تاریخ انتشار: ۸ مرداد ۱۳۸۸ - ۱۰:۵۰

تهمینه حدادی: تابستان‌ها شبیه هم نیست، تابستان‌های آدم‌ها شبیه هم نیست، نه شبیه تابستان توست که حالا می‌توانی بیشتر شعر بگویی، نه شبیه تابستان دوستت است که کلاس زبان و بسکتبال و شنا و معرق‌کاری و سنتور می‌رود.

تابستان‌های آدم‌ها شبیه هم نیست. همه شان برای گل کوچک و موتورسواری و خیابان گردی نیست؛ تابستان برای خیلی‌ها فصل کار است، برای خیلی‌ها.

صبح

صبح با تو شروع می‌شود. می‌خواهی بزرگ که شدی معلم شوی. بابایت گفته باید پول داشته باشید. به خاطر همین سه سال است که می‌آیی باربری.

تو در بازار میوه و تره‌بار محله ما باربری می‌کنی؛ میوه‌ها و سبزی‌ها و خریدهای خانم‌ها و آقایان را توی چرخ‌ات می‌گذاری و دنبال آنها راه می‌افتی و وقتی خریدهای آنها تمام شد بارها را تا دم ماشین‌هایشان می‌بری.

می‌گویی: «روزی 5 تا 10 هزار تومان درآمدم است. تا حالا 600 هزار تومان پس‌انداز کرده‌ام.» می‌گویی 13 ساله ای. می‌گویی این پول‌ها را برای دانشگاه رفتنت پس‌انداز می‌کنی. تو صبح تا عصر کار می‌کنی و عصرها می‌روی دنبال بقیه کارهایت.

بعد با تو می‌آیم پیش دوست‌هایت. دوست 12 ساله‌ای داری که نامش امیرحسین است. امیرحسین هم تابستان‌ها می‌آید این‌جا. می‌گوید اول بابا و مامانش اجاره نمی‌دادند ولی حوصله او سر می‌رفته، تازه نمی‌تواند به کلاس‌های تابستانی برود؛ عوضش مدام فوتبال بازی می‌کند و بقیه وقتش را این‌جا می‌گذارد...

صبح با رنگ آبی شروع می‌شود که امسال مد شده است، با خیابان‌هایی شروع می‌شود که آرام‌آرام بیدار می‌شوند. صبح با مترو آغاز می‌شود، با پسرها و دخترهای فال‌فروش توی مترو، که مأموران مترو آنها را دنبال می‌کنند، بعد ما به بازار تهران می‌رسیم؛ شبیه خاطره‌های مامان و باباها نیست، کنار هیچ اوستایی شاگرد نوجوان نیست. می‌گویند: «وقتش سررسیده، پسرهای کمی حاضرند بیایند چم‌وخم راه را یاد بگیرند، آنها دوست دارند زود رئیس شوند.» هیچ شاگردی نمی‌بینم اما چشم‌هایم به باربرهای بازار می‌افتد؛ با چرخ یا بر پشتشان بارها را حمل می‌کنند. علی یکی از آنهاست. البته زمستان‌ها هم کار می‌کند؛ اما می‌گوید: «بازار صبح‌ها آغاز به کار می‌کند، به خاطر همین صبح‌ها کار بیشتری هست و پول بیشتری.»

می‌گویم:« چرا در مغازه‌ها کار نمی‌کنی؟»

می‌گوید: «ضامن می‌خواهند و من ندارم. الان هم برای باربری آرم می‌خواهیم که به ما نمی‌دهند.»

صبح من را می‌برد به بانک، من را می‌رساند به حسام‌الدین که موهایش مدل جدید است. با برادرش می‌آید سرکار، می‌آید کار یاد بگیرد. می‌گوید توی این مدت به برادرش کمک کرده و وقتی ناگهان برادرش به او پول داده شگفت‌زده شده.

حسام‌الدین معتقد است که مهم این نیست که بعداً این شغل را انتخاب کنم یا نه، اما الان وقت تجربه کردن است.

ظهر

ظهر داغ تابستان می‌روم سفر. می‌رسم به جنوب ایران که شغل‌ها موروثی است. به نوجوان‌هایی که تابستان آنها تعریف‌شده است؛ باید بروند ماهیگیری. سوار لنج‌ها و قایق‌ها می‌شوند. 4 صبح راه می‌افتند و تا عصر در دریا هستند، درآمدهایشان دست پدرهایشان است، آنها برایشان پس‌انداز می‌کنند.

سفر مرا می‌برد به سال قبل که با سودا حرف زده بودم، زنگ می‌زنم به او که جعبه‌های کادویی ات در چه حال اند؟

می‌گوید که امسال هم می‌سازدشان و همچنان با مادرش عصرها برای فروش آنها به مغازه‌ها سر می‌زنند.

گذرم می‌افتد به یک خانه فرهنگ، به دختری که 17 ساله است و آن‌جا کار می‌کند. می‌گوید:«من پول نمی‌گیرم اما همه اینها سابقه محسوب می‌شود و بعداً زودتر می‌توانم شغل پیدا کنم. پس‌فردا که وارد اجتماع شدم، بلدم با ارباب رجوع چه‌طوری برخورد کنم.» زهرا می‌گوید که این سال دومی است که می‌آید و مجانی کار می‌کند.

بعد، عصر می‌شود. آرام‌آرام بعضی شغل‌های تابستانی تمام می‌شوند و  شغل‌های دیگر شروع.

شب

امروز، پسر آقای سوپرمارکتی تا ساعت 9 پیش پدرش بود و جنس می‌فروخت. دیده‌ام که گاهی می‌آید آن‌جا و بعد با پدرش دعوایش می‌شود. پدرش عین بزرگ‌ترها با او برخورد می‌کند. او را زمستان‌ها نمی‌بینم.

بابا می‌گوید: «قدیم‌ترها، ما هم کار می‌کردیم، هم درس می‌خواندیم.»

می‌گویم: «بابا آن قدیم بوده است، الان جدید است.»

می‌گوید: «ما قدر پول را می‌دانیم چون برای آن زحمت می‌کشیدیم.»

می‌گویم: «خب بعداً می‌روم دانشگاه و کار یاد می‌گیرم.»می‌گوید: «اینها درست اما نمی‌خواهی یک حرفه یاد بگیری؟ یک حرفه که به دردت بخورد؟ یک حرفه که اگر بزرگ شدی و کاری نداشتی، به دردت بخورد که محتاج این و آن نشوی؟»

می‌گویم: ....

صبح می‌رویم خرید. بعد می‌رویم مهمانی. بعد دو ماه مانده است تا شروع مدرسه‌ها؛ وقت زیاد است. گفتم که تابستان‌های ما اصلاً شبیه هم نیست. تابستان تعطیل است، تعطیل.

برچسب‌ها