پنجشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸ - ۰۸:۵۵
۰ نفر

حدیث لزرغلامی: همه ما اهل سفریم، حتی آنها که از وقتی به دنیا آمده‌اند تا حالا، پایشان را از شهرشان که هیچ، از محله‌شان هم بیرون نگذاشته‌اند.

آنهایی که حتی بلد نیستند از روی نقشه، کشور خودشان را پیدا کنند؛ آنهایی که از هواپیما می‌ترسند و تا به حال، بیشتر از سه ساعت با ماشین توی راه نبوده‌اند؛ آنها هم اهل سفرند؛ سفری بسیار دور و دراز؛ سفری بسیار شگفت انگیز؛ سفری که همه ما به آن آمده‌ایم!

مسافران عزیز! ما بی آنکه بدانیم همه در حال سفریم و این سفر، یک سفر به‌خصوص و متفاوت است! پس در واقع، آنهایی که اهل سفر با هواپیما،  قطار ، دوچرخه و اتوبوس هستند، کسانی هستند که دارند در درون یک سفر بزرگ، به سفرهای کوچک‌تری می‌روند. آنها چندباره مسافرند. اما این سفرهای کوچک کجا و آن سفر بزرگ کجا؟

آن سفر بزرگ از بهشت آغاز شده است. اولین مسافران، آدم و حوا بوده‌اند. آنها سفر سختی در پیش داشتند، چون همه‌چیز برایشان به یک باره اتفاق افتاد و تا آمدند به خودشان بجنبند، دیدند که دیگر جایشان توی بهشت نیست و باید به زمین بیایند.

آنها از آمدن به زمین، چندان راضی و خوشحال نبودند، چون از هر چیزی که دوستش داشتند و به آن خو کرده بودند، دورشان می‌کرد. مخصوصاً از خداوند که بسیار به آنها نزدیک بود و هر چه را که می‌خواستند ‌در بهشت به آنها بخشیده بود!

اما خداوند به آنها گفت که چاره‌ای نیست، آنها باید از بهشت دست بکشند و به روی زمین بروند. جایی بسیار بسیار دور از آسمان‌ها و متفاوت از آن. جایی از جنس چیزی که با آن آفریده شده‌اند. از جنس خودشان. سرزمینی خاکی. همان سرزمینی که فرشته‌ها از خاک آن، با خودشان آوردند و خداوند از روح خودش در آن خاک دمید و آنها را آفرید. نگران نباشید، فرزندان آدم، من در آنجا هم، بسیار به شما نزدیک هستم؛ نزدیک‌تر از رگ گردن!

آدم‌ها آمدند روی زمین. اول فکر می‌کردند که آمده‌اند آرام و قرار بگیرند. فکر می‌کردند از سفری طولانی آمده‌اند؛ سفر آسمان به زمین! آه! ما چه‌قدر خسته‌ایم. شانه‌هایمان درد می‌کند. ما بسیار گرسنه‌ایم و اینجا دیگر این‌طور نیست که هر چه خواستیم، فقط نام ببریم تا برایمان حاضر شود. اینجا باید راه برویم... طولانی... و لای شاخ و برگ‌های درختان و توی غارها بگردیم... در تاریکی... و یاد بگیریم که از چه گیاهی می‌توانیم بخوریم و به چه گیاهی نباید حتی دست بزنیم... با سردرگمی... ما چه‌قدر تنهاییم و دلمان می‌خواهد حالا که از سفری دور آمده‌ایم و به مقصد رسیده‌ایم، کسی باشد که به ما بگوید اینجا دقیقاً کجاست؟

آه! آدم‌های بیچاره! شما از سفری طولانی نیامده‌اید و هنوز به مقصد نرسیده‌اید، راهی که شما از آسمان به زمین آمدید، در مقایسه با سفری که پیش رو دارید، تقریباً هیچ است!
سفر بزرگ همین جاست؛ سفری از زمین به آسمان! اما دیگر نه به آن سادگی که آمده‌اید. سفری که اسمش زندگی کردن است و هر کسی که در این سفر است، باید به تمامی زندگی کند تا سفرش به پایان برسد. این سفر عجیب را از لحظه‌ای که به دنیا آمده‌ایم، شروع کرده‌ایم. برخلاف سفرهای دیگر که وقتی می‌رویم با خودمان چمدانی می‌بریم که لباس‌ها و کفش‌ها و خوراکی‌ها و سی‌دی‌ها و کتاب‌هایمان در آن است، وقتی به این سفر آمدیم، هیچ با خودمان نداشتیم: نه لباسی، نه نشانی و نقشه‌ای. و نه حتی توانایی این که راه برویم یا با دیگران صحبت کنیم.

حتی یادگرفتن کلمه‌ها، قدم برداشتن، لمس اشیا، درک مزه خوراکی‌ها، گرفتن دست دوستان و نوشتن نامه‌های گاهی بسیار طولانی هم، جزئی از این سفر بود! ما نمی‌دانستیم. ما فقط نفس می‌کشیدیم، راه رفتن یاد می‌گرفتیم، به مدرسه می‌رفتیم، دوست پیدا می‌کردیم، از آنها جدا می‌شدیم و بسیار اشک می‌ریختیم، مسئله‌های سخت ریاضی را حل می‌کردیم، یا فقط شعر می‌ گفتیم، در حالی که نمی‌دانستیم داریم سفر می‌کنیم.

فکر می‌کردیم، سفر فقط مال عید و تابستان است. فکر می‌کردیم، سفر یعنی کنار دریا و ماهی سفید و میرزا قاسمی. سفر یعنی تخت جمشید و شب‌های سی و سه پل. سفر یعنی غذای بین‌راهی و خریدن سوغاتی‌های ارزان و جورواجور! فکر می‌کردیم سفر یعنی بلیت خریده باشیم، جا رزرو کرده باشیم و دوربینمان آماده عکس گرفتن از لحظه‌های ناپایدار زندگی باشد. در حالی که ما مسافرانی بسیار بزرگ‌تر از این حرف‌ها بودیم. ما مسافرانی بسیار جدی‌تر از این حرف‌ها هستیم.

ما به مسافرتی آمده‌ایم که بلیت رفت و برگشتش را برایمان خریده‌اند و نشانمان نمی‌دهند. به سفری که با چمدانی خالی به آن آمده‌ایم و باید با کیفی پر از آن برگردیم؛ کیفی پر از روزهای زندگی‌مان. در آن کیف، فقط یک چیز است که همراه ماست؛ یک چیز بسیار مهم؛ دفتر خاطرات زندگی ما، با همه جزئیاتش.

توی آن دفترچه، نوشته شده که ما به کجاها رفته‌ایم. چه حرف‌هایی زده‌ایم. چه کسانی را دیده‌ایم. چه‌قدر به زندگی عشق ورزیده‌ایم. چه‌قدر دیگران را دوست داشته‌ایم. چه‌قدر عاشق خودمان بوده‌ایم. و کی فهمیده‌ایم که ما مسافری هستیم که باید با دقت مسافرت کنیم؛ بسیار آرام و با دقت. مثل کسی که تنگ بلوری پر از ماهی را روی سرش گرفته و دارد از سرسره‌ای پیچ و واپیچ سر می‌خورد!

کد خبر 79980

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز