شاید از همین رو است که اشتفان وایلند آلمانی و گروه تئاتر «مارین باد» در تجربه اجرای مشترک نمایش با ایران، شاهنامه فردوسی و اجرای نمایشی براساس داستانهای شاهنامه را انتخاب کردهاند.
با یک بررسی ساده و تطبیق فرهنگ و ادبیات فارسی و آلمانی و یک نگاه تطبیقی میان ادبیات حماسی ایرانی و ادبیات حماسی اروپایی میتوان اشتراکاتی را هم میان این دو فرهنگ جست که البته شاید این اشتراکات چندان برجسته نباشند اما بیتردید این قابلیت را دارند که بهصورت یک فصل یا عناصری مشترک در کنار یکدیگر قرار بگیرند و نتیجهای را رقم بزنند که حاصل کار هم برای مخاطب ایرانی و هم برای مخاطب آلمانی جذاب و به لحاظ رویکرد فرهنگی هم، آشنا و جذاب باشد؛
عناصری چون عرفان و خردورزی را شاید بتوان به نوعی فصل مشترک این دو فرهنگ و حتی این نمایش دانست که اتفاقا در شاهنامه هم دستمایه اصلی فردوسی در سرودن شاهنامه بوده است و حالا این اشتراکات قرار است بهعنوان محور نمایشی به نام «آخرین پر سیمرغ» مبنا قرار بگیرد.در واقع تفاوت نگاه و رویکرد به این نوع خردورزی شرقی و وجود وجوه متمایز نه بهعنوان یک تهدید که بهعنوان یک فرصت، شرایطی را پیش روی کارگردان قرار میدهد که ناخواسته او را به چالشی دعوت میکند که او ناگزیر به تن دادن به شرایطی میشود که هم نوع نگاه عرفانی شرقی و هم نوع نگاه راسیونالیستی غربی را طلب میکند.
در اجرای نمایش «آخرین پر سیمرغ» اشتفان وایلند تلاش زیادی به خرج داده تا به تفکر و جهان بینی فردوسی وفادار بماند و البته هرگز نتوانسته از شیوه فاصلهگذاری (اپیک) و مکتب راسیونالیسم- که علاقهمندی اغلب کارگردانان آلمانی را هم تشکیل میدهد- به آن میزان که لازم است فاصله بگیرد و در فضایی حماسی به روایت و اجرای نمایش بپردازد.
حذف داستان به شکل کلاسیک و دوری از روایت، عمدهترین رویکرد وایلند به داستانهای شاهنامه است که قرار است نگاه و رویکرد مدرن او را تداعی کند و از همین رو او شیوه روایت خطی را برمیگزیند و حتی در به کارگیری شخصیتها و داستانهای نمایش هم باز شاهد این نوع نگاه و رویکرد هستیم.
این در حالی است که اغلب داستانهای به کار گرفته شده در شاهنامه داستانهای غیرخطی و حتی دارای ساختاری مسلسل و دایره وار است که به نوعی مقدمه و مؤخره را به هم پیوند میدهد و یک سیر منطقی و دایره وار در روند شکلگیری داستان را پدیدار میسازد.در حیطه اجرا اما وایلند برای حاکم کردن نگاه و رویکردش به داستان و افزایش جنبههای بصری نمایش و گام برداشتن به سوی آثار مدرن، استفاده از دوربین و پخش همزمان رویدادهای صحنه با استفاده از ویدئو پروجکشن به کار میگیرد و بعد چهارمی به نمایش اضافه میکند و از این راه تلاش دارد تا ضعف دراماتورژی نمایش را جبران کند.بیتردید بزرگترین ضعف نمایش «آخرین پر سیمرغ» را باید در دراماتورژی و ناتوانی کارگردان و دراماتورژ در استخراج جنبههای دراماتیک داستانهای شاهنامه و حتی شخصیتهای نمایش بررسی و جستوجو کرد.
شاهنامه بهخودی خود و در کلاسیکترین شکلاش دارای جنبههای دراماتیک بیشماری است که این جنبهها از دید کارگردان پنهان مانده و در نهایت آنچه از کلام و حتی داستان نمایش بیان میشود در بهترین حالت ممکن عقیم میماند و تمام وجوه زیبایی شناختی داستان و نمایش که به وضوح در شاهنامه وجود دارد، مستتر و در سطح باقی میماند.
همچنین نوع روابط میان بازیگران ایرانی و آلمانی که عمدهترین دلیل آن به عدمآشنایی و تسلط بازیگران به زبانهای یکدیگر بازمیگردد، در نمایش تأثیری منفی گذاشته و بازیگران نمیتوانند آن یکدستی و هارمونی لازم در فرایند ایجاد ارتباط شخصیتها روی صحنه را شکل دهند و از همینرو میزان همذات پنداری و ایجاد ارتباط دوسویه میان اجرا و تماشاگر با طی شدن زمان به شکلی فزاینده، کاهش پیدا میکند و این گسست میان صحنه و اجرا لطمه بزرگی به نمایش وارد میکند.