اما آدامس را برای چیز دیگری هم دوست داریم و آن خوشبو کردن دهان است. اما از خوردن آدامس خاطرهای چندشآور در مخ ما رسوب کرده که خیال فراموش کردنش را نداریم.
دو سه ماه پیش، همراه با نیمسوت و نیمشوت، به یک رستوران سنتی رفتیم و دلی از عزا درآوردیم. جای شما خالی، آنچنان آبگوشتی لمباندیم، آنچنان آبگوشتی لمباندیم که معدهمان از تعجب داشت میترکید. جای شما خالی، به یاد پدر بزرگمان و در حمایت از کشاورزان، مقدار قابل توجهی هم پیاز قورتاندیم (قورت دادیم!) در حد فاجعه سونامی. وقتی عازم محل کارمان شدیم، تازه، توی اتوبوس فهمیدم چه گندی زدهایم. وقتی نیمسوت و نیمشوت سوت به شوت شده، نفس عمیق میکشیدند، همه مسافرها دماغهایشان را میگرفتند. وقتی ما آه میکشیدیم، این دماغگیری شدیدتر میشد؛ طوری که نیمشوت پرسید: «چرا اینها دماغهایشان را قایم کردهاند؟»
نیمسوت هم جواب داد: «دماغشون گندهاس، خجالت میکشن!»
ما هم خندیدیم و گفتیم: «آدم که نباید از سایز ایکسلارژ دماغش خجالت بکشه!» و شعری از شاعر شیرین سخن خواندیم:
«تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین دماغ گندهاش نشان آدمیت»
تصویرگری : لاله ضیایی
بعد که دیدیم همه دارند چپچپ و راستراست به ما نگاه میکنند، با خودمان گفتیم: قربان معروفیت خودمان برویم که هر جا قدم بگذاریم، ما را با دست نشان میدهند و برای دیدنمان سر و دست میشکنند. داشتیم دعا دعا میکردیم که یک وقت از ما امضاء و اثر انگشت نخواهند که یک مرتبه راننده کنار گرفت و با ادب و متانت و بزرگواری ما را بیرون انداخت و چیزهایی در باره فرهنگ شهروندی و خوردن پیاز و بوی گند و از این چیزها بلغور کرد!
تازه آن موقع بود که فهمیدیم چه فاجعهای به بار آوردیم و بوی تند پیاز چهکارها که نمیکند. به آن سوت به شوت شدهها فرمودیم: «حالا چهطور برویم دوچرخه؟»
نیمسوت بهترین پیشنهاد جهان عالم هستی را داد: آدامس!
به قول مسعود شصتچی: بهبه! بهبه! پیشنهادش را با جان و دل پذیرفتیم و دوتا آدامس انداختیم بالا. همین که رسیدیم دوچرخه، همه همکاران اول چپچپ نگاهی کردند و بعد کیفهایشان را برداشتند و الفرار!
خدا را شکر که سردبیر نبود که حادثه بیرون انداختن از اتوبوس تکرار شود. ولی خب، خیلی بیشتر از همیشه افتضاح شد. خودمان را توی آینه برانداز فرمودیم و فهمیدیم که دهانمان بوی پیاز نمیدهد، ولی بوی دیگری میدهد. گوش نیمسوت را گرفتیم و گفتیم: «جانور موش بریده، این آدامس با چه طعمی بود؟»
بسته آدامس را نشان داد و مثل پسرخاله کلاه قرمزی گفت: «مگه چیه؟ آدامس با طعم سیر بود دیگه. مگه تا حالا نخورده بودی؟»
برق سهفاز از کلهمان پرید: «آدامس! با طعم سیر!» خواستیم کلهاش را بکوبیم به کله شاعر مادر مرده، که فرموده بود:
گل بود به سبزه نیز آراسته شد
از بوی پیاز ما کمی کاسته شد
از بوی پیاز و سیر، سیراب شدیم
آفتاب بودیم و یار مهتاب شدیم