ساکنان قدیمی محله‌ها گنجینه‌ای از خاطرات خوب و بد یک محل محسوب می‌شوند، آنچه که ما به عنوان خاطرات شفاهی محله‌ها می‌نامیم.

همشهری آنلاین - فاطمه شعبانی: قریب به ۵۶ سال زندگی در محله فدک و نظام آباد زمان کوتاهی نیست بالغ بر نیم قرن است از روزگاری که همه به دیدن یک اتومبیل در محل ذوق می‌کردند تا حالا که پیدا کردن یک جای پارک کم از فتح قله اورست ندارد. سرهنگ بازنشسته نیروی هوایی آقا «سید جلال آخشی جان» از کسانی است که شکل گیری این محله‌ها را به چشم دیده است و حالا از محل و ساکنان قدیمی‌ آنجا می‌گوید، خواندن این مطلب را از دست ندهید.  

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

آن کوچه و آن خانه

گنجینه ذهن آخشی جان انباشته از خاطرات ریز  ودرشت آن سالهاست. او با یادآوری آنها می‌گوید: «سال ۱۳۳۷پسر بچه ۸ ساله بودم که با خانواده ساکن محله نظام آباد شدیم، همه جا خاکی بود از اینجا که می‌ایستادی می توانستی میدان ملت را ببینی. ده نارمک برای خودش آبادانی بود. خیابانی که این روزها به نام سبلان نامیده می‌شود، رودخانه بود و چنان خلوت و ناامن که از ساعت ۴ بعد از ظهر به بعد کسی جرئت نمی‌کرد به آن سمت برود. تصدیق کلاس ششم سال را از مدرسه پسرانه «شیخ بهایی» روبه روی امیر شرفی گرفتم و مقطع دبیرستان را در دبیرستان «فروغی» خواندم. خانه‌مان در کوچه «کاوه شرقی» پایین‌تر از کهن بود که در حال حاضر شهید «لطیف اکبرنژاد» نامیده می‌شود. کوچه‌مان اوایل شکل و شمایل کوچه را نداشت و تک توک خانه‌ها ساخته شده بودند باقی یا باغ یا چهار دیواری بود. خانواده ما جزو ساکنان اولیه کوچه بودند و بعد از ما دایی و خاله‌ام به جمع مان افزوده شدند. آقا «رجب قزاقی» دایی‌ام بود و «علی آقا توکلی» شوهر خاله‌ام که پسرش «حمید توکلی» شهید شد و اکنون پارک توکلی به نامش است. بعد از ما خانواده «حلت» هم آمدند («آقای حلت فراهانی» که مجله موفقیت را در می‌آورد) پدرشان مرد زحمتکشی بود که از خانه‌شان ۵-۶ فرزند تحصیلکرده و بنام بیرون آمد و خوبی‌اش این است که هنوز هم به خانه‌اش دست نزدند و با همان شکل سابق حفظ کرده‌اند. روبه‌روی خانه حلت منزل لطیف اکبرنژاد بود که سیاسی و انقلابی بودند و یکی از برادرها شهید شد و دیگری در مقطعی سفیر ایران در ترکیه بود. آقای پورصالح هم بود که درکارخانه برق بین الملل کار می‌کرد.» 

زمین فوتبال خاکی که حالا بوستان شده است 

زمین خاکی فوتبال

این ساکن قدیمی منطقه بایادآوری آن روزها ادامه می دهد: «ما خودمان یک خانواده نه نفره بودیم که با هم بازی می‌کردیم و با هم به مدرسه می‌رفتیم و همگی در یکی دو اتاق زندگی می‌کردیم. فضای خانه کوچک بود و جا برای درس خواندن مناسب نبود. شب‌ها می‌آمدیم در خیابان‌های نظام آباد زیر نور چراغ برق درس می‌خواندیم و قدم زنان تا میدان امام حسین(ع) فعلی می‌رفتیم. در میدان قدیم مجسمه‌هایی بود که آنجا استراحت می‌کردیم و ساعت ۴-۵ صبح به خانه برمی‌گشتیم. بچه‌ها آن زمان مثل این روزها اوقات فراغت نداشتند و تفریحی به این صورت نبود. زمین خاکی که الان پارک شهید توکلی است، زمین فوتبال ما بود که با بچه‌های محله و محله‌های دیگر گل کوچک بازی می‌کردیم. کل نظام آباد خاکی بود و اتوبوس ۲ زاری‌های خط ۱۱۸ داخل نظام آباد دور می‌زد و تا مولوی می‌رفت. اوایل اتوبوس‌ها یک طبقه بود و بعدا دو طبقه‌ها اضافه شد که یکی از بهترین خاطرات هم نسلی‌های من سوار این اتوبوس‌های دو طبقه شدن بود. نزدیکی خانه ما کارخانه‌ای بود که گالش و چکمه لاستیکی تولید می‌کرد و کمی پایین‌تر اسطبل اسب بود و سرکوچه‌مان گاراژ مسعود قرار داشت که صاحبش سرهنگ «شهنواز» بودکه وقتی با ماشین به محل می‌آمد، خیلی‌ها برای به دیدنش می‌ایستادند. بد نیست بدانید که روبه روی جایی که در حال حاضر ایستگاه مترو فدک است، اولین کارخانه جوجه کشی ماشینی ایران قرار داشت که هر چند وقت در میان جوجه‌های مردنی را بیرون می‌انداختند و بچه‌های محل می‌رفتند و جوجه‌ها را می‌آوردند و چند روزی با هزار امید و آرزو نگه داری می‌کردند اما اغلب بعد از چند روز می‌مردند و داغشان روی دل آن‌ها می‌ماند!»

رسم مهمانداری

آخشی جان می گوید: «مادرم همکلاسی خانم فخرالدوله-‌ همان شاهزاده قاجاری که مسجد معروفی در محله پیچ شمیران دارد- بود و سر قضیه حجاب مدرسه را ترک کرده بود برای همین به تحصیل ما خیلی اهمیت می‌داد. در و همسایه‌ها به مادرم «زن آقا» می‌گفتند. زن آقا خیلی وقت‌ها برای همسایه‌ها تخم مرغ می‌شکست و گوش دختربچه‌ها را سوراخ می‌کرد. غیر از این‌ها قابله هم بود و به داد زن‌های زائو می‌رسید. با اینکه زن قدیمی بود اما در عین حال خیلی روشنفکر بود و به تحصیل بچه‌ها اهمیت می‌داد. می‌گفت: «شما برای یک زمان هستید و ما برای زمان دیگر.» هرچند وضعیت اقتصادی‌مان زیاد خوب نبود و خود من از کلاس اول دبستان تا کلاس دوازدهم کتاب دست دوم خریدم اما مادر اصرار بر تحصیل ما داشت. چیزی که از آن دوران بیش از همه در خاطر من مانده رابطه خوب بین مردم بود طوری که اگر پدرم شبی به خانه می‌آمد و می‌دید یک جفت کفش اضافه جلوی در نیست خیلی ناراحت می‌شد که چرا امشب خانه ما کسی نیامده، معتقد بود مهمان روزی خودش را می‌آورد.»  

نوجوانان محله در نظام آباد

لباس‌های بی‌قواره 

هرچند از شروع سال نو حدود بیست روزی می گذرد اما بد نیست یادی کنیم از عیدهای دوران کودکی آن سالها. آخشی جان می گوید: «شب عید که می‌شد مادرم سعی می‌کرد هرطور شده ما را نونوار کند. من ۳ خاله داشتم مادرم شب عید ما را می‌سپرد دست خاله‌هایم که ما را ببرند بازار لباس بخرند. لباس‌ها را اغلب تا ۲ سایز بزرگ‌تر از خودمان می‌خریدند و هرچه می‌گفتیم این لباس بزرگ است  فایده‌ای نداشت و می‌گفتند بزرگ می‌شوید قد می‌کشید یا پارچه است ممکن است آب برود. پاچه‌های شلوار را تا می‌زندند به طوری که گاهی لباس پاره می‌شد و هیچ وقت اندازه‌مان نمی‌شد. بیشترین عیدی را آقای شهنواز و زنش به ما می‌دادند؛ یک اسکناس نو تا نخورده قهوه‌ای ۲ تومانی می‌داد. آن روزها روزهای خوبی بود که همه محل کس و کار همدیگر را می‌شناختند و این یک حسن داشت غریبه که به محل می‌آمد همه متوجه می‌شدند. آن روزهای خوب گذشت هنوز هم هر بار که از آن کوچه‌ها رد می‌شوم دلم می‌خواهد کسی از پشت دیوار صدایم کند: آقا سید جلال بیا با ما یک چای بخور، نمک ندارد نمک گیر نمی‌شوی!»

------------------------------------------------

منتشر شده در همشهری محله منطقه ۸ به تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۵