تاریخ انتشار: ۲۷ اسفند ۱۳۸۷ - ۰۸:۰۳

ننه سرما، ابرهای سیاه را هل داد توی آسمان. کمرش درد گرفت. بدنش را کش و قوس داد. سوز سردی وزید. مردم توی خیابان تندتر رفتند. دست‌هایشان را بیشتر توی جیب‌هایشان فرو کردند.

کنار خیابان پر از مسافر بود. همه‌شان هم به سر خیابان نگاه می‌کردند. دعا می‌کردند زودتر تاکسی یا اتوبوس برسد. معلم‌های مدرسه درجه بخاری‌ها را تا آخر زیاد کردند.

ننه سرما خندید. هوا سردتر شد. شنید کسی گفت: «بگذار هر چه می‌خواهد بکند. همین روزها بهار می‌آید.»

ننه سرما عصبانی شد. فریاد بلندی کشید. تمام آب‌های روی زمین یخ زدند. مردم آرام‌آرام راه می‌رفتند. مراقب بودند لیز نخورند.

* * *

عمو نوروز سرکوه بود. از خواب بیدارشد. بدنش را کش و قوس داد. ته آسمان، ته‌ته ابرهای سیاه روشن شدند.

* * *

ننه سرما به زمین نگاه کرد. مردم یا با هم راه می‌رفتند یا حرف می‌زدند. بچه‌ها بازی می‌کردند؛ حتی توی این سرمای سخت هم آدم برفی درست می‌کردند. فکر کرد چرا
هیچ  کس با من حرف نمی‌زند؟ اصلا ً تا به حال بازی کرده‌ام؟ هرچه فکر کرد، هیچ خاطره‌ای از کودکی‌اش به یاد نیاورد. فکر کرد امسال نمی‌روم، آن‌قدر می‌مانم تا دوست پیدا کنم؛ کسی که با من بیاید و برود، با او حرف بزنم و درد دل کنم.

شنید که کسی گفت: «برف به زودی آب می‌شود. ننه سرما بی‌خودی زور می‌زند.»

کس دیگری جواب داد: «ببین، همین روزها سرو کله عمو نوروز با لپ‌های گلی‌اش پیدا می‌شود.»

دیگری گفت: «این ننه سرمای اخمو اصلاً نمی‌داند گل یعنی چی!»

اولی گفت: «آخر او که نمی‌تواند خودش را ببیند؛ همة آب‌ها یخ زده است. فقط بهار است که آب را آینه می‌کند. آب‌ها هم بهاری می‌شوند.»

ننه سرما فکر کرد:« لپ گلی یعنی چی؟ گل چه شکلی است؟ عمو نوروز چه جوری است؟ اصلا ً خودش چه شکلی است که آنها حدس می‌زنند اخموست؟»

ننه سرما رفت لب رود، اما رود یخ زده بود. تمام شیشه‌های پنجره‌ها هم بخار گرفته بودند. ننه سرما گفت: «می‌مانم تا بدانم گل چیست و لپ گلی یعنی چی؟» با انگشت‌هایش حساب کرد و فهمید عمو نوروز همین روزها می‌آید.

* * *

عمو نوروز از کوه پایین می‌آمد. هرجا که قدم می‌گذاشت، پشت سرش پر از گل‌های رنگارنگ بهاری می شد، آسمان هم روشن و روشن‌تر. عمو نوروز پایین کوه رسید. کوه پر شد از گل‌های رنگارنگ. عمو نوروز خندید. صدای خنده‌اش توی دشت پیچید. یخ رودخانه‌ها ترک خورد. به راهش ادامه داد. فکر کرد چرا مثل همیشه بهار نمی‌شود؟ کمی لرزید. سردش شده بود.

***

ننه سرما فکر کرد چرا نمی‌توانم هوا را زمستانی نگه دارم؟ حرصش گرفت. گفت:«من زمستانم. از بهار قدرتمندترم. باید پیروز شوم! عمو نوروز را پیدا می‌کنم. دیگر نمی‌توانم صبر کنم، باید بروم دنبالش؛ هم رنگ لپ‌هایش را ببینم و هم بگویم فکر نکن که در برابر من قدرتی داری. اما از کدام راه باید بروم؟» کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد. فکر کرد: «عمو نوروز درست از مسیر مخالف من می‌آید. من که می‌روم، او می‌آید. پس من نباید راه همیشگی‌ام را بروم.» راه افتاد، راهی که راه هر ساله‌اش نبود.

* * *

عمو نوروز نگران بود. می‌ترسید گل‌های بهاری یخ بزنند. جوانه‌ها سرما بخورند و از بین بروند. می‌ترسید هیچ درختی به شکوفه ننشیند. آهسته راه می‌رفت تا مطمئن شود از هر جا که می‌گذرد، بهار آنجا ماندنی شده است.

* * *

ننه سرما از راه‌های پیچ در پیچ گذشت. هوا سرد و سردتر شد. موی بلند خودش هم یخ زد، اما عمو نوروز را پیدا نمی‌کرد. خسته شده بود. روزها بود که راه می‌رفت. هی به خودش می‌گفت: «پیدایت می‌کنم. فکر می‌کنی می‌توانی ازچنگ من سالم در بروی؟» به هرجا که می‌رسید، می‌شنید مردم می‌گویند: «پس این عمو نوروز کجاست؟ نکند راهش را گم کرده باشد؟ این ننه سرمای لعنتی کی می‌رود؟»

ننه سرما توی دلش می‌گفت: «هر جا می‌روم پیدایش نمی‌کنم. این عمو نوروز بی‌عرضه راهش را گم کرده است.»

* * *

چشم‌های عمو نوروز از غصه نمناک بود. هر جا که می‌رسید می‌ماند تا مطمئن شود بهار ماندنی شده است. مردم می‌گفتند: «چرا امسال بهار خیلی‌خیلی آهسته می‌آید؟ انگار عمو نوروز خسته است.»

ننه سرما می‌شنید و می‌گفت: «خب، پیر شده است.» و تند تند راه می‌رفت. به صخره‌ای بلند رسید. یخ روی آن را پوشانده بود. ننه سرما می‌دانست که اینجا آخر دنیاست. نشست. به صخره تکیه داد. نوک‌های تیز ِ یخ ِ روی ِ صخره توی کمرش فرو می‌رفتند. اما او آن‌قدر خسته بود که نمی‌توانست حتی کمی جا‌به‌جا شود. برف سپید هنوز می‌بارید. همه جا سپید بود. چشم‌هایش را بست. به خودش گفت: «اینجا که آخرش است. عمو نوروز اینجا نیامده است. نکند من...»

چشم‌هایش را باز کرد. عصبانی بود. ناگهان آسمان غرید. برف تندتر بارید. تمام قامت بلند ننه سرما زیر برف رفت. ننه سرما خسته بود. به خودش گفت: «پس گم‌ شده‌ام. اما باید راه برگشت را پیدا کنم.» و چشم‌هایش را بست تا فکر کند.

* * *

عمو نوروز از این همه برف تعجب کرده بود. از این که آسمان هنوز زمستانی بود، ننه سرما را هم ندیده بود، نگران او هم بود. هر چه فکر می‌کرد نمی‌توانست بفهمد چه شده است. آرام آرام جلو می‌رفت.

* * *

ننه سرما از خواب پرید. آفتاب چشمش را زد. دست گذاشت روی چشم‌هایش. آرام‌آرام بازشان کرد. دشتی دید پر از گل. پرنده‌ها می‌خواندند. به خودش گفت: «اینها گل هستند!»

صدایی شنید: «پس تو این جایی! درست حدس زده بودم. راهت را گم کرده بودی؟»

ننه سرما خواست بلند شود. نتوانست. عصبانی گفت: «نه راهم را...» و خودش را توی چشم‌های پیرمرد دید. موهایش آشفته بودند. صورتش کثیف بود. گونه‌های پیرمرد، رنگ گل‌های دشت بود. روی شانه‌هایش پر از پرنده بود.

گفت: «تو عمو نوروز را نمی‌شناسی؟»

عمو نوروز گفت: «برای چه او را می‌خواهی؟ چرا این‌قدر اخم کرده‌ای؟»

ننه سرما گفت: «می‌خواهم به او بگویم خیال خام نکن. من از تو قدرتمندترم. تازه، مانده‌ام تا با کسی حرف بزنم. آخر هیچ دوستی ندارم.»

پیرمرد گفت: «خودش قبول کند که تو قدرتمندتری چی؟ آن وقت با او مهربان می‌شوی؟» و به او یک شاخه گل داد. ننه سرما گل را گرفت. نگاه کرد. دست کشید رویش؛ نرم بود. به صدای عمو نوروز گوش داد؛ صدایش قشنگ بود و مهربان.

ننه سرما گفت: «شاید دوست شدم اما در هر حال از او قدرتمندترم.»

عمو نوروز گفت: «تو قدرتمندتر از همه دنیایی. خوب است؟»

ننه سرما گفت: «مردم باید از من بترسند!»

عمو نوروز گفت: «پس چه جوری می‌خواهی با دیگران دوست شوی؟ ترس با دوستی کنار هم نیستند؛ مخالف هم هستند.»

ننه سرما زمزمه کرد: «ترس... از من می‌ترسند...»

عمو نوروز گفت: «خیلی خوشحالم که  با تو حرف زدم. هر سال تو را می‌دیدم که می‌رفتی. دلم می‌خواست به تو سلام کنم. به امید دیدار تا سال بعد...»

ننه سرما گفت: «پس چرا من تو را نمی‌دیدم؟»‌

عمو نوروز گفت: «از بس توی خودت بودی. وقتی که دور می‌شدی به هیچ چیز نگاه نمی‌کردی، حتی به گل‌های قشنگ پشت سر من و جلوی روی خودت.»

ننه سرما کمی فکر کرد و گفت: «راست می‌گویی. می‌ترسیدم بهار بیاید و مردم زمستان و بهار را با هم مقایسه کنند.»

عمو نوروز گفت: «پس تو هم سعی می‌کردی بترسانی و هم می‌ترسیدی؟! اما از چه؟...»
ننه سرما به دشت نگاه کرد؛ گفت: «از بهار، از عمو نوروز...»

عمو نوروز گفت: «اما زمستان هم قشنگ است.»

ننه سرما بلند شد. می‌دانست که باید برود. به عمو نوروز نگاه کرد. توی چشم‌های
عمو نوروز، پیرزنی دید خسته با گونه‌هایی سپید؛ مویی مرتب. گفت: «چشم‌هایت آینه‌اند. مثل پنجره‌های مردم. ولی بدون بخار...»

عمو نوروز، خندید. ننه سرما گفت: «راه را گم کرده‌ام. از کدام طرف باید بروم؟»

عمو نوروز راه را نشانش داد. گفت: «این حرف نشانه شجاعت توست. مطمئن باش مردم کسی را که اشتباهش را قبول می‌کند و سعی می‌کند آن را جبران کند، دوست دارند.»

ننه سرما دید که ننه سرمای تو چشم‌های عمو نوروز می‌خندد. اما گونه‌هایش گلی است، مثل گونه‌های عمو نوروز.

عمو نوروز چند پرنده را همراه ننه سرما کرد تا راه را نشانش دهند. گفت: «آنها فقط کمی با تو می‌آیند. تازه از مهاجرت برگشته‌اند. خسته‌اند.» پرنده‌ها از روی شانه‌های عمو نوروز بلند شدند و روی شانه‌های ننه سرما نشستند.

ننه سرما به آنها نگاه کرد. خندید و گفت: «باشد...» پرنده‌ها به عمو نوروز نگاه کردند. بالای سر ننه سرما پرواز کردند. او کمی جلو رفت. برگشت و گفت: «بهار واقعا ً زیباست!»

عمو نوروز نگاهش کرد. توی چشم‌های ننه سرما بود. گفت: «راست می‌گویی، واقعا ًزیباست. اما تا زمستانی نباشد بهاری هم در کار نیست!»