گاهی انگار همه را فراموش میکنم و احساس تنهایی مرا درهم میپیچد و گاهی به سوی تو میآیم و تو را میخوانم و احساس زنده بودن میکنم.
حالا هم دلم میخواهد تو را صدا بزنم و از تو کمک بخواهم. حس میکنم اگر از ته دل صدایت کنم؛ از صدا زدنت هم میشود انرژی گرفت. از خودت این را گرفتهام، از حرفهای خودت که گفتهای هیچ کس را بیجواب نمیگذاری. تو را میخوانم و انتظار دارم زود جواب بگیرم. تو راصدا میزنم؛ ولی همچنان احساس تنهایی میکنم.
* * *
یاد تجربههای تنهاییام میافتم؛ یاد وقتی که میخواستم از تنهایی درآیم. فکر کردم به صمیمیترین دوستانم زنگ بزنم و تنهاییام را با آنها قسمت کنم. به خودم گفتم حداقل دو سه تایشان که میتوانند به حرفهایم گوش کنند و کمکم کنند و مشورتهای خوبی به من بدهند تا از این وضعیت بگذرم.
یکی از روزها توی ذهنم زنده میشود. انگار الآن در همان ساعت بهسر میبرم. میخواهم حرف بزنم؛ ولی اولین نکتهای که به ذهنم میرسد، این است که حرفها و درددلهایم را که با هرکسی نمیتوانم درمیان بگذارم. فکر میکنم. به دوستان و آشنایان فکر میکنم تا ببینم به چه کسانی بهتر میتوانم اعتماد کنم و کدام یک بهتر میتواند کمکم کند. راههای کمک کردن را مرور میکنم. پیش خودم همه چیز را مرتب میبینم و به نظرم هیچ جای کار نباید بلنگد؛ ولی هرچه نگاه میکنم، احساس میکنم یک چیزی کم است.
توی ذهنم تک تک دوستانم را مرور میکنم. و هرچه جلوتر میروم، میبینم پیش همهشان نمیتوانم دردِدل کنم. باید انتخاب کنم . یکی یکی نامها را توی ذهنم میگذرانم. به قابل اعتمادترین و بهترین آنها فکر میکنم و تصمیم میگیرم سراغ آنها بروم.
سراغ تلفن میروم و میخواهم شماره بگیرم، میبینم دیروقت است، میترسم دوستانم، یا دستِکم خانوادههایشان را، با تلفن بیوقت خودم، دچار دلهره کنم. از خیر تلفن میگذرم. به اعضای خانواده فکر میکنم، اغلب خوابند، یکی هم که بیدار است سخت توی حال خودش است و مشغول. فکر میکنم حتی اگر بخواهد هم توی این حال و با مشغولیتی که دارد، نمیتواند روی من و حرفهایم تمرکز کند. حس میکنم هم او را از کارش میاندازم و هم خودم هیچ نتیجه ای نمیگیرم.
یک لحظه لجم میگیرد. از دست خودم عصبانی میشوم. دلم میخواهد داد بزنم. دلم میخواهد همه چیز و همه کس را از یاد ببرم و به یک خواب عمیق فرو بروم؛ اما خوابم هم نمیبرد؟
احساس تنهایی عجیبی میکنم. بغض میکنم. دلم میخواهد گریه کنم؛ ولی حتی نمیتوانم گریه کنم. فکر میکنم تنهای تنها هستم و هیچ کس نمیتواند مرا از این تنهایی نجات بدهد. نه کسی هست که من با او حرف بزنم و نه کسی که به حرفهایم گوش بدهد.
فکر میکنم حتی آنهایی که دوستم دارند هم محدودند. هم تعدادشان کم است، هم تواناییشان محدود است.
فکر میکنم دوست دیگری لازم دارم. به یاد تو میافتم. انگارتو را از یاد برده بودم. انگار از تو دور شده بودم. انگار فراموش کرده بودم تو را هر زمان و هر جا که باشم، میتوانم صدا کنم. همان لحظه میخواهم صدایت کنم؛ ولی میترسم. میترسم نکند همانطور که من از تو و یاد تو غافل شده بودم، تو هم مرا از یاد برده باشی. میترسم نکند جوابم را ندهی. میترسم نکند تو هم از من دور شده باشی.
با این همه دوست دارم صدایت کنم. صدایت کنم و منت بکشم تا آشتی با مرا قبول کنی. به خودم میگویم: با چه رویی تو را صدا بزنم؟ اصلاً از چه راهی سراغت بیایم؟ چه بگویم؟ با چه نامی صدایت کنم؟
یاد وقتی میافتم که توی اوج دلگرفتنها سراغ خودت میآمدم و برای رسیدن به تو، از خودت کمک میخواستم. سراغ کتاب خودت، سراغ حرفهای خودت میآمدم. حالا هم همین کار را باید بکنم. در چنین وقتی که دستم به هیچ کس و هیچ جا نمیرسد، سراغ تو اگر نیایم، کجا بروم؟ تو را اگر صدا نزنم چه کسی را صدا بزنم؟
دلم میخواهد نگاهم کنی. دلم میخواهد وقتی صدایت میکنم، بشنوی و به من جواب بدهی. سراغ خودت میآیم. تا با کمک خودت راهی برای زنده کردن دوستیمان پیدا کنم. کتابت را نگاه میکنم. نگاه میکنم و میخوانم و میگردم. دلم میخواهد از خودت جواب بگیرم. داستانها و حکایتهای کتابت، گاه امید میبخشند و گاه میترسانند.
من ولی دلم جواب صریحتری میخواهد. جوابی که از آن حس کنم داری صدایم را میشنوی و نگاهم میکنی.
در دل شب، انگار میآیم و میروم. نزدیک میشوم و دور میشوم. نه رویم میشود خیلی دوستانه و صمیمانه صدایت کنم و نه دلم میآید خودم را از تو دور ببینم. دلم نمیخواهد زمان بگذرد. دوست دارم زمان متوقف شود تا بتوانم از آشتی با تو مطمئن شوم.
ناگهان بغضم میشکند. فکر میکنم بیهوده احساس دوری میکنم. انگار تو همیشه صدایم میکنی، ولی این منم که گوشم را از کار انداختهام، وگرنه تو نشانی خودت را دادهای و نزدیک بودنت را یادآور شدهای. تو پیغام دادهای تا در این لحظههای تنهایی نجات پیدا کنم. جواب تو را میخوانم و گویی میشنوم که «هروقت بندگانم سراغ مرا از تو بگیرند، (بدانند که) من نزدیکم و چنانچه کسی مرا بخواند، به دعوتِ دعوت کننده پاسخ میدهم؛ پس آنها هم به دعوت من پاسخ گویند و به من ایمان بیاورند، باشد تا راه راست را بیابند.»(1)
خوشحالم که تو صمیمانه از نزدیک بودنت گفتهای و بی واسطه قول دادهای که جواب خواهی داد و پاسخ دادنت را به هیچ قید وشرطی مقید نکردهای. تو همه فاصلهها را از میان بردهای و فقط یک شرط گذاشتهای، شرط تو، فقط خواندن و دعوت کردن توست، وگرنه تو نزدیکی و آماده پاسخگویی هستی. تو صمیمانه هم قول پاسخ دادن میدهی و هم از بندههایت میخواهی که به دعوتت جواب بدهند.
به خودم که میآیم، میبینم حالا هم انگار از تنهایی درآمدهام و با بودن تو، با حس دوستی با تو، گویی همه ناتوانیها هم از آدم دور میشود. اینطوری آدم نه حس ناتوانی میکند و نه از توانایی خود دچار غرور میشود.