجرای پناه گرفتن در این آلونک را روی دایره میریزد: «تا چند ماه قبل در یک خانه اجارهای در شادآباد زندگی میکردیم. پول پیش اینجا را خیرین داده بودند، اما مخارج زندگی آنقدر بالا رفت که دیگر از پس اجارهخانه برنمیآمدیم برای همین پول پیش خانه کمکم از بین رفت تا اینکه یک روز دیدیم که ته جیبمان خالی شده و برای همین آقای صاحبخانه اسباب و اثاثیهمان را بیرون گذاشت. آن موقع خجالت میکشیدیم دوباره به خیریه مراجعه کنیم و به ناچار به این خرابه پناه آوردیم. بعد از آن با کمک دخترانم با نخاله و آشغال یک آلونک درست کردیم که حداقل از حمله سگها در امان باشیم.»
گلبهار حتی جان فریاد زدن نداشت
دخترکوچکتر دست گذاشت روی شانه مادرش تا قوت قلبش در این روزهای سرد باشد. از خودم سوال میکردم که خب این زن و دو فرزندش چرا در این خرابه تنها زندگی میکنند و سرپرستی ندارند؟ اینکه شوهرش کجاست و چرا دور و برش نیست؟ انگار توی دلش به ما میگفت کجای کارید، از پارسال گذاشته و رفته. کجای کارید که من ... و این، همان موقعی بود که حس میکردم، الان است که عصبانی شود، از درد و غم این ایام، صدایش را بیندازد توی گلویش و تا جان دارد، جیغ و هوار بکشد سرمان، بلکه شاید کمیآرامتر شود. اما گلبهار حتی جان داد و فریاد هم نداشت. تندتند به خودش میگفت: «اصلا چرا جمشید رفت؟ عاشق شدنش چه بود و رفتنش برای چه؟ حالا که زن و بچهاش بیشتر از همیشه به او نیاز دارد.»
اگر بابا برگردد دیگر اذیتش نمیکنم
وقتی با گفتن اینها بهجایی نمیرسید، حس میکردم که حالش از هست و نیست زندگی به هم میخورد؛ از شوهری که سرنوشتش را هنوز نمیداند و از سگهای ولگرد که در این بیابان دست از سرشان برنمی دارند و باعث ترس دخترانش میشوند. دختر، ناراحتی مادرش را میبیند و به او امید میدهد: «بابا به خانه بر میگردد؟ قول میدهم که دیگر اذیتش نکنم! فردا برویم دنبالش؟» او دستانش را پرده چشمانی میکند که حالا میزبان اشکهای مرواریدیاش شده! گلبهار همانطور که دستان سرد دخترش را در دستان خودش میگیرد، میگوید: «آفرین دخترم، من هم مثل تو امیدوارم که پدرت خیلی زود برگردد.» و بعد نگاهش را به نقطهای دیگر از خرابه سر میدهد. انگار ته دلش به برگشتن جمشید امیدی ندارد!
جوهر خودکار از سرما یخ میزند
یخ مجلس را میشکنم و از دخترها میپرسم: «درسمیخوانید؟» دختر بزرگتر همانطوری که گوشه روسریش را دور انگشتان کوچکش میپیچاند، میگوید: «من کلاس یازدهم هستم و خواهر کوچکترم دهم.» چشمان پر از تعجبم را جمعوجور میکنم و جوابش را با سوالی به خودش برمیگردانم : «چطور مدرسه میروید، مگر توی این آلونک سرد و خاموش میتوانید درس بخوانید!؟» نفسش را حبس میکند و میگوید: «خیلی سخت درس و تکلیف مدرسه را انجام میدهیم. گاهی سرمای هوا آنقدر زیاد است که جوهر خودکار یخ میزند و روی کاغذ نمینویسد!»
مادر، حرف دخترش را قطع میکند : «خب به دلیل مشکلی که داشتیم نمیتوانستیم دخترم را جایی ثبتنام کنیم! اما به لطف خیریه جوادالائمه (ع) و شهرداری توانستیم نرگس را در مدرسه ثبتنام کنیم تا از درس عقب نماند.»
میخواهم دکتر مغز و اعصاب شوم
سوال میکنم دوست دارید در آینده چکاره شوید؟ خواهر کوچکتر مهر سکوتش را میشکند: «دوست دارم دکتر مغز و اعصاب شوم! » میپرسم: «چرا دکتر مغز و اعصاب؟» بلافاصله میگوید: «میخواهم پدرم را رایگان معالجه کنم. تا وقتی به خانه برگشت دیگر بیخودی سر مادرم داد و فریاد نزند و با ما آرام و مهربان باشد؛ مثل محبت همه پدرها برای دخترانشان.» گلبهار، دعا میکند که دخترش به آرزویش برسد: «چون پدرش این اواخر خیلی عصبانی میشد، فکر میکند پدرش مریض است و مشکلش ناراحتی اعصاب و روان است! دخترم میداند وضعیت مالی ما چگونه است میداند که خرج دوا و درمان را نداریم! بچههایم دردهای خودشان را پنهان میکنند تا برای درمانشان نیازی به پول بیمارستان و دارو پیدا نکنند!»
فراهم شدن خانه به همت خیران دلسوز
از قضا حاج «محمدعلی ذاکری» و دوستانش که آدمهای خیریاند به این محل میآیند تا به این خانواده کمک کنند. آنها با حمایت و پشتیبانی معاونت امور اجتماعی و فرهنگی شهرداری، مجمع خیران منطقه١٨ و حاج «مجید برزگر» از کمیته امداد امام خمینی (ره) یک واحد آپارتمان مسکونی مناسب و رایگان برای این خانواده تامین کردند که تا زمانی که لازم است با خیال راحت در آن زندگی کنند و نگران اجارهبها نباشند.
با فاش شدن ماجرا، یکهو چهره مادر و بچههایش در این بیابان بیآب و علف گل میاندازد. مادر حس خوبی دارد، انگار واقعا خدا صدایشان را شنیده، حتی خیلی زودتر از آن چیزی که فکرش را بکند. » گلبهار خانم لبخند میزند و میگوید: «باید ببخشید. اینجا هیچ وسیلهای برای پذیرایی نداریم.»
اسباب و اثاثیه این خانواده توسط کارگران شهرداری منطقه۱۸ و با خودرو از خرابهای که در محدوده شادآباد منطقه١٨ قرار دارد به آپارتمان مورد نظر منتقل و بانوی خیر و نیکاندیش تهرانی که با کمیته امداد همکاری تنگاتنگی دارد متعهد میشود که این زن و دخترانش بدون نگرانی در خانه جدیدشان زندگی کنند.