2 - همه چیز از همان روز شروع شد که دلم قیلیویلی رفت. که فهمیدم یکجوری باید تلاش کنم که ببینمش.
3 - همه چیز از همان روز شروع شد که دیگر خودم نبودم.
ماجرا چیست؟
1 - صدایم را بمتر کردم. عین او راه رفتم.عین او عینک زدم. عین او حرف زدم. همه میزدند پشتم که ای ول. دیگر من یک چیزی بودم!
2 - میدانید من کلی پوستر از او دارم. میدانید او فرق دارد؛ خیلیخیلی. تحقیق کردهام. جدی میگویم. او با همه دنیا فرق دارد.
3 - من دچار تب شدهام!
اولین اشتباه دنیا!
1- 20هزارتومان
- 20هزارتومان؟
* آره خب، فکر کردی که چی؟ شبیه اون شدن خرج داره.
2- 90 نفر؟
- خب آره.
* چون اون گل زد، تو 25هزار تومان بستنی خریدی و 90 نفررو مهمون کردی؟
3- از همینجا دیگر خودمان نیستیم.
بعد از اولین اشتباه دنیا
هیچ!
چه اتفاقی افتاده است؟
آنها پول خرج کردهاند. خیلیها این کار را میکنند. تو هم پوستر داری توی خانهات؟ تو هم توی رویاهایت فکر میکنی آقای بازیگر تو را میشناسد؟ تو چه؟ تو که هی گل کوچیک بازی میکنی و عین او آدامس میجوی! تو چه؟ تو که عین او دستهایت را تکان میدهی؛
میدانی چه اتفاقی افتاده است؟
تصویرگری: لیدا معتمد
من، او هستم!
فریبا، 17ساله: «یه دوست داشتم عاشق یهویولونیست شده بود. رشته ریاضیرو ول کرد و رفت چسبید به ویولون تا مثل اون ویولون یاد بگیره و ویولون بزنه!
سارا ،14 ساله: «داداش من رفته موهاش رو مثل... زده، سه ساله هرکاری اون میکنه، داداش من هم میکنه.»
محمدامین، 16 ساله: «دوستان من خودشونرو به در و دیوار میزنن تا بلیت مسابقههای... را پیدا کنن؛ اما چه فایده، اونها فقط یه مخاطب هستن و بس.»
دومین اشتباه دنیا
1- یکی بود، یکی نبود. مهشید دوست من بود. او نشست و حساب کرد که تنها قهرمان زندگیاش... است. پس به هر دری میزد تا او را ببیند، حدود 200 هزار تومان هم پوسترهای او را خرید، حتی به خاطر اون رفت رشته فوتسال تا به این بهانه هم که شده بتواند او را ببیند؛ او را دید، اما او به مهشید امضا نداد. او نفهمید که چهار سال از زندگی مهشید صرف او شده.
2 - باورتان میشود، نگاه کنید به پسرهای دور و برتان، به رفقا و بچه محلها، چهقدر همگی شبیه این قهرمان مجموعه جدید تلویزیونی راه میروند و حرف میزنند!
فریبا میگوید: «اینها که چیزی نیست، دوست من هی روزنامه میخرید تا ببیند طرف مورد علاقهاش چه میخورد و چه رنگی را دوست دارد؛ بعد ناگهان تغییر ذائقه میداد! تازه مثل او هم فکر میکرد.»
سومین اشتباه دنیا
ساغر آمد و گفت: ببخشید من چهطوری میتوانم روزنامهنگار شوم؟من میخواهم توی روزنامهها بخش مصاحبه با بازیگرها را در دست بگیرم.
گفتم: «مطمئن هستی که میخواهی روزنامهنگار شوی؟»
گفت: «هم روزنامهنگار، هم بازیگر. میخوام برم کلاس بازیگری و بازیگر بشم، اما خب، روزنامهنگاری را هم دوست دارم. میخواهم حتماً با... مصاحبه کنم. شما شمارهاش را دارین؟ میدونید تصمیمم را گرفتهام؛ دیگر ادامه تحصیل نمیدم، میخوام بازیگر بشم.»
چهارمین اشتباه دنیا
مهشید میگوید: «وقتی آقای فوتبالیست را دیدم، او آن کسی نبود که من برای خودم ساخته بودم. برای او مهم نبود که طرفدارهایش برای رسیدن به او چه کارها که نکردهاند. تا دو هفته گریه میکردم.»
و من مرور میکنم همه چیز را. اسم آن بازیگر را میزنم توی اینترنت ،کلی وبلاگ باز میشود. وبلاگ آدمهایی که حسرت میکشند او را ببینند.
حتی کسی را میشناختم که میگفت وقتی بازیگر محبوبش را دیده، هایهای گریه کرده. چون دو سال تمام داشته به او فکر میکرده. صبح و شب، عصر و غروب، بعد از ناهار و بعد از شام.
مهشید میگوید: «اول فکر میکردم خودم اینطوریام، اما دیدم شاید ساختن این دغدغه یک مد باشد، یک چشموهمچشمی. بعد به این فکر کردم علاقه داشتن به کسی که نمیتواند مد باشد! این اصلاً انسانی نیست.»
خوب، بد، زشت
سارا میگوید: «به نظرم اشتباهه، ما باید به این فکر کنیم که مثلاً وقتی همکلاسی خوش قیافه ما آدم بدطینتی از آب درمیآید، شاید دیگران هم که ما دورادور آنها را میشناسیم، اینطور باشند. تازه اینکه آدمی را میشناسیم و در باره خودمان و او رویاپردازی میکنیم یک ویژگی نوجوانی است، اما نه اینکه همه کارهای او را تقلید کنیم. اصلاً فکر میکنید برای آنها اهمیت دارد؟»
محمدامین میگوید: «ببینید، به نظر من این نوع آدمها دو دستهاند: کسانی که بهطور زودگذر از یک کسی برای خودشان قهرمان میسازند و کسانی که چون ضعیف هستند، هر بار برای خودشان قهرمانسازی میکنند؛ حتی توی رویایشان، خودشان را هم عوض میکنند، یعنی آن آدمی میشوند که نیستند. خب، این کار اصلاً درست نیست.»
فریبا میگوید: «من فکر میکنم به خانواده و فرهنگ آدمها هم ربط دارد که آیا آنها به ما یاد دادهاند که باید از چه کسی تأثیر بگیریم یا نه؟»
پایان
1- همه چیز از همان روز شروع شد؛ از آن روز که من هیچ چیزی نبودم. از آن روز که قهرمانم از ذهنم پرید از آن روز که دیدم من خودم هستم.
2- همه چیز از همان روز شروع شد که مصاحبه آقای... را توی روزنامه خواندم و گفته بود: نمیتواند به تمام علاقهمندانش اهمیت بدهد.
3- همه چیز از همان روز شروع شد که دیگر پولی نداشتم، کلی گریه کرده بودم، کلی یادداشت نوشته بودم و کلی روز گذشته بود. بیفایدة بیفایده.
بعد از پایان
فریبا یک بار میگفت: «کلی پوستر انیمیشن دارد.» گفت: «هیچوقت کسی او را درک نکرده است.»
میگفت: «کلی کتاب خوانده که از او الگو بگیرد.»
میگفت: «کلی چیز یاد گرفته...»