تاریخ انتشار: ۱۴ مهر ۱۳۸۸ - ۱۸:۲۶

فائزه سنجری باف: از آب به آب. رنگ به رنگ. مرتع به مرتع؛ عشایر کوچ می‌کنند تا از قشلاق به ییلاق روند،

در گرمای تابستان و در این مسیر، گاه روزها و روزها گام بر می‌دارند بر پهنه دشت و صحرا، می‌روند تا به آب برسند، گاه چندین ساعت و گاه تمام روز بی‌وقفه  که گوسفندان و بزهایشان و الاغ‌ها البته، که کارشان سنگین‌تر است در کوچ، تشنگی را تاب تحمل ندارند.

 در این مسیر دام زادوولد می‌کند و زنان ایل هم. اما حرکت متوقف نمی‌شود. باربران وظیفه حمل بره‌ها و بزغاله‌ها را بر عهده دارند و مادرانشان را هم و نورسیدگان همراه می‌شوند با ایل؛ میراث‌داران ایلیاتی‌ها.

اگر چه حالا پولدارترها‏، ضعیف‌ترها را با وانت به مقصد می‌برند و گاه حتی دام‌هایشان را و جوان‌ترها کلاس و درس را تنها نمی‌گذارند در همراهی با ایل؛ بچه‌ها شهری‌تر شده‌اند و آنان که مانده‌اند هنوز در کوچ، میانسالانند و جوانان ناگزیر.

قصه، کوچ عشایر کهگیلویه و بویراحمد است. مابین کوچ، میان قشقائیان ترک دره شوری و کشکولی! سال‌های دور، وقتی دهه 40 می‌رفت که به سرازیری بیفتد استان عشایر‌نشین بود به‌کلی و حالا فقط 16 درصد از جمعیت استان را عشایر تشکیل می‌دهند. یعنی 13 هزار و 479 خانوار عشایری.

فصل کوچ، حدود 500 خانوار استان از مرزها ی خود خارج می‌شوند تا خود را به ییلاق آن سوی استان بکشانند و بقیه جابجایی‌ها در خود استان است که چهار فصل را با هم دارد. گرمای قشلاقی را در جنوب و سرمای ییلاقی را در شمال. این سرزمین عجیب سرزمین زیبایی است که از آسمان و زمینش آب می‌بارد و برکت.

در شمالش می‌توانی اسکی کنی بر برف سفید و در جنوبش شنا. پاییز و بهار در این استان با هم هم‌آغوشند. به همین میزان هم عشایر از استان‌های همسایه به کهگیلویه و بویراحمد می‌آیند.

گاه رسیدنشان به ماه هم می‌رسد گاه کمتر از یک هفته. استان 6 ایل دارد؛ بویراحمدی‌ها و بهمئی‌ها و طیبی‌ها و دشمن زیاری و چرام و باشت و بابویی و البته قشقایی‌ها. بویراحمدی‌ها 3 تیره‌اند اولیایی، وسطی و سفلی و این آخری پرجمعیت‌ترین آنهاست‎؛ 16 تیره، 570 طایفه و 1816 اولاد.

مسیر برای قشقایی‌ها گچساران است، بویراحمد و سمیرم. برخی از اطراف بهبهان به دهدشت و سرفاریاب می‌آیند و پاتاوه و سمیرم و برخی دیگر از اطراف رودخانه مارون و آغاجری به لیک و تنگ ماغر و داخر و بعد کوه سیاه و سفید و درنمک و دشمیرک کوچ می‌کنند. یک گروه هم ازاطراف دوگنبدان می‌آیند و باشت و بابا‌میلان و دشتروم و یاسوج و سی‌سخت تا برسند به سمیرم.

7 هزار خانوار کوچ می‌کنند در این استان. درون‌کوچ و برون‌کوچ. با آنها همراه می‌شویم. با زنان سواری که فرزند به گرده بسته‌اند و از صبح تا شام کار می‌کنند و گاه همسر دوم و چندم همسرانشان به شمار می‌روند. زنان اینجا شیر می‌دوشند، کشک می‌سابند، گله به چرا می‌برند، فرش و گلیم و جاجیم و... می‌بافند در اوقات بیکاری! بچه‌داری و پخت و پز و نخ‌ریسی و هزار کار دیگر در دشتی که آشپزخانه ندارد و شیری پر آب و برقی و حمامی و....

مرد، چوپانی می‌کند و نی می‌زند. زن می‌گوید کار سختی است. برای همین است که به خانه می‌آید پذیرایی ا ش می‌کند و بچه را زیر بغل می‌زند و کنار تنور می‌نشیند برای پخت نان و یا کنار آغل برای دوشیدن شیر و هر کاری دیگر تا مردش استراحتی کرده باشد. زنان این دیار به فرمان مردانشانند و مردان به فرمان رئیس ایل. این را شهربانو می‌گوید که دیگر حساب سن و سال از دستش در رفته. نه برای این که سنی داشته باشد، برای آن که ذات زندگی کوچی همین است.

نمی‌توانی حساب روزهای زندگی را داشته باشی. زود پیر می‌شوی و تکیده. روزها مثل هم در رفت‌وآمدند. سواد ندارد و شناسنامه هم. نمی‌پرسم چرا. پاسخ، تکرار چیزی است که صدها بار شنیده‌ایم. دو دختر دارد و 4 پسر.

5 صبح که خواب را می‌گذارد گوشه چادر و بیرون می‌زند، تا 12 ظهر یکریز کار می‌کند و بعد دوباره تا 5 بعد از ظهر که تازه کشیکشان برای رد کردن دزدان و گرگ‌ها شروع می‌شود. زن و مرد ندارد، اگر 4 چنگی از دامشان مواظبت نکنند یا به زیر دندان گرگ می‌رود یا به کام دزدان.

این قصه همه زنان عشایر است کمی بیشتر یا کمتر. امنیت می‌خواهند و کار. زن می‌گوید: فرزندانم از پیش‌دانشگاهی تا لیسانس همه بیکارند. به این سختی زندگی را تامین می‌کنیم تا آنها درس بخوانند و کاره‌ای شوند. درس می‌خوانند اما کاره‌ای نمی‌شوند. 5/59 درصد عشایر استان باسوادند که سهم مردان در این میان 29/69 درصد و زنان 47/48 درصد است. این آمار سال‌ها پیش است.

در نوشیدن چای میهمان می‌شویم. گوسفند و بز خود را مشغول کرده‌اند با علف و من میان زنان شنونده‌ام از آنچه آنان برای غریبه‌ای مثل من دارند از سنت‌هایشان و سختی‌ها و مشکلات. شهربانو انگار سال‌هاست به دیدن غریبه‌ها و سئوالاتشان عادت دارد. سخنرانی می‌کند شیوا: «سیاه چادر را که بر پا می‌کنیم سمت راست آن چمدان می‌گذاریم و رختخواب و...سمت چپ هم دوغ و خیک و پوست و.... یک چادر برای آشپزخانه می‌زنیم و گاز و کپسول.

توالتمان هم صحرایی است. اینجا هیچ زنی از گرفتن عکس ناراحت نمی‌شود، مردانشان هم. زن می‌گوید حالا بچه‌ها شهری‌تر شده‌اند و خیلی از سنت‌های ما هم با همان‌ها نو شده است. پسران دیگر کمتر چوپانی می‌کنند و با ایل همراه نیستند. نمی‌خواهند مثل پدرانشان باشند. حالا الگوها با دنیا تغییر کرده برای زندگی. »

کوچ هنوز اجازه حرکت پیدا نکرده است. می‌گویند هنوز مراتع به حدی پر بار نیستند که دام‌ها را سیر کنند و این کوچ زودهنگام هم دام را گرسنه می‌گذارد و هم مراتع را از بین می‌برد. مرد عشایر می‌گوید: سازمان محیط زیست مراتع را قرق کرده است که از حیوانات حفاظت کرده باشد درحالی که ما صدها سال است که با این حیوانات زندگی کرده‌ایم.

مسئولان می‌گویند: «شرایط عشایر هنگام کوچ بهتر از حالا بود چون مراتع و اتراق‌گاه‌ها و میان‌بندها از بین نرفته بود. اما حالا با وضع قوانین جدید زندگی برای آنها سخت‌تر شده است. شاید دسترسی به امکانات آموزشی و بهداشتی برایشان راحت‌تر شده باشد اما با از بین رفتن مزارع و واگذاری آنها به سازمان‌های مختلف و سرمایه‌داران برای ساخت، مراتع در حال از بین رفتن هستند و عشایر برای سیر کردن دام‌ها با مشکل مواجهند.»

صدها خانوار عشایر اسکان یافته‌اند و هر جایی که برایشان شغلی ایجاد شده ماندگار شده‌اند اما بقیه یا باید گرسنگی و فقر را به جان بخرند و رانندگی و دست‌فروشی پیشه کنند یا عطای ماندگاری را به لقایش ببخشند و به حرکت افتند به کوچ با دام‌هایشان برای لقمه‌ای حلال.

با ایل بویر‌احمد همراه می‌شوم از باشت که فقط 3 روز در راهند تا قشلاقشان را ییلاق کنند. 3 روز و 3 شب تمام بی‌توقف می‌رانند تا به مقصد برسند؛ 400 کیلومتر پیاده‌روی. زنان و کودکان ایل با خودرو رفته‌اند و چوپانان ایل در راهند. می‌پرسم چه را باید بدانی تا چوپان باشی؟ ناصر با برادران و پدرش راهی کوچ شده اند.

می‌گوید: چوپان باید همه گوسفندان را مانند بچه خود بشناسد و بتواند در میان گله‌های دیگر تشخیص شان بدهد. گوسفند مریض را جدا کند و بیماری‌اش را مداوا:«ما دامپزشکان را قبول نداریم چون بهتر از آنان بیماری دام را تشخیص می‌دهیم و درمانش را می‌دانیم. تجربه به ما همه چیز را آموخته است. چوپان باید نگهداری از بره را بداند چه زمانی آنها را به آب برساند و از کدام مسیر حرکتشان دهد که آسیب نبینند.»

او می‌گوید از نبود جاده‌ای و وسیله نقلیه‌ای که زمان بیماری، زن و بچه‌اش را به درمانگاهی برساند و همینطور نداشتن منبع آب آشامیدنی: «ما در گرمسیر برق نداریم. آب آشامیدنی نداریم. می‌خواهیم به دامداری ادامه دهیم.

اما نمی‌گذارند. مراتع را می‌گیرند و محدودمان می‌کنند در نگهداری دام. مگر با 100 گوسفند می‌توان یک خانواده عشایری را چرخاند. قدیم‌ها به دلیل تعداد کم افراد خانواده امکان‌پذیر بود اما حالا نه. موقع فروش گوشت که می‌شود آن را ارزان می‌کنند، ما مشکل علوفه
داریم.»

همین که مصاحبه‌مان تمام می‌شود ملارد را به پا می‌کند و بره‌ای را سر می‌زند تا نشان دهد که حتی اگر فقیرند هنوز دلشان دریاست برای میهمانانی که تا چند لحظه قبل نمی‌شناختند و شاید دیگر نبینندشان. رقص دستمال و چوب، چاشنی پذیرایی سخاوتمندانه این برادران و پدر پیرشان است که چوب به دست می‌گیرند و جنگ و صلح را اینجا میان کوه‌های سرسبز تنگ‌گرگو به تصویر می‌کشند.

فاطمه 24 ساله با آن لپ‌های گلی برایمان از سنت‌هایشان می‌گوید و این که زنان اینجا شوهرانشان را خود انتخاب می‌کنند حتی برای خون‌بس؛ که اگر به میلشان نباشد مردی که در قبال خون به عقدش درآیند هیچ کس اجبارشان نخواهد کرد. به هر قیمتی.

برای بازگشت از میان کوه‌ها الاغی زین می‌شود تا تجربه این سواری شیرین از دست نرود و دعوت می‌شوم برای عروسی حمید، برادر ناصر با دختر عمویی که ساکن است. دختران حالا کمتر با ایل همراهند.

 آنان که توانسته‌اند، زندگی شهری و تحصیل را گزیده‌اند و آنانی که مانده‌اند با کلاه آفتاب‌گیر و کرم ضد‌آفتاب در دشت پا می‌گذارند و کمتر حاضر به پوشیدن لباس‌های زیبای محلی‌شان هستند، این را فهیمه می‌گوید که دیپلم گرفته است و به اجبار همراه
خانواده است.

همشهری استانها