همشهری آنلاین - فرزام شیرزادی: فقط یک فرق اساسی بین ما و این آقای دونده وجود دارد. بولت وقتی که سوت آغاز مسابقه به صدا درمیآید و شروع به دویدن میکند، لازم نیست حواسش به دور و برش باشد؛ راست شکمش را میگیرد و تا جان دارد میدود و وقتی به خط پایان رسید، کارش تمام است و میتواند برای دوربینها ژست بگیرد. اما ما وقتی شروع به دویدن میکنیم، باید حواسمان به هزار و یک چیز دیگر هم باشد.
قصههای خواندنی تهران را اینجا بببینید
باید حواسمان باشد که در حین دویدن به کسی تنه نزنیم و کاری نکنیم که حقی ضایع شود و برای کسی مشکلی به وجود آید. ولی گاهی از بس درگیر هیجان مسابقه زندگی هستیم این نکته را از یاد میبریم. حتی بعضی از ما گاهی آنقدر غرق مسابقه میشویم که ابتداییترین اصول مسابقه را فراموش میکنیم. به همین خاطر هفت موقعیتی را که همه ما، از مسئول گرفته تا شهروند، باید رعایت کنیم تا قوانین مسابقه به هم نریزد، مهیا کردیم تا به خاطر داشته باشیم که در مسیر رسیدن به خط پایان نباید حق کسی را ضایع کنیم.
۱. تیر بدبخت!
اگر نادرشاه افشار زنده بود، عمرش معادل همین تیرهای چراغ برق بود که در کوچههای فرعی و برخی از خیابانها هستند. البته روزی نامشان تیر برق بوده و حالا انگار غولی نامرئی نصفش را گاز زده و بلعیده است. در برخی محلهها تیرهای خیابانهای اصلی را رنگ میکنید، لااقل اول بشویید و بعد رنگ کنید. باور کنید آن رنگی را که همینطوری میمالید روی تیر برق، دو روز دیگر پوسته میکند.
آن بدبختی که در این کوچه خانه دارد، شهروند همین شهر است. عجالتا به جای همایش و نمایش، سمینار و کنگره آرتروز مو و بیمه جانوران بیابانی و رسیدگی به احشام، فکری به حال این تیرهای لت و پار روشنایی بکنید. اصلا هم خنده ندارد. یکی را که دربند بینی نخند/مبادا که باشد کریمخان زند.
۲. صندلی برای دشمن نیست
خب مگر مریضی؟ پشت صندلی اتوبوس نوشتی: یادگاری از صفر و غلام بیخطر ـ بچههای باحال... بعد آن طرف تر با ماژیک سیدی نوشتهای: «اگر این فلش را ادامه دادی نامردی... مجازی بعد از پنج دقیقه دنباله فلش را بگیری.» بعد همانموقع مسافری ادامه فلش را میگیرد و میبیند که نوشتهای: «فضول، مگه نگفتم پنج دقیقه بعد، حالا میخ شدی؟ برو حال کن ...» این قسمتش زشت بود، سانسور کردیم. این صندلی مال دشمن پدرت نیست. اتوبوس برای من و تو و همانهایی است که سوار میشوند. کاغذ شکلات و قوطی آبمیوهات را به زور نچپان لای فضای بین دوصندلی. آزار داری؟ مریضی مگه؟ پولشو خودت دادی...
۳. بدقلقی با گدا
یقه شما را هم گدایان سر گذر گرفتهاند؟ همانهایی که انگشتان دستشان هر یک به قاعده خیارشور دندانگیر است؟ پس از دو سه بار تقاضا، اصرار میکنند و بعد بیم آن میرود که یقه نازنینتان را با تکنیکی خاص و مدرن بگیرند و دوباره پول بخواهند. بدقلقی نکنید با این گداها، چون یکهو دکودندهتان را له و لورده میکنند.
آنچه از ظاهر امر هویداست، نباید با آنها کلکل کرد، چون قوی هستند و جسور در لیچار بار کردن. فعلاً اینطوریهاست...لازم است متین برخورد کنید. برای پیشگیری پیشنهاد میشود کلاسهای آموزشی «برخورد صادقانه با گدا» دایر شود... د. بدقلقی نکنیدها.
۴. جنگل بوق
گفت: «بیخیخی عشقی حال میده» گفتم: «چطوری حال میده؟» گفت: «صداش مشتیه...» گفتم: «این بوقی رو میگی که چپوندی زیر سپر؟» گفت: «توپه توپه، خفن، اند صدا ...» گفتم: «اون شیپوره بستی بغل باتری ماشینت؟» گفت: «دویست چوق مایه دادم بالاش.» گفتم: «مگه اینجا بیابونه.» گفت: «یه چیزی تو این مایهها» گفتم: «یه بلندگو هم ببند بالای ماشینت رو سقف، به مردم دریوری بگو، چطوره؟» گفت: «این هم بد فکری نیست.» گفتم: «مگه اینجا جنگله؟» گفت: «ما این جوریا حال میکنیم.» گفتم: «جلوتر میگیرن ماشینتو میخوابونن.»
گفت: «هنوز که نگرفتن» گفت: «حاجیت روزی صد هزار چوق کاسبه.» گفتم: «چطوری» گفت: «چراغ قرمز و طرح و لاییکشی و بوق و سوت و همه جور عشق و حال.» هنوز نگفته بودم حرف آخر را که جیغ لاستیک روی آسفالت پیچید تو گوش خیابان. بعد هم بوق شیپوری و بنزی را با هم زد و رفت: «بیخیخی عشقی حال میده...»
۵. رعایت نکن، آشغال بریز
ساعت ۹ و ۲۱ دقیقه صبح است و اینجا درست سر چهارراه اول، دوازده سیزده من زباله کوت شده است روی هم. عزیزان همشهری و همسایگان گرامی حال نداشتهاند زبالهها را دیشب- سر شب، نه نصفهشب- دم در خانهشان بگذارند. آشغالها را تو مخزن زباله سر کوچه گذاشتن و تفکیک خشک و تر پیشکش. سر چهارراه دوم هم هفده هجده من زباله با نخالههای ساختمانی انبار شده روی هم. مگسها تا ساعاتی دیگر جشن بیکران خواهند گرفت و اگر مجالی باقی باشد و عمرشان کفاف دهد ـ عمر مگس ۱۱ روز است ـ پایکوبی هم میکنند.
باور کنید اینجا پایتخت یک کشور متمدن است، نه دهاتی در آنسوی دنیا. مهندس جان... جناب آقای کارمند، آقای علامه دهر... استاد... طلبکار نازنین، آشغالت را سر ساعت ۹ بگذار دم در خانهات.
۶. تخلیه چاه
باورکنید آنقدرها نیازی به تخلیه چاههای منزل نیست. روی در خانه آقای عنایت آنقدر برچسب تخلیه چاه چسباندهاند که خانهاش را با سازمان تخلیه چاه اشتباه میگیرند. مگر چاه خانه او سالی چند بار مملو میشود که هر روز برچسب میچسبانید؟ آقای عنایت دیگر انرژی ندارد برای مبارزه با این چسبندگان. عنایت دو سه مرتبه به شمارههای تخلیه چاه زنگ زده و فحش داده و یا فوت کرده، ولی یکی دو تا نیستند که لاکردارها. او همه انرژیاش تمام شده و شبها بی شام میخسبد و صبح را با قرص «کلیدنیومسی» آغاز میکند. معدهاش ناراحت شده و تیک عصبی گرفته است. گاهی شبها خواب میبیند که با چند رئیس شرکت بزرگ تخلیه چاه دست به یقه شده است. بلند بلند عربده میکشد و تو هوا مشت میپراند.
۷. گوریلها معترض نیستند
پدرجان! باور کن آن خوانندهای را که صدایش برای تو لذتبخش است شاید دیگران دوست نداشته باشند. صدای ضبط اتومبیلت را تا ته زیاد میکنی و بعد هر چهار شیشه را پایین میکشی؟ که چی دیسدیسدیس راه انداختهای؟ برو تو بیابان و استریو ماشینت را تا آخر زیاد کن. گوریلها و گنجشکهای کوهی زبان ندارند که اعتراض کنند. آن خوانندهای که صدایش را میلرزاند، خیلیها نمیپسندد. چرا اگزوز موتورت را سوراخ میکنی؟ گاز میدهی و لایی میکشی؟ اعصاب آن پیرمرد در حاشیه خیابان خرد و خاکشیر است. دندانهای او ریخته و موهای پس سرش هم. آمده از بدبختی تو پارک نشسته، صدای جیغ لاستیک را در نیاور. بلند بلند روی موتور آواز نخوان، مگر موتور تو بوق ندارد که سوت بلبلی میزنی؟! چراغ قرمز است. دو تا بوق بنزی خواباندهای زیر باک که چه بشود؟ مگراینجا جبهه جنگ است که با موتور تریل از روی جدول میپری؟ نکن همچین.
منتشر شده در همشهری محله منطقه یک به تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۶