همشهری آنلاین - موژان فدایی: کسی نمیدانست چه خبر شده است. همه ترسیده و به خیابانها آمده بودند. صدا آژیر همه شهر را پر کرده بود. کمکم شهر رنگ و بوی تازه به خود گرفت. بچهها یکشبه بزرگ شدند و آنچه را تا آن روز نشنیده بودند، به چشم دیدند. جنگ شده است. رژیم عراق به خاک ایران حمله کرده و مدعی است بهزودی به پایتخت را خواهد رسید.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
نخلستانها در آتش
روزهای عجیبی بود. مردم از هر قومیت و زبانی یکدل شدند و در کنار هم ایستادند تا مقابل دشمن بایستند. خوزستان زیر توپ و موشک و خمپاره گرفتار شده و دلیرمردان از سراسر کشور راهی خاکی شدند که نخلستانهایش به آتش کشیده شده بود. مرد و زن تفنگ در دست از خانههایشان دفاع میکردند و جان میدادند. احمد هم مانند همه جوانان این خاک نتوانست راحتی منزل پدری را به جاندادن در راه وطن ترجیح دهد. سال ۶۰ بود که در برابر چشمان گریان مادر راهی کردستان شد و سه ماه بعد هم خبر شهادتش را به خانوادهاش دادند. احمد آقا معلم دینی بود. حقوقش را به مستمندان میداد و به خانوادهاش کمک میکرد.
زندگی در کنار جوانان شهید محله
۳۳ سال از شهادت شهید احمد ازگلی میگذرد و پدر این شهید متصدی مقبره شهدای سوهانک شده است و هر روز بر سر مزار نخستین فرزند خود و ۲۰ شهید دیگر سوهانک حاضر میشود و زندگی خود را در کنار جوانان شهید محله میگذراند.
خانهای از جنس عشق
وارد خانه میشویم، خانهای ساده و با صفا با میزبانی خوش رو و مهربان. مادر شهید احمد ازگلی با لبخندی که نشان سالها ایستادگی او است، از پسر خود میگوید: احمد آقا معلم بود. زمانی که قرار بود به جبهه اعزام شود، زودتر امتحانهای بچههای مدرسه را برگزار کرد. همیشه میگفت باید بروم و دِین خودم را ادا کنم. قبلاً یک دفعه دیگر هم رفته بود و برای جبهه اقلام خوراکی برده بود.
مادر این شهید بزرگوار ادامه میدهد: ۱۳رمضان رفت و ۱۱ شهریور سال ۶۰هم شهید شد. احمد آقا تنها سه ماه جبهه بود. یک ماه پادگان امام حسین(ع) بود و دو ماه هم مناطق عملیاتی و در کردستان شهید شد. تنها سه روز مانده بود تا مأموریتش تمام شود و برای کلاسبندی بچههای مدرسه به تهران بر گردد.
ایستادگی از انقلاب تا جنگ
این مادر شهید از فعالیت فرزند خود میگوید: احمد آقا متولد ۱۳۳۸ بود و فقط ۲۲ سال داشت اما با وجود این سن کم خیلی فعال بود. زمان انقلاب هم اعلامیه و نوارهای سخنرانی امام را پخش میکرد. یک روز عکس امام(ره) را که در پاریس بود، آورد و گفت امام بهزودی به ایران میآید. خیلی شوق و شور انقلاب را داشت.
همسایهها به من میگفتند که آخر احمد را میگیرند و میبرند. نگذار اینقدر فعال باشد اما من هیچوقت اعتراض نکردم و اجازه دادم راهش را انتخاب کند. جوانان محل میگفتند که شهادت احمد نیش ترمزی بود برای بچههای سوهانک و به ما خیلی چیزها یاد داد.
پدر هم راهی جبهه میشود
حاج حیدر بعد از شهادت فرزندش به جبهه میرود و در اینباره میگوید: من هم سال ۶۲ به جبهه رفتم و در منطقه عملیاتی سوسنگرد مستقر بودم. ۲۱ شهیدی را که در سوهانک داریم، تمام اینها را خود من از معراج شهدا آوردم و در قبر گذاشتم. از این تعداد فقط سه تن را غسل دادیم و بقیه را با همان لباس رزم دفن کردیم. احمد آقا را هم نتوانستیم غسل دهیم.
افتخارم جارو کردن مقبره شهدا است
حاج حیدر از کار این روزهای خود میگوید: حالا ۳۳ سال است احمد آقا رفته و من در این مدت تمامی کارهای مقبره شهدا را انجام میدهم. افتخار میکنم زیر دست و پای این بچهها رو جارو میکنم. کار دیگری که از دستم بر نمیآید. هر روز صبح به مقبره میروم و ظهر به خانه میآیم و عصر میروم و غروب باز میگردم.
وی از ماندگاری خود در گلزار شهدا میگوید: این بچهها هستند که من را ۳۳ سال در این مقبره نگه داشتهاند. یک روز که به مقبره نمیروم خجالت میکشم. حتماً باید روزی یک بار بروم و موقع برگشتم خداحافظی کنم. همه از بچههای همین جا هستند. همه را میشناسم. نمیتوانم از آنها دور باشم. آنها هستند که هر روز در کنارشان زندگی میکنم.
در واقع جای خالی احمد آقا را با گلزار شهدا رفتن پر کردهام. بعد از ۳۳ سال هنوز هم با لذت به گلزار میروم و آنجا را آب و جارو میکنم. تک تک درختان گلزار را خودم کاشتم. همه این ۲۱ شهید مانند فرزندان خود من هستند و کار کردن برایشان افتخار من است.
گلزار شهدا آرامش من است
حاج حیدر ازگلی میگوید: زمانی که صبح به آنجا میروم این حس رو ندارم که اینها ۳۳ سال است رفتهاند. انگار هنوز هستند و حضور دارند. گویا همین شب گذشته با هم بودیم و حرف زدیم. حساب نمیکنم اینها شهید شدند و دیگر کنار ما نیستند. وقتی گلزار هستم نه در فکر خانهام نه کار و نه هیچ چیز دیگر. تنها و تنها دلخوشی من گذراندن زندگی در کنار این بچهها است. در کنارشان آرامش دارم و روزگار میگذرانم.
غبارروبی گلزار شهدای سوهانک
همراه حاج حیدر به گلزار شهدا میرویم. جوانان دستمال بر دست در حال غبارروبی گلزار هستند و مزار شهدا را با گلاب میشویند. پرچم ایران بر مزار شهدا پهن میکنند و گل بر سنگ قبر جوانان وطن میگذارند. از پیر و جوان همگی آمدهاند. شیرینی به دست و فاتحهخوان پای در جایی میگذارند که مقبره جوانان شهید محلشان است. جوانانی که پای در راهی گذاشتند که امروز افتخار هر ایرانی باشند. همه گرد مزار شهدا جمع میشوند. فاتحه میخوانند و یادشان را زنده میکنند. کمکم خانواده شهدا هم میآیند و بر سر مزار فرزندان خود مینشینند. خانوادههایی که تمامی سهمشان از جوان خود سنگ قبری است که نام شهیدشان بر روی آن نوشته شده است.
دیدار آخر با پدر
حاج حیدر ازگلی پدر شهید احمد ازگلی از دیدار آخر خود میگوید: وقتی رفت دیگر نیامد تا پیکرش را تحویل دادند. من ۹ شهریور به پادگان ابوذر رفتم و کنارش ماندم. برای خواهرش نامه نوشت. گفتم کی میای گفت ۱۱ شهریور میآییم برای کلاسبندی بچهها. من تصمیم گرفتم بمانم تا بر گردد. من تا ۱۲ شهریور هم در پادگان ماندم اما خبری نشد. ۱۵ شهریور به تهران رسیدم و دیدم خانواده ناراحت هستند و گفتند دو نفر دنبال شما آمدند.
همان روز بچههای محل گفتند احمد مجروح شده و او را به بیمارستان شهدا بردهاند و در راه هم کمکم گفتند شهید شده است. بچههای محل نتوانسته بودند در معراج شهدا احمد را شناسایی کنند و روزی هم که من رفتم از روی لباسهایش و نشانههایی که روی تنش داشت، او را شناختم. روز ۱۷ شهریور هم احمد آقا را دفن کردم.
-------------------------------------
منتشر شده در همشهری محله منطقه یک به تاریخ ۱۳۹۳/۷/۱۹