«از همان اول می‌دانستم زندگی با اسماعیل یک زندگی معمولی نیست. او گفته بود که تا پیروزی انقلاب اسلامی، دست از مبارزه برنمی دارد و بعد از آن هم قصد دارد به فلسطین برود.»

همشهری آنلاین - شهره کیانوش راد: این آغاز سخن «معصومه همراهی» همسر شهید «اسماعیل دقایقی» فرمانده لشگر ۹ بدر است و در ادامه می‌گوید: «زندگی مشترک ما کوتاه بود، اما در همین مدت از صداقت، دیانت، مهربانی و بذل و بخشش او، درس‌هایی گرفتم که شاید در طول ۲۰‌ـ ۳۰ سال زندگی عادی به دست آوردن‌شان ممکن نباشد. لحظه به لحظه زندگی با او برایم رویای شیرینی بود که طعم گوارای آن ۳۵ سال است با جانم عجین شده است». مهمان منزل شهید دقایقی در شهرک شهید محلاتی بودیم و همسرش سبک زندگی و خاطرات شهید را بار دیگر مرور کرد.  

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

شروع مبارزه

حرف‌هایش همیشه به دل می‌نشست. پای صحبت‌های پسردایی‌مان که می‌نشستیم، آن‌قدر با شور و حرارت از ظلم رژیم شاه و مبارزه برای سرنگونی طاغوت سخن می‌گفت که پس از مدتی همه خانواده، یک پا انقلابی شده بودیم و مخالف سرسخت رژیم شاه. مهمانی خانوادگی برایمان به جلسه‌های احادیث و معانی قرآن تبدیل شده بود. سال ۵۲ خبر مبارزات او و محسن رضایی و دیگر همکلاسی‌هایشان به‌ویژه بمب‌گذاری مجسمه رضاشاه و به هم زدن مراسمی که برای یکی از جشن‌های شاهنشاهی برپا شده بود به گوش ساواک رسید.

در فاصله کوتاهی، آن گروه چند نفره، دستگیر و روانه زندان شدند. اخراج از هنرستان فنی شرکت نفت و محروم شدن از تحصیل، تنبیه این عمل جسورانه آنان بود؛ اما اسماعیل، بیدی نبود که با این بادها بلرزد. زندان، او را برای مبارزه شجاع‌تر کرد.  

خواستگاری

سال ۵۵ هر دو در کنکور دانشگاه تهران قبول شدیم؛ او رشته علوم تربیتی و من رشته زمین شناسی. باید شهر و دیارمان را ترک و به شهری سفر می‌کردیم که قابل مقایسه با شهر کوچک آغاجری در استان خوزستان نبود و اسماعیل راهنما و مشاور من در شهر غریب شد. سال ۵۶ مبارزات انقلابی کم‌کم شکل علنی پیدا کرد. عضویت در انجمن اسلامی، شرکت در جلسات قرآن و سخنرانی و پخش و تکثیر مخفیانه اعلامیه‌های امام(ره) و در کنار آن درس و امتحانات دانشگاه، آن‌قدر فضای ذهنی‌ام را درگیر کرده بود که وقتی اسماعیل در زمستان همان سال از من خواستگاری کرد، شوکه شدم.  

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

شهادت شوهر خواهرم در جریان پخش اعلامیه‌های امام(ره)، باعث شد تا مدتی از موضوع خواستگاری حرفی به میان نیاید. وقتی گفت که احتمال دارد بعد از ازدواج و پیروزی انقلاب اسلامی به فلسطین برود، ‌ تردید به دلم افتاد و گفتم: «اصلاً تو که این‌قدر به فکر مبارزه هستی، برای چه می‌خواهی ازدواج کنی؟ اما باز هم او برنده شد که توانست با یادآوری چند حدیث درباره سفارش اسلام به ازدواج، مرا قانع کند. سکوت، رضایت من به ازدواج با او بود؛ مردی که با بودن در کنارش، گذر از همه سختی‌ها برایم آسان شد.

(نفر سوم از سمت راست: اسماعیل دقایقی / نفر دوم از سمت چپ: محسن رضایی)

سخنرانی در جشن عقد

فروردین ۵۸ رسماً زن و شوهر شدیم. مجلس عقد ما به هر چیز شبیه بود غیر از جشن عقد! یک جمع چند نفره و غذایی محلی، همه سور و سات جشن ما را تشکیل می‌داد. جوان‌ترها شاید باور نکنند اما سخنران هم دعوت کرده بودیم که جشن عقدمان، معنوی و پربار شود. حلقه ازدواجمان را خودش تنها رفت و خرید. بعدها برایم تعریف کرد که وقتی طلافروش به او گفته بود بده حلقه را برایت در جعبه کادو بگذارم آقا داماد! کلی خجالت‌زده شدم. گران‌ترین خرید عقدمان همان حلقه بود که هنوز هم آن را به یادگار نگه داشته‌ام.

زندگی میان اسلحه و مهمات

دانشگاه‌ها به دلیل انقلاب فرهنگی تعطیل شد و ما هم که چند ماه بیشتر  از ازدواجمان نگذشته بود به شهرمان آغاجری برگشتیم. به دستور امام(ره) سپاه پاسداران تازه تشکیل شده بود و آقای محسن رضایی، اسماعیل را مسئول راه‌اندازی سپاه آغاجری کرد. به‌طور موقت و برای چند ماه در خانه یکی ازدوستانمان که به سفر رفته بودند، مستقر شدیم. هرچه اسلحه از سپاه تهران می‌رسید را در کمدهای خانه جاسازی می‌کردیم. خانه‌ای که قرار بود در آن زندگی مشترکمان را بگذرانیم، به اسلحه خانه تبدیل شده بود و من هم نگهبان این اسلحه‌ها بودم.  

درس زندگی

از همان اول می‌دانستم زندگی با اسماعیل یک زندگی معمولی نیست، اما به هر حال سر و کله زدن با ۲ بچه کوچکمان، ابراهیم و زهرا، گاهی کلافه‌ام می‌کرد. یک عالمه حرف و گاهی هم گله و شکایت را توی دلم جمع می‌کردم، اما تا اسماعیل را می‌دیدم، همه حرف‌ها را فراموش می‌کردم. با بچه‌ها بازی می‌کرد، در کارهای خانه کمک می‌کرد، ظرف می‌شست و جارو می‌کرد و آن‌قدر مهربان بود که اصلاً یادم می‌رفت چه می‌خواستم بگویم. یک بار که با خودرو سپاه آمد، خوشحال شدم و گفتم حالا که هستی برو این سهمیه برنج کوپنی را بگیر. رفت اما پیاده و در حالی که کیسه برنج را روی دوشش گذاشته بود، خیابان یکطرفه را تا خانه آمد و گفت: «این هم دستور شما که اجابت شد. هاج و واج نگاهش کردم. بی‌معطلی گفت: انتظار نداشتی که با ماشین بیت‌المال بروم.»

من بی‌وفا نیستم

۲۵ دی سال ۱۳۶۵ بعد از ۴۰ روز بی‌خبری، تماس گرفت و از من خواست به اهواز بروم. قبول نکردم چون پسرمان امتحان داشت. فردا دوباره تماس گرفت و باز هم اصرار کرد. پیش خودم فکر کردم حتماً زخمی شده یا اتفاقی افتاده. در آن هوای سرد و با کمترین امکانات، خودم را به اهواز رساندم. وقتی برای دیدنمان آمد، گفت قدمت خیر بود. برنامه عوض شده و جلو افتاده و من همین الان باید بروم عملیات. خیلی جا خوردم اما دیدم اعتراض بی‌فایده است. فقط از او خواستم اگر نرفت، شب را پیش ما بیاید. همین هم شد. آمد و درباره شهادت خیلی صحبت کردیم.

گفتم: «کاش شهادت نصیب ما هم بشود.» اسماعیل گفت: «دلت می‌یاد من تو خونه بمیرم! نگران نباش بی‌وفا نیستم. اگر شهید شدم توی بهشت منتظرت می‌مونم.» صبح زود بیدار شد و بعد از خواندن نماز حدود یک ربع با من حرف زد و رفت. ۳ ساعت از رفتنش نگذشته بود که خبر رسید، هنگام شناسایی منطقه جنگی شهید شده است. تاریخ پای وصیتنامه‌اش مربوط به ۳ سال قبل بود و خطاب به من نوشته بود: «اگر شهید شدم توی بهشت منتظرت می‌مانم.»

شناسنامه شهادت

نام: اسماعیل دقایقی، فرمانده لشکر ۹ بدر (لشکری از اسیران عراقی که برای مبارزه بارژیم بعثی داوطلب می‌شدند.)

تاریخ تولد: ۱۳۳۳

تاریخ شهادت: ۲۸ دی ماه ۱۳۶۵

محل شهادت: عملیات کربلای ۵

 *منتشر شده در همشهری محله یک به تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۱