همشهری آنلاین - منیر گرجی: زمانی که به همراه نوهاش برای تجدید خاطرات سالیان گذشته به محله قدیمیاش (سبزیکاری امینالملک یا همان گمرک امیریه رفت)، گریه امانش نداد. از همین محله بود که او توانست استعدادهایی را که درونش نهفته بود را به نمایش در آورد، هنر پیشه، بازیگر تئاتر، پرده خوان، دوبلور، ترانه و آوازخوان و پا به توپ بودنش در تیم راهآهن از او همه فن حریفی ساخته بود.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
هر چند که او یکی از دوبلورهای با سابقه و حرفهای است و صدایش را زیاد شنیدهایم، اما طنین صدایش بروی شخصیتهای کارتونی مانند روباه مکار و پدر ژپتو در پینوکیو و علاءالدین در سند باد را هیچگاه از یادمان نمیبریم. اینها را گفتیم تا اینکه برسیم به بزرگ مرد محلهمان که در راه هنر پیر شد ولی با اینکه نزدیک به ۹۰ سال دارد بیکار ننشسته و به نویسندگی و چاپ کتاب ادامه میدهد. مرتضی احمدی کسی است که مدتها دنبال بهانهای بودیم تا سراغش برویم و با او گفتوگو کنیم و حالا آن بهانه به مناسبت فرارسیدن روز پدر مهیا شده است. هر چند نمیخواستیم به دلیل ضعف جسمانیاش زیاد وقتش را بگیریم اما او با روی گشاده پذیرای ما بود و برای ما از هر دری گفت. حاصل گفتوگوی ما با وی را در ادامه میخوانید.
شغل اصلی شما در ابتدا چه بوده است؟
آن زمان ما در مکتب درس میخواندیم. وقتی کلاس دهم را به تمام کردم، دنبال کار بودم که یکی از آشنایان من را به راهآهن برد و در آنجا سر تعمیرکار لکوموتیو شدم؛ چیزی که اصلاً علاقهای به آن نداشتم. من همیشه از لکوموتیو میترسیدم تا اینکه پس از یک سال گفتند که سواددارها بروند قسمت امور مالی مشغول شوند. من هم رفتم و در آن قسمت مشغول به کار شدم و پس ۳۲ سال خدمت در راهآهن بازنشسته شدم. در این میان برای دل خودم میخواندم و به تئاتر هم علاقه داشتم. کمکم وارد تئاتر شدم. پردهخوانی هم میکردم از طرفی عاشق فوتبال و ورزش باستانی هم بودم. شاید باور نکنید که من با فرصتی که داشتم به همه اینها میرسیدم،گویی در گذشته زمان بیشتری داشتیماما الان برای آمدن از این سر شهر تا آن سوی شهر کلی زمان مفید را ازدست میدهیم.
صدای دلنشین شما در سندباد و پینوکیو نوستالژی دوران کودکی اکثر افراد است. از دوبله برای کودکان بگویید؟
من برای بچهها بیشتر کار کردهام اما این دو اثر به دلیل اینکه سالیان سال از آن گذشته و همچنان هم پخش میشود ماندگارتر است. در مجموعه شکرستان هم که برای کودکان است بهعنوان راوی صحبت میکنم. این را هم اضافه کنم که کودک درون من همچنان زنده و پویاست و من پس از سالها هنوز زمانی که پینوکیو و سند باد پخش میشود تمامی دیالوگهایش را از حفظ هستم و با آن تکرار میکنم.
در فهرستکاری شما ترانهخوانی هم وجود دارد. هنوز هم میخوانید؟
زمانی که کودک بودم و مادرم برای برادر کوچکترم لالایی میخواند او را همراهی میکردم. کمکم در کوچه و خیابان با دوستانم آواز میخواندیم، تا اینکه به پردهخوانی هم پرداختم. اما الان فقط گاهی برای دل خودم میخوانم و اگر سازمان صدا و سیما از من دعوت کند حضور پیدا میکنم و میخوانم.
شما یکی از قدیمیهای تهران هستید.از قدیمها بگویید؟
من بچه خیابان گمرک امیریه و چهارراه مختاری تهران هستم. آن زمان این همه بزرگراه و بزرگراه در شهر نبود یا بهتر است بگویم تهران اینقدر بزرگ نبود. آن زمان از چهارراه حسنآباد و توپخانه بالاتر شهری نمیدیدیم. کوههای شمیران همیشه با برف خود نمایی میکرد اما الان تهران هیولا شده است. تهران الان را دوست ندارم، ترافیک و آلودگیهایش آزارم میدهد. اصلاً همه چیز این شهر تغییر کرده، مردم هم عوض شدهاند، پوشش، خوراک، رفتار، آداب معاشرت. حتی تئاتر و سینمایش هم تغییر کرده است. آن زمان تئاتر برای هنرمند پشتوانه داشت، حقوقها یشان به وقت بود، هنرمندها همه تحصیل کرده، حتی برای بچههای تئاتر پزشک مخصوص بود و هر کسی سر از بازیگری در سینما درنمی آورد، اما الان برای من این رفتارها غریبه است. اصلاً نمیتوانم تهران قدیم و جدید و مدرن را با هم قیاس کنم، مردم هیچگاه به هم دروغ نمیگفتند، هرچیزی که داشتند با هم میخورند. با همدیگر میساختند. در کتابی هم که نوشتهام زندگی خود و تهران گذشته را وصف کردهام.
یعنی تهران فعلی و نوع رفتار مردم را نمیپسندید، یا بهتر بگویم دوست داشتید تهران به همان شکلی که شما دوست دارید باقی میماند؟
من منکر پیشرفت نیستم و این بسیار عالی است. من بهعنوان کسی که قدیم و جدید را به چشم دیدهام، عقیده شخصی خود را میگویم. نوه جوان من هم در این اجتماع رشد کرده و زندگی میکند و با این محیط و شرایط خو گرفته. شاید شرایط قدیم من را نپسندد. اما اگر کمی به عقب برگردیم و تفاوتهایی را که گفتم زیر ذرهبین بگذاریم، بهتر میتوانید تصمیم بگیرید. بهعنوان نمونه، مسئله انتخاب دختر و پسر برای تشکیل زندگی را ببینید. الان مادر و پدرها آخرین کسانی هستند که متوجه میشوند فرزندانشان میخواهند با هم تشکیل زندگی بدهند. از دوام این وصلت هم اگر چیزی نگویم بهتر است. در زمانه ما جرئت نمیکردیم برای خودمان انتخاب همسر داشته باشیم، اول مادرمان میدید و میپسندید و پس از آن ما را در جریان میگذاشت و ما هم با احترام به تصمیم آنها قبول میکردیم. از جوانها هم پوزش میخواهم و این را هم بگویم که الان اکثر جوانان ما خودسر شدهاند. با مشورت و هماندیشی با بزرگترها اصلاً میانهای ندارند و این شرایط در درازمدت نتیجه خوبی ندارد.
شما ورزشکار هم بودهاید. راز سلامتی شما در ورزش است؟
من از کودکیام به فوتبال و ورزش باستانی علاقه داشتم و زمانی هم که در راهآهن مشغول شدم به عضو تیم راهآهن در آمدم. چند روز درهفته مدام در حال تمرین فوتبال بودم و در کنارش به زور خانه هم میرفتم و ورزشهای زور خانهای هم انجام میدادم. این را هم اضافه کنم که من با گوشت قرمز هم میانهای نداشته و ندارم و بیشتر از سبزی و گوشت سفید استفاده میکنم. الان با این سن و سالم نان و پنیر و غذاهای حاضری، غذای اصلی من است. شام را ساعت هفت میخورم و صبح زود بیدار میشوم و در خانه نرمش و ورزش میکنم. اما جوانهای الان زمانی شام میخورند که میخواهند به رختخواب بروند، یا صبحانه دیگر جزء وعده غذاییشان نیست، فستفود را بیشتر از غذاهای خانگی دوست دارند و برای ورزش هم که اصلاً فرصتی ندارند. آن وقت توقع دارند که اضافه وزن نداشته باشند.
از زندگیتان در محله پاسداران بگویید؟
خانهای را که من سالها در آن زندگی میکردم بسیار بزرگ بود و دیگر از پس نگهداری حیاط و باغچهاش بر نمیآمدم. بنا براین مجبور شدم که آن را بفروشم و برخلاف میلم به قفسی به نام آپارتمان پناه بیاورم و در آن زندگی کنم. الان حدود دوازده سال است که ساکن این محل هستم. خانههای بزرگی را که نشان از قدمت محله داشتند دیدهام که ویران شدند و آپارتمان جای آنها را گرفته. کوچهپسکوچهها همه تغییر کرده. البته ناگفته نماند این محله هنوز آب و هوای خوبی دارد. شهرداری هم با درختکاری و فضای سبزی که در محله و بوستانها انجام داده محیطش را دلنشین کرده است.
به دلیل شرایط جسمانیتان کمتر از خانه بیرون میروید. بگویید روزتان را چگونه به شب میرسانید؟
با اینکه در خانه هستم اما از بیکاری متنفرم. دوستان به من لطف دارند و هر از گاهی به من سر میزنند. هر روز در خانه به نرمشهای سبک و راحت میپردازم. گاهی فیلمهایی را که خودم در آن بازی و دوبله کردهام را میبینم و از همه مهمتر اینکه در حال نوشتن پنج شش کتاب هستم که دو تا از آنها با نام «کهنههای همیشه نو» و «فرهنگ بر و بچههای تهرون» آماده چاپ هستند.
در جایی گفتید با نوهتان که به محله سابقتان رفتید گریه کردید. چه اتفاقی میافتد که شما پس از سالها برای محلهتان گریه میکنید؟
جز تداعی خاطرات هیچ چیز من را نمیآزارد. آن روز نوهام تعجب کرد و من به او گفتم که مگر میشود جایی را که در آن سالیان زیاد در کنار خانواده و دوستان خوبی که داشتم روزگار گذراندهام فراموش کنم. آن وقت که آنجا را دیدمگویی که به زمان قبل سفر کرده و حتی مادر و پدرم و دوستانم را در آن محیط احساس کردم. حس خوبی بود؛ حسی که میدانستم دیگر آن را درک نمیکنم و همین سبب شد که برایش گریه کنم.
مردم با دیدن شما چه واکنشی نشان میدهند؟
چه سؤال به جایی پرسیدید. اگر حالم اجازه بدهد و از خانه بیرون بروم واکنش مردم برایم زیباست. اما من دیگر آن مرتضی احمدی سابق نیستم، مردم با همه لطفی که دارند اطراف من را میگیرند و میخواهند که با آنها عکس یادگاری بگیرم، من هم به خودم اجازه نمیدهم که قبول نکنم. اما این کارها من پیر مرد را خسته میکند. بنابراین از اینجا به آنها میگویم که دوستشان دارم و لطف آنها همیشه شامل حال من بوده است. اما سعی کنند هنرمندی را که میبینند، مخصوصاً زمانی که همراه خانواده هستند، از آنها در خواست عکس نداشته باشند چون هنرمند هم زندگی شخصی خود را، با تمام گرفتاریهای خاص خود دارد و گاهی این لطفها خوشایند نیست و بیشتر شبیه آزار میشود.
چند روزی تا روز پدر بیشتر نمانده است. قدیمترها روز پدر در میان بود؟
شاید روزی که خاص پدر بود وجود نداشت اما احترامها فقط به یک روز ختم نمیشد. پدرها همیشه در رأس خانواده بودند. هیچوقت یادم نمیآید که به پدرم بیاحترامی کرده باشم و در هر موقعیتی احترام او را نگه میداشتم. اینکه در طول سال روزی به نام مادر و پدر نامگذاری شده بسیار کار خوب و پسندیدهای است و به جوانها میگویم که همیشه قدر پدر و مادرشان را بدانند.
پینوشت: استاد سیدمرتضی احمدی روز ۳۰ آذر سال ۱۳۹۳ در ۹۰ سالگی در منزلش در تهران درگذشت. روز ۳ دی سال ۱۳۹۳ پیکرش توسط برخی هنرمندان و مردم تشییع و در قطعه هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
* این گفتوگو در همشهری محله منطقه ۴ به تاریخ ۱۳۹۳/۲/۲۴ منتشر شد.