همشهری آنلاین- آرش سلیمی فر: ظلمات بود. چشم چشم را نمیدید. دزد شبانه آغل گوسفندان روستا را خالی کرده بود. اهالی شبانه به خانه کدخدای پونک رفتند تا شاید او چارهای بیندیشد. محمد فدایی، کدخدای پونک، تفنگ معروفش را از دیوار برمیدارد و به همراه خانواده اهالی را همراهی میکند. احترام فدایی، دومین دختر کدخدا خاطرات آن روزها را اینگونه به یاد میآورد: «امنیت روستا برای پدرم بسیار مهم بود. اهالی هم این را میدانستند و اگر مشکلی پیش میآمد راهی خانه ما میشدند. پدر تنها فرد روستا بود که تفنگ داشت؛ تفنگی که مجوزش را هم گرفته بود و همیشه و همهجا با خودش میبرد. شبها با تفنگش به باغها و مزارع کشاورزی سرکشی میکرد تا مبادا مشکلی و یا دزدی زمینها را تهدید کند. برایش فرق نمیکرد زمینها برای ارباب باشد یا مردم، مراقب همه بود.»
یادم میآید یکشب دزد به آغل گوسفندان زد. آنقدر هوا تاریک بود که اصلا نمیتوانستیم جلوی پایمان را ببینیم. همه کلافه و نگران شده بودند. ناگهان پدر به سمت آغل خالی رفت. برهای کوچک از چشم دزدان جامانده بود. آن را گرفت و به سمت روستا دوید. اهالی فریاد میزدند کدخدا چه میکنی؟ پدر جواب داد: «بره اگر بع بع کند، مادرش حتماً جوابش را میدهد. همینگونه هم شد و اینگونه توانستیم جای گوسفندان دزدیدهشده را پیدا کنیم.»
محمد فدایی، کدخدای پونک در ورودی روستا و سمت رودخانه فردی را مامور کرده بود تا نگهبانی بدهد. اینگونه مراقب رفتوآمد غریبهها به روستا بود. احترام فدایی میگوید: «اگر غریبه هم میآمد با احترام او را به مسجد میبرد و از او سؤال میکرد که علت آمدنش به روستا چه بوده. پونک را دو کلانتری فرحزاد و کن پوشش میداد. پدرم همواره مورد تأیید و وثوق کلانتری و بخشدار بود. آنها در تأمین امنیت پونک روی پدرم خیلی حساب میکردند. اگر گاهی مأموران پاسگاه خسته بودند او بلافاصله آنها را به خانه دعوت میکرد، برایشان کرسی میگذاشت تا گرمشان شود و به مادرم میگفت غذا درست کند تا خستگی از تنشان بیرون رود.»
دختر کدخدا در ادامه خاطرهای از گرفتن دزد تعریف میکند: دزدی بهنام «علی گوشبریده» که دریکی از دزدیهایش در تهران گوشش را از دست داده بود، موتور پدرم را دزدید. پدر بهدنبالش رفت و با شلیک ۳ تیر هوایی به دامش انداخت و از او بازجویی کرد و به پاسگاه تحویلش داد. برایش حکم زندان بریدند. ولی بعد از یک سال پدرم برای اینکه زن و بچه داشت رضایت داد و او آزاد شد.»