بیشک شاهنامه فراتر از یک دیوان شعر و ذکر تاریخ شاهان است. حکمت و اندیشهای که در لابهلای سطور شاهنامه به چشم میخورد آن چنان سترگ است که از پس این همه موشکافی و کالبدنگاری هنوز باید از آن گفت و شنید. نوشتاری که در پی میآید، بررسی یک عاشقانه از شاهنامه حکیم توس است.
گاهی، در خلال خواندن شاهنامه، آنجاها که سخن به عشق میرسد و کلام، زمینه تغزلی پیدا میکند، این سؤال پیش میآید که اگر استاد توس، به جای حماسه، شعر عاشقانه میسرود، چه بسا گوی سخن را از شاعران بزرگ بزمی میربود. داستانهای عشقی شاهنامه را در یک تقسیمبندی کلی میشود به این اقسام تقسیم کرد: 1- داستانهای عشقی درجه اول؛ این داستانها، مثل دری هستند که بر بهشت باز میشود؛ داستانهایی که محور اصلی آن یک ماجرای عاشقانه است و در میان داستانهای رزمی، به لحاظ تاثیر التذاذی، کارکرد عجیبی در تنفس ذهنی و جابه جا شدن مسیر و بازگشت دوباره به متن جنگها، انتقامها و نفرتها دارند.
از این قسم، تنها 2 داستان در شاهنامه داریم: 1- بیژن و منیژه 2- زال و رودابه البته 2 داستان دیگر را نیز میشود به این قسم، ملحق کرد: 1- سیاوش و سوداوه 2- خسرو و شیرین. منتها در «سیاوش و سوداوه»، عشق کاملا یکطرفه است، ثانیا عشق سوداوه به سیاوش، کاملا جنبهای نابهنجار دارد. ثالثا فرجام این عشق، تبدیلشدن عشق به روی دیگر سکه است که همان نفرت باشد؛ یعنی سوداوه پس از آنکه از سیاوش به کام دل نمیرسد، برای مجبور کردن او به دسیسه روی میآورد.
اما سرانجام، آزمون آتش و گذار سیاوش از آن، روشن میکند که سیاوش بیگناه است. پس از آن، سوداوه نفرت از سیاوش در دل میگیرد و البته از کار بازنمیایستد. کار بدانجا میرسد که سیاوش، به محض پیدا شدن اولین موقعیت جنگی، برای فرار از پایتخت، به پدر پیشنهاد میدهد که مرا برای بیرون راندن افراسیاب بفرست و میشود آنچه نباید بشود: سیاوش از ایران میرود و در توران کشته میشود و عاشق این داستان که همان سوداوه باشد، پیش چشم کیکاووس، همسر دلباخته او و شاه ایران، توسط رستم به دو نیم میشود تا همه بهفمند:
هر آن کس که شد مهتر انجمن
کفن بهتر او را ز فرمان زن
سیاوش به گفتار زن شد به باد
خجسته زنی کو ز مادر نزاد
اما داستان خسرو و شیرین. این داستان در شاهنامه، حکایت از عشق واقعی بین خسرو و شیرین دارد اما به طور گذرا از آن گذشته شده است، تو گویی در شاهنامه ما با شبحی از یک داستان عشقی تمام عیار طرفیم و به دلایلی مثل پیر و فرتوتشدن فردوسی یا اختصار داستان در منابع فردوسی، آن داستان عشقی، نشانههایی از خود به جا گذاشته است مثل صحنه خواستگاری شیرویه از شیرین پس از قتل خسروپرویز و پاسخ شیرین به او که یک پرده عاشقانه کمنظیر است:
بگفت این و بگشاد چادر ز روی
همه روی، ماه و همه پشت، موی:
«سه دیگر چنین است رویم که هست
یکی گر دروغ است بنمای دست
مرا از هنر، موی بد در نهان
که آن را ندیدی کساندر جهان
نمودم همه پیشت این جادوی
نه از تنبل و مکر و از بدی خوی»
نه کس موی او پیش از این دیده بود
نه از مهتران نیز بشنیده بود
زدیدار، پیران، فروماندند
خیو، زیرلبها برافشاندند
چو شیروی رخسار شیرین بدید
روان و نهانش ز تن بر پرید
چنین است که بعدها، نظامی گنجهای، داستان خسرو و شیرین را که در شاهنامه، 71 بیت است، به یک منظومه بلند تبدیل میکند. (البته ذکر شیرین و آنچه پس از قتل خسرو پرویز بر او رفت از خواستگاری شیرویه و پاسخ او و سرانجام خودکشی وفادارانه او بر جنازه خسرو پرویز، جزئی از داستان خسرو و شیرین نیست و ذیل مدخلی دیگر در شاهنامه آمده است: «داستان شیرویه با شیرین، زن خسرو پرویز» این قسمت 117 بیت دارد)
اما قسم دیگر داستانهایی است که واقعا عشقی در آنجا اتفاق افتاده و نوعی دلباختگی و خروج از هنجار که لازمه شیدایی است، در آن دیده میشود اما این، محور داستان نیست و جنبهای «تمهیدی» در داستان دارد. از این قبیل است: دل باختن تهمینه به رستم یا سهراب به گردآفرید یا گلنار، کنیزک اردوان اشکانی به اردشیر.
قسم سوم هم داستانهایی است که بیشتر از نوع «دیدن و پسند کردن» است تا عشق، اما همین مقدار هم، داستان را از زمینه رزمی خارج میکند و وارد زمینه بزمی میسازد. این قبیل داستانها اکثرا «عشقهای شکارگاهی»هستند و میشود عنوان «از شکارگاه تا حرمسرا» را به آنها نهاد و بخش اعظم آن مربوط میشود به شکارهای بهرام گور و کجشدن راه او از شکارگاه و برخوردن او به دختری یا خانوادهای که دختری دارد و احیانا بهرام، به شکلی ناشناخته بر آنها وارد شده است، سپس پسندکردن دختر و خواستگاری و مابقی ماجراها.هم از این دست است داستان مادر سیاوش، دختری ناشناس و تنها که روزی
گیو وتوس در شکارگاهی نزدیک مرز توران او را مییابند؛ دختری که زیبایی حیرتانگیزی دارد و باید همچنین باشد چرا که در تقدیر داستان، قرار است او زیباترین مرد جهان شاهنامه یعنی سیاوش را بزاید.
گیو وتوس، برای اولین و آخرین بار در دنیای شاهنامه به عنوان دوپهلوان بزرگ، بر سر تصاحب یک زن نزاع میکنند اما سرانجام، داوری را به نزد کیکاووس میبرند. صدالبته دختر، آنقدر زیباست که کیکاووس، بیحرف پیش خود او را تصاحب میکند البته پس از آنکه از نژاد او میپرسد و درمییابد که او از نسل شاهان توران زمین است.
بدینترتیب، در شاهنامه، 2داستان عشقی به مفهوم تام و تمام کلمه داریم: 1 – زال و رودابه 2- بیژن و منیژه در این گفتار، برآنیم که ضمن روایت خلاصهای از داستان زال و رودابه، برخی از ریزبینیها و نکتهسنجیهایی را پیش بکشیم که استاد توس، در ضمن روایت این ماجرای عشقی، در تار و پود داستان گنجانده است و نیز به برخی از تقارنها و تضادها که در متن این عشق وجود دارد، اشاره خواهیم کرد.
خلاصه داستان
سام، بزرگترین پهلوان در بار منوچهر، پسر ندارد و از این اندوهگین است. تا اینکه پسری در حرمسرای او زاده میشود اما زادن آن پسر را از او پنهان میکنند زیرا او موجودی عجیب است: صورتی سرخ و موی سفید دارد. پس از یک هفته با ترس و لرز سام را آگاه میکنند. او وقتی نوزاد را میبیند، آهی از دل برمیآورد و خداوند را چنین مورد خطاب قرار میدهد:
که ای برتر از کژی و کاستی
بهی زان فزاید که تو خواستی
اگر من گناهی گران کردهام
وگر کیش آهر من آوردهام
به پوزش مگر کردگار جهان
به من بر ببخشاید اندر نهان
بپیچد همی تیره جانم ز شرم
بجوشد همی در دلم خون گرم
از این بچه چون بچه اهرمن
سیه چشم و مویش به سان سمن
چو آیند و پرسند گردنکشان
چه گویم از این بچه بد نشان؟
چه گویم که این بچه دیو چیست
پلنگ دو رنگ است وگرنه پری است
از این ننگ بگذارم ایران زمین
نخوانم بر این بوم و بر آفرین
بدینترتیب سام، در اصالت بچه شک کرد و او را بچه اهریمن خواند. سپس او را بر کوه البرز که جایگاه سیمرغ بود رها کرد و بازگشت.
اما سیمرغ که برای شکار و سیر کردن شکم بچههایش از آشیانهاش در کمرکش البرز برخاسته بود، ابتدا او را بهعنوان طعمه برداشت و به آشیانه برد اما یزدان نیکی دهش بر آن بچه شیرخواره بخشایش آورد و مهر او را در دل سیمرغ افکند و سیمرغ او را در کنار بچگانش بزرگ کرد. او هر شکاری که برای بچههایش میآورد، نازکترین رشتههای گوشت را در دهان زال مینهاد و او خون میمکید تا آرامآرام بزرگ شد. کاروانهایی که پای کوه البرز میگذشتند، آن آدمیزاده را میدیدند با این هیئت و هیبت:
یکی مرد شد چون یکی زاد سرو
برش کوه سیم و میانش چو غرو
تا اینکه خبر به سام رسید. او در آن روزها دو بار خواب دید، یکی حامل مژدهای برای او و درباره فرزند او و دیگری خوابی متضمن توبیخ:
«که ای مرد ناباک ناپاک رای
دل و دیده شسته ز شرم خدای
تو را دایه گر مرغ شایستیای
تو را پهلوانی چه بایستیای؟
گر آهوست بر مرد، موی سپید
تو را ریش و سرگشت چون خنگ بید
پس از آفریننده بیزار شو
که در تنت هر روز رنگی است نو
پسر گر به نزدیک تو بود خوار
کنون هست پرورده کردگار
کز او مهربانتر بدو دایه نیست
تو را خود به مهر اندرون مایه نیست»
سام به البرز رفت اما توان بالا رفتن تا قله را هیچ انسانی نداشت. او دست به دامان خدا برد و سیمرغ، زال را بهرغم میل زال، پایین آورد اما پیش از آن، چند پر خود را به او داد تا هرگاه آزاری از آدمیان به او رسید، آن پر را در آتش افکند و سیمرغ او را به البرز برگرداند.پس از آن، منوچهر، شاه ایران، سام را خواست و از او پرسید و ستارهشناسان را دستور داد که طالع زال را نگاه کنند و پیشبینی این شد:
که او پهلوانی بود نامدار
سرافراز و هوشیار و گرد و سوار
پس از آن منوچهر، فرمانروایی کابلستان و زابلستان و هند و سند را به سام بخشید و او را روانه آنجا کرد. سام با زال و لشکر به سیستان آمد و زال را به جانشینی گماشت و خود به رزم دیوان گرگساران و مازندران رفت و به زال توصیه کرد که تلاش کند تا بیاموزد آنچه تاکنون دور از آدمیان نیاموخته است:
کنون گرد خویش اندرآور گروه
سواران و مردان دانشپژوه
بیاموز و بشنو ز هر دانشی
که یابی ز هر دانشی رامشی
و زال توصیه او را به کار بست تا آنجا که:
چنان گشت زال از بس آموختن
تو گفتی ستاره است ز افروختن
به رای و به دانش به جایی رسید
که چون خویشتن در جهان کس ندید
پس از آن زال به عزم تفرج و شکار از سیستان بیرون آمد و با بار و بنه و خیمه و خرگاه و خدم و حشم. رفتند تا رسیدند لب رود هیرمند. پادشاه کابل، مهراب، با هدایایی به استقبال او آمد. وقتی از او جدا شد، زال با نزدیکانش گفت که از این خوش هیکلتر کسی هم پیدا میشود، یکی پاسخ داد:
«پس پرده او یکی دختر است
که رویش ز خورشید نیکوتر است
ز سر تا به پایش به کردار عاج
به رخ، چون بهشت و به بالای، ساج
بر آن سفت سیمینش، مشکین کمند
سرش گشته چون حلقه پایبند
رخانش چو گلنار و لب، ناردان
ز سیمین برش رسته دو نار، دان
دو چشمش به سان دو نرگس به باغ
مژه تیرگی برده از پر زاغ
دو ابرو به سان کمان طراز
بر او توز، پوشیده از مشک، ناز
بهشتی است سرتاسر آراسته
پر آرایش و رامش و خواسته»
زال نادیده و به مجرد شنیدن این اوصاف، عاشق آن دختر شد. روز بعد، مهراب دوباره به دیدار زال آمد و از او دعوت کرد که به کابل بیاید و روزی چند مهمان او باشد.
زال چنین داد پاسخ که این رای نیست
به خان تواندر مرا جای نیست
نباشد بدین، سام همداستان
همان شاه گر بشنود داستان
که ما میگساریم و مستان شویم
سوی خانه بتپرستان شویم
مهراب، نواده ضحاک بود و ضحاک را فریدون، برانداخته بود و منوچهر جانشین فریدون بود، پس، ارتباط زال با مهراب معنی نداشت. اما وقتی مهراب از سرا پرده زال رفت، زال دوباره او را ستود. اطرافیان زال، اگرچه مهراب را دوست نداشتند و برای او وقعی نمینهادند، به خوشنودی دل زال، او را و سپس دخترش را مفصلتر ستودند و:
دل زال یکباره دیوانه گشت
خرد دور شد، عشق فرزانه گشت
اما نمیتوانست با کسی درمیان نهد؛ زیرا آبرویش میرفت:
همی بود پیچان دل از گفتوگوی
مگر تیره گردوش، از این، آبروی
روزی از روزها مهراب پس از بازگشت از سراپرده زال، نزد سیندخت، همسرش و رودابه دخترش رفت. سیندخت از او پرسید:
چه مرد است این پیر سر پور سام
همی تخت کام آیدش گر کنام؟
چنین داد مهراب پاسخ بدوی
که این سرو سیمین بر ماهروی
به گیتی در از پهلوانان گرد
پی زال را کس نیارد سپرد
چو دست و عنانش بر ایوان، نگار
نبینی و برزین چنو یک سوار
دل شیر نر دارد و زور پیل
دو دستش به کردار دریای نیل
چو برگاه باشد درفشان بود
چو در جنگ باشد سرافشان بود
رخش پرمژاننده ارغوان
جوان سال و بیدار و بختش جوان
به کین اندرون چون نهنگ بلاست
به زین اندرون تیز چنگ اژدهاست
نشاننده خاک در کین به خون
فشاننده خنجر آبگون
از آهو همان کش سپید است موی
نگویند سخن مرد عیبجوی
سپیدی مویش بزیبد همی
تو گویی که دلها فریبد همی
رودابه، با شنیدن این اوصاف، ندیده عاشق زال شد. او سپس با پنج کنیزک ترکش، این ماجرا رادر میان نهاد. آنها سرزنشاش کردند که: «کسی که پدر او را رها کرد و پرندهای در کوه او را بزرگ کرد، کسی که از مادر پیر زاده شده است، آیا سزاوار توست که در جهان بیهمتایی؟ آیا از پدرت شرم نمیکنی؟» رودابه بر آنها به تندی بانگ زد و گفت:
گرش پیرخوانی همی یا جوان
مرا او به جای تن است و روان
مرا مهر او دل، ندیده گزید
همان دوستی از شنیده گزید
بر او مهربانم نه بر روی و موی
به سوی هنر گشتمش مهرجوی
پس از آن کنیزکان، همداستان شدند که بین زال و رودابه واسطهگری کنند. روزی زال به شکار برلب رود هیرمند مشغول بود. پرندهای را به تیر نشان کرد اما پرنده زخمی آن سوی رود افتاد. غلام ترک زال، به آن ساحل رفت تا پرنده را بیاورد. کنیزکان رودابه آنجا مشغول چیدن بودند. آنها او را به حرف گرفتند.
لختی او از زال گفت و لختی آنها از رودابه. در بازگشت، زال از او پرسید:
که با تو چه گفت آنکه خندان شدی
شکفته رخ و سیم دندان شدی؟
دیدک ماجرا را باز گفت. زال کنیزکان را به نزد خود خواند و هدایایی به آنها داد و از آنها قول گرفت که اسباب دیدار او را با رودابه فراهم کنند. آنها به کاخ مهراب برگشتند و رودابه را آگاه کردند و تا شب، اتاق رودابه را برای پذیرایی از زال آماده کردند. این بود تا آنکه روز به پایان رسید:
چو خورشید تابنده شد ناپدید
در حجره بستند و گم شد کلید
زال به دیدار رودابه آمد و تا صبح نزد او بود. وقتی به پایین کاخ رسید، رودابه بر بام بود، زال به او گفت:
یک چاره راه دیدار جوی
چه پرسی؟ تو بر باره و من به کوی
رودابه، بدون اینکه پاسخ دهد، دست برد و چادر از سر برداشت و گیسوانش را رها کرد و:
بدو گفت: بریاز و برکش میان
بر شیر بگشای و چنگ کیان
بگیر این سرگیسو از یک سوام
ز بهر تو باید همی گیسوم
پس از آن زال با کمند از دیوار قصر پایین پرید و پیش از آنکه خورشید بزند و همه جا روشن شود به سمت هیرمند رفت. زال آن روز با مشاوران و فرزانگان دربارش رایزنی کرد و آنها ابتدا سکوت کردند اما سپس او را دلالت کردند به اینکه نامهای برای سام بنویسد و ماجرا را با او در میان بگذارد. زال به سام نامه نوشت. سام وقتی نامه را خواند با خود گفت:
«از این مرغ پرورده و آن دیو زاد
چگونه برآید همانا نژاد؟»
و از ناراحتی به خواب پناه برد. فردا از ستارهشناسان خواست که طالع زال و رودابه را بنگرند. آنها پس از یک روز تمام، به او مژده دادند که از این پیوند، فرزندی زاده خواهد شد که:
بدو باشد ایرانیان را امید
از او پهلوان را خرام و نوید
او سپس نامهای به زال نوشت و گفت: اگرچه این آرزوی تو هیچ روی نداشت اما چون با تو پیمان بستهام که به جبران ستم کودکی، اکنون هر آنچه خواهی بشود، من با توام اما صبر کن تا به آنجا بیایم و برسم.»
از آنسو، روزی، سیندخت، زنی را که واسطه زال و رودابه بود، در کاخ دید و او را به پرسش گرفت. اگرچه آن زن بهانه آورد و طفره رفت، سیندخت به فراست ماجرا را دریافت در گفتوگو با رودابه، او بیهیچ پنهان داشتی، پرده از عشقش نزد مادر برداشت.سیندخت به اتاقش رفت و با گریه خوابش برد. مهراب وقتی شادمان از دیدار زال به کاخش برگشت و در اتاق بالای سر سیندخت رسید، آثار پژمردگی و اندوه را در رخسار او یافت. از او علت را پرسید. سیندخت برای او آنچه رفته بود را بازگو کرد:
چو بشنید مهراب، برپای جست
نهاد از بر دست شمشیر دست
تنش گشت لرزان و رخ لاژورد
پر از خون جگر لب پر از باد سرد
همی گفت: رودابه را رودخون
به روی زمین بر، کنم همکنون
سیندخت خواست او را آرام کند اما مهراب:
بپیچید و انداخت او را به دست
خروشی برآورد چون پیل مست
و گفت: من میبایست بر سنت پدرانم میرفتم و وقتی که دختر زاییدی، بلافاصله سرش را میبریدم، حال هم بیم جان دارم و هم جای ننگ است.
اگر سام یل با منوچهر شاه
بیابند بر ما بر این دستگاه
ز کابل برآید به خورشید دود
نه آباد ماند نه کشت و درود
سیندخت گفت: نگران فاششدن این راز مباش که خود، فاششده است و سام از این عشق، آگاهی یافته است از گرگساران به راه افتاده اکنون در راه زابل است.
پس از آن، مهراب، به سیندخت دستور داد رودابه را نزد او حاضر کند. سیندخت ابتدا از او پیمان گرفت که آزاری به رودابه نرساند و سپس به نزد رودابه رفت و:
همی مژده دادش که: جنگی پلنگ
زگور پایان کرد کوتاه، چنگ
کنون زود پیرایه بگشای و رو
به پیش پدر شویهزاری به نو
بدو گفت رودابه: پیرایه چیست
به جای سرمایه بیمایه چیست
روان مرا پور سام است جفت
چرا آشکارا بباید نهفت
پس از آن منوچهر از عشق زال و رودابه آگاه شد و به سام، دستور داد که به کابل لشکر کشد و آن را با خاک، یکسان کند و مهراب را با همه خاندانش نیست و نابود کند. سام فرمان پذیرفت و با لشکر به سوی کابل رفت. زال وقتی این خبر را شنید، به پیشواز پدرش رفت. او در سر راه کابل به پدرش رسید و گریان و نالان با او سخن گفت و ستم پدر در کودکی و رنجهای خود را از یتیم بزرگ شدن و دور از آدمیان در کوه با وحوش زندگی کردن یکبهیک بر او برشمرد و پیمان سام را به یادش آورد. سپس گفت.
ز مازندران هدیه این ساختی
هم از گرگساران بدینتاختی
که ویران کنی خان آباد من
چنین دادخواهی همی داد من؟
من اینک به پیش تو ایستادهام
تن بنده خشم تو را دادهام
به اره میانم به دو نیم کن
ز کابل همپای با من سخن
و خلاصه اینکه: مگر از روی نعش من رد شوی تا به کابل برسی، البته مؤدبانه و محترمانه. سام، به خاطر پهلوان و جوانمردی، تاب پیمانشکنی با فرزند را در خود ندید. نامه به منوچهر نوشت و زال را با نامه به نزد او فرستاد. در آن نامه، برخی از رنجهای خود را در کوتاه کردن دست موجودات اهریمنی مثل اژدهای کشف رود و جنگهایش با مازندرانیان را بازگفت و سپس موضوع پیری خود را پیش کشید و شایستگی زال را برای پهلوانی سپاه ایران و جانشینی خود، مطرح کرد. سپس درخواست کرد که منوچهر یکبار دیگر، در این کار یعنی عشق زال و رودابه نظر کند و آن کند که از بزرگی او سزاوار است.
از آن سر، مهراب از این قضایا با خبر شد و این بار تصمیم گرفت صورت مسئله را پاک کند تا سام و منوچهر از لشکرکشی به کابل صرفنظر کنند تا مگر با ریختن خون رودابه و سیندخت، بقیه طایفه ضحاک که در کابل پادشاهی میکنند، در امان بمانند و آن پادشاهی از میان نرود.
سیندخت به او گفت: «تو گنج خود را به من بسپار و من رنج این کار را بر خود هموار میکنم و به نزد سام میروم» مهراب پذیرفت و سیندخت با کاروانی از هدایای گرانبها از کابل به سوی سام رفت.
وقتی او به درگاه کاخ سام رسید، خود را فرستادهای از جانب مهراب معرفی کرد. سام، هدایا را هم پذیرفت هم نپذیرفت، او دستور داد همه هدایا را به خزانهدار زال بسپرند و خود هیچ یک را برنداشت. سپس سام، سیندخت را به حضور پذیرفت. سیندخت ابتدا از جانب مهراب پیام را ادا کرد که: «اگر مهراب گناهکار است، مردم بیگناه کابل چه گناهی دارند که سرشان باید برباد رود؟»
سام گفت: «پیش از پاسخ، اول بگو تو چه کاره مهرابی؟» سیندخت، ابتدا از او امان خواست و سپس خود را معرفی کرد و گفت: آمدهام تا اگر ما را گنهکار و بد گوهر میدانی و پادشاهی کابل را سزاوار ما نمیدانی، هماینک مرا بکشی یا دستگیر کنی اما از بیگناهان کابل بگذری که اگر به آنان گزندی برسانی، روزگارت به خاطر این ستم، ویران خواهد شد. سام او را دلگرمی داد و با هدایای فراوان روانه کابل کرد و از او خواست که رودابه را خود نیز ببیند:
یکی روی آن بچه اژدها
مرا نیز بنمای و بستان بها
از آنسو، زال به نزد منوچهر رفت. آنجا منوچهر او را از چند آزمون گذراند، یکی آزمون خردمندی که با پرسشهایی رمزی صورت گرفت و زال همه را رمزگشایی کرد و دیگر آزمون سوارکاری و تیراندازی و رزم تنبهتن و مستقیم. از همه آزمونها سربلند و شگفتانگیز بیرون آمد، علاوه بر همه اینها، منوچهر ستارهشناسان را نیز به کار گرفت و آنها طالعی مبارک و فرزندی نجاتبخش از این ازدواج، پیشبینی کردند.
از اینجای داستان به بعد، فراز و فرودی ندارد و تخت به سوی ازدواج و عروسی زال و رودابه پیش میرود، الاّ آن که بخصوص در این قسمت آخر که مربوط به رسیدن زال به نزد سام است، طنزها و ظریفیهای عجیبی در متن یک داستان عشقی که دارد به فرجام وصل دو عاشق میرسد، میبینیم و در ادامه در فصل سوم و پایان این گفتار خواهیم آورد.
داستان زال و رودابه در مفصل بخش اساطیری و بخش حماسی شاهنامه واقع شده است. اگرچه تقسیمبندی شاهنامه به بخشهای اساطیری، حماسی و تاریخی، شفاف و بیقید و شرط نیست اما اینقدر هست که تا پیش از داستان زال و رودابه، در داستانهای شاهان قبلی، شاهان، خود پهلوان نیز هستند. از این داستان به بعد است که رستم زاده میشود و به واقع، این عشق و این ازدواج، تمهیدی است برای ورود مهمترین شخصیت حماسی به شاهنامه و در واقع مهمترین فرد دنیای شاهنامه یعنی رستم، پس بیهوده نیست اگر «عشق زال و رودابه» مهمترین داستان عشقی شاهنامه است و حتی از بیژن و منیژه نیز، عشق- محوری آن بیشتر است.
بیژن و منیژه با دلاوری بیژن در سرکوب گرازها شروع میشود و با کیاست و شجاعت رستم و هفت پهلوان همراه او در نجات بیژن و منیژه تمام میشود و عشق، در میانه این دو پرده رزمی اتفاق میافتد اما زال و رودابه، سراپا داستان عشق است و اگر هم دوجا، سام، یکبار شفاها و بار دیگر در خلال نامه، دو پرده از پهلوانیهایش را برای منوچهر بازگو میکند، تمهیدی برای پیش بردن داستان عاشقانه است، زیرا هم باید نشان داده شود که ترس مهراب از سام بیهوده نیست، بخصوص آن که یکی از دو پردهای که سام از پهلوانیهایش روایت میکند، مربوط به کشتن یکی از نوادگان ضحاک در مازندران است و میدانیم که مهراب هم از نوادگان ضحاک است، همچنین باید دانسته شود که سام، چه جایگاهی در پادشاهی منوچهر دارد تا وقتی دیده شد که منوچهر، روی درخواست او حرفی نمیزند، بفهمیم چرا.
تا پیش از داستان زال و رودابه، تنها پهلوانانی که رزمی از آنها میبینیم، قارن پسر کاوه است و در سایه او گرشاسب. پهلوان و شاهی تا پیش از این توأم است اما از اینجا به بعد، منشی به نام پهلوان در شاهنامه پدیدار میشود که کارش جنگیدن است و جنگ را برای شاه روا نمیداند، برعکس آن هم صادق است یعنی شاهی را هیچگاه سزاوار خود نمیبیند، هرچند پهلوانی بزرگ باشد، مثال برای حالت اول، سرزنشی است که زال به کیخسرو ایراد میدارد که چرا خود به تن خویش به جنگ شیده پسر افراسیاب رفت و مثال برای دومی، سام است که شاهی را نپذیرفت، وقتی که نوذر بیداد در پیش گرفته بود و فرّه از او جدا شده بود و ایرانیان از سام خواستند شاه شود و او نهتنها نپذیرفت، آنان را سرزنش کرد و گفت: اگر بهجای نوذر، دختری از فرزندان منوچهر بر تخت بود، من روا نمیداشتم که نافرمانیاش کنم چه رسد به این که شاه، نوذر پسر منوچهر است:
من آن ایزدی فرّه باز آورم
جهان را به مهرش نیاز آورم
پس باید در مطلع پهلوانیهای شاهنامه، داستانی عشقی کارسازی میشد تا ریشه مهمترین خاندان پهلوانی شاهنامه یعنی خاندان نیرم یا نریمان توجیه پیدا کند.
حال به تضادهای خانوادگی این عشق میپردازیم. زال کیست و از چه نژادی است و رودابه کیست و از چه نژادی است؟
زال در شاهنامه فرزند سام است بنا به روایت شاهنامه، سام فرزند نریمان و او فرزند گرشاسب است. بنا به برخی روایتهای مکمل شاهنامه، جمشید آن گاه که فرّه ایزدی از او جدا شد و کشور را به ضحاک ماردوش واگذاشت و گریخت، در مسیر گریز خویش به نزد کورنگ، شاه زابل آمد و دختری از او گرفت و خاندان نریمان، سلاله این ازدواجند.
بدینترتیب زال از نسل جمشید است اما رودابه، او دختر مهراب، شاه کابل و سیندخت است و مهراب، از نسل ضحاک است. بدینترتیب، ازدواج زال و رودابه، ازدواج 2نسل است که در تضاد کامل با هم قرار میگیرند. مقصود از تضاد کامل، خونی است که در گذشته ریخته شده است. بنابر منطق شاهنامه و اصولاً منطق داستانهای حماسی، «خون»فقط با خون شسته میشود. ضحاک، وقتی ایران را گرفت، 100سال بهدنبال جمشید گشت تا آنکه سرانجام او را در دریای چین پیدا کرد و با اره به دونیم کرد. این درحالی بود که نام پادشاهی بر جمشید بود، اگرچه ضحاک 100سال بود که بر تخت جمشید تکیه زده بود. فردوسی میگوید:
چو صد سالش اندر جهان کس ندید
بر او نام شاهی و او ناپدید
صدم سال روزی به دریای چین
پدید آمد آن شاه ناپاکدین
بنابراین، اگرچه جمشید ادعای خدایی کرده و فرّه ایزدی از او گسسته اما ضحاک تنها وقتی توانست نام شاهی را از آن خود کند که جمشید را نابود کرد، پس او علاوه بر پدرکشی، گناه شاهکشی را هم مرتکب شد و با این حساب باید بین نسل او و نسل جمشید، گسستی پرناشدنی افتاده باشد. در داستان زال و رودابه نیز چنین است و تا پیش از واقعه عشق که همه هنجارها را به هم میریزد، این 2خاندان کاری به هم ندارند، اگرچه مهراب، باجگزار سام است؛ چنانکه وقتی مهراب، زال را به کابل دعوت میکند، زال پاسخ منفی میدهد و میگوید:
نباشد بدین، سام همداستان
همان شاه چون بشنود داستان
که ما میگساریم و مستان شویم
سوی خانه بتپرستان شویم
همچنین است نسبت خاندان شاهی ایران در این مقطع زمانی با خاندان مهراب. منوچهر، جانشین فریدون است، همان که ضحاک را از پادشاهی برانداخت. نکته بسیار لطیف آن است که ضحاک زنده است و در غاری در کوه دماوند، به بند کشیده شده است.
وقتی فریدون او را دستگیر کرد و خواست بکشدش، سروش، فرشته ایزدی، به او چنین دستور داد. بنابر برخی از روایات مکمل که پرده از اعتقادات سنتی ایرانیان باستان برمیدارد، جادوگران جهان به نزد ضحاک میروند و در آن غار از او جادو میآموزند. از طرف دیگر او 1000سال واندی، پادشاهی کرده است و نسلش فراوان و پراکنده در همه جهان است، چنانکه میخوانیم در رزم منوچهر با سلم و تور برای گرفتن انتقام خون ایرج، او با یکی از نوادگان ضحاک جنگیده است و همچنین، در همین داستان زال و رودابه، سام، داستان جنگش با یکی دیگر از نوادگان ضحاک را میگوید. ظاهراً به علت اهریمنی بودن ضحاک، نوادگان او که در همه جای ایران پراکنده شدهاند، نیز، مثل خود او، موجوداتی دارای نیروی فوقالعاده اما اهریمنی صفت هستند. پس سایه ترس از ضحاک همچنان باقی مانده است.
در چنین شرایطی، عشق بین زال و رودابه شکل میگیرد و میدانیم که یکی از ظرایف حکمی مربوط به عشق در فرهنگ کهنسال کشورمان این است که عشق، ناممکنها را ممکن میکند. نکته ظریف دیگری که باید بر آن انگشت نهاد، ارتباط خاندان مهراب، پدر رودابه با نژاد تازی(عرب) است. مهراب از نسل ضحاک است و ضحاک، تازی است. در خود داستان زال و رودابه نیز بر تازیبودن خاندان مهراب تصریح شده است؛ وقتی که زال، نخستینبار، دلدادگی خود را به رودابه فاش میکند، فرزانگانی که نزد او و نزدیکان او هستند، چنین میگویند:
«ما مر تو را یک به یک بندهایم
نه از بس شگفتی سرافکندهایم
که بوده است از این کمتر و بیشتر
به زن، پادشاه را نکاهد هنر
اَبا آنکه مهراب از این پایه نیست
بزرگ است و گرد و سبک مایه نیست
همان است کز گوهر اژدهاست
وگرچند بر تازیان پادشاست
اگر شاه را بد نگردد گمان
نباشد از او ننگ بر دودمان»
در پژوهش از نژادها در شاهنامه، نسبت نژاد ایرانی با تازیان چیست؟ آیا پنداری که در این زمانه رایج شده است و حکایت از عربستیزی شاهنامه دارد، درست است؟ اگرچه ضحاک، اهریمنیترین پادشاه شاهنامه، تازی است، پساز برانداختن پادشاهی او، فریدون برای سه پسرش سلم و تور و ایرج، سه دختر شاه یمن را خواستگاری میکند که از نژاد عربند. اینجا هم میبینیم که فرخندهترین ازدواج شاهنامه که منجر به زادن بزرگترین پهلوان شاهنامه یعنی رستم میشود، ازدواجی بین 2 گوهر ایرانی و تازی است. علاوه بر آن، ضحاک بهخاطر تازیبودنش نیست که مذموم است، او بهخاطر پیوندش با ابلیس، تبدیل به انسان اژدهاپیکر میشود والّا در ابتدای داستان ضحاک، پدر او را میبینیم که نامش مرداس است و بهنیکی توصیف شده است:
یکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزهگذار
گرانمایه هم شاه و هم نیکمرد
ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود
به داد و دهش برترین پایه بود
بدینترتیب، شاید به این فرضیه برسیم که عربستیزی، بیشتر مربوط به بخشهای تاریخی شاهنامه است که سایه آن بر عینیت زندگی ایرانیان تا همان دوران فردوسی نیز افتاده بوده است.
یک ریزبینی دیگر در کیفیت نژادی این عشق، دقت در فرجام آن است. در شاهنامه، بسیاری از ازدواجها، بین عنصر ایرانی و غیرایرانی است. 3پسران فریدون، 3 دختران شاه یمن را میگیرند. کیکاووس و سوداوه دختر شاه هاماوران، سیاوش و جریره دختر ایران و سپهسالار تورانیان، سیاوش و فرنگیس، دختر افراسیاب، کیکاووس و دختری از نوادگان گرسیوز (مادر سیاوش در ادامه داستان)، رستم و تهمینه دختر شاه سمنگان از باجگزاران و توابع افراسیاب و کشور توران، گشتاسب با کتایون دختر قیصر روم، داراب با ناهید دختر قیصر روم و...
موارد بسیار معدودی هم هست که دختران ایرانی به وصلت شاهان و پهلوانان غیرایرانی درمیآیند، مثال بارزش ضحاک است که 2دختر جمشید، شهرناز و ارنواز را به زنی میگیرد و آنها را جادو میکند و جادوگری به آنها میآموزد و صدالبته فریدون، این دو را بعداً از چنگ ضحاک درمیآورد و طلسمشان را باطل میکند و آن دو همسران فریدون میشوند. دختر ایرانی در شاهنامه نباید نصیب غیرایرانی شود. در داستان رستم و سهراب، گردآفرید، دختر گرددهم، مرزبان و حاکم دژسپید، پس از آنکه با وعده ازدواج و تسلیم دژ از چنگ سهراب ناگهان دلباخته گریخت، بر دیوار قلعه رفت و تسخرکنان، سهراب را مورد خطاب قرار داد، اینگونه:
بخندید و او را به افسوس گفت:
که ترکان از ایران نیابند جفت
اما فرجام بسیاری از این ازدواجها با عنصر غیرایرانی، تلخ است: حاصل ازدواج کیکاووس و سوداوه، فاجعه عشق هوسآلود سوداوه به سیاوش است که سرانجام آن این است که رستم پیش از کشتن سوداوه میگوید:
سیاوش به گفتار زن شد به باد
خجسته زنی کو ز مادر نزاد
حاصل ازدواج سیاوش و جریره دختر پیران، فاجعه مرگ تراژیک فرود پسر سیاوش به دست ایرانیان و خودکشی جریره و همه دختران و خواهران فرود است. حاصل درآمیختن تهمینه با رستم، فاجعه مرگ سهراب است و...
حال، فرجام این ازدواج چه میشود؟ اگرچه در نگاه اول، میبینیم که حاصل ازدواج برآمدن یک خاندان بزرگ پهلوانی با نامهایی چون رستم، زواره و فرامرز است، نمیتوانیم چشم خود را بر فرجام این خاندان در شاهنامه ببندیم. در شاهنامه غیر از خاندان نریمان، 2 خاندان پهلوانی بزرگ دیگر هست؛ یکی خاندان گشواد و دیگری خاندان نوذر.
خاندان گشواد اگرچه در کینخواهی سیاوش بسیار قربانی میدهند اما گودرز بزرگ این خاندان درمیماند و عمری دراز میکند و از مرگ او خبری نیست، همچنین شاخصترین پهلوان این خاندان یعنی گیو، و پسر او بیژن که مظهر تندی و تیزی است هم در جنگ و هم در عشق، جزو جاودانگان شاهنامهاند. همچنین است خاندان نوذر که مهمترین پهلوان آن که رئیس خاندان نیز هست یعنی توس به همراه بیژن و گیو، به همراه کیخسرو و برای بدرقه او از شهر بیرون میروند. کیخسرو به خواست خود و اجازه سروش از تاجوتخت، کناره جسته و سهراب را به جای خود گذاشته است. این 3 پهلوان به همراه فریبرز و گستهم، دلشان نمیآید که پس از بدرود با او، او را نبینند و باز هم به همراه او از شهر بیرون میروند.
کیخسرو شب به آنها گفت: فردا که خورشید برآید، مرا دیگر جز به خواب نخواهید دید، شما اینجا نمانید حتی اگر از ابر مشک ببارد زیرا باد سختی از کوه برخواهد آمد و برفی از ابر سیاه خواهد بارید و شما به سوی ایران راه نخواهید یافت.» فردا آنها با اینکه طبق وعده خسرو، او را بر جای نیافتند، باز هم دلشان نیامد و به دنبال او کوه و بیابان را زیر پا گذاشتند. سرانجام برای رفع خستگی به نزد همان چشمه و همان درخت بازگشتند و از خستگی به خواب رفتند. سپس آن باد و برف موعود وزید و بارید و آنها برای همیشه ناپدید شدند.
بنابر اعتقادات سنتی ایرانیان باستان، این چند تن در روز موعود بازمیگردند تا در رزم نهایی با اهریمن حاضر باشند.
اما خاندان نریمان، رستم و زواره به دست برادر نانتیشان شناد کشته میشوند و پس از چندی بهمن شاه ایران و پسر اسفندیار به زابل لشکر میکشد، فرامرز به جنگ او میرود اما بادی و گردوغباری سخت به سوی لشکر فرامرز میوزد و آنها شکست میخورند و بهمن، فرامرز را بر دار میکند. بهمن زال و رودابه را اسیر میسازد و بنابر برخی روایات مکمل، آنها را در قفس محبوس ساخت.
این، سرنوشت خاندان نریمان و حاصل وصلت زال با نواده ضحاک است. اگرچه سیمرغ، پیشبینی کرده بود:
که: هر کس که او خون اسفندیار
بریزد و را بشکرد روزگار
همان نیز تا زنده باشد به رنج
رهایی نیابد نماندش گنج
بدین گیتیاش شوربختی بود
وگر بگذرد رنج و سختی بود
اما این همه ماجرا نباید باشد، چنانکه یک پهلوان دیگر از این نژاد یعنی سهراب هم، ناکام و جوانمرگ شد، آن هم به دست پدرش. آیا اینها تصادفی است؟
یک نشانه شگفتانگیز در انتهای حال این خاندان داریم. وقتی رستم کشته شد، رودابه روزی به زال گفت: از ماتیره روزتر کسی ندیده است. زال گفت: غم گرسنگی از این مصیبت هم بدتر است. رودابه برآشفت و سوگند خورد که چیزی نخورد تا بمیرد و رستم را دوباره ببیند. یک هفته گذشت و از گرسنگی چشم رودابه تاریک و مشاعرش مختل شد و شبی بههنگام خواب به مطبخ آمد و ماری مرده را در آب دید و در بیخودی، دست زد و مار را برداشت تا بخورد.
کنیزکانش دست او را گرفتند و بردند و برایش سفرهای گستردند و او خورد و از رنج آسود و بعداً به زال گفت که: حق با تو بود، گرسنگی از غم مرگ بدتر است. این، رویه حکمتآمیز این قصه است اما آیا این مار که در فرجام قصه رخ مینماید و رودابه آن را «مرده بر سر آب» میبیند و دست میزند تا بخورد با آن مارها که بر دوش ضحاک بودند، نسبتی دارد؟
به یاد حرف سام بیفتیم که رودابه را به طنز بچه اژدها خوانده بود، همه اینها گفته شد اما یک نکته در بازنمودن ظرایف نژادی این عشق ناگفته ماند. زال به واقع پسری است که نه پدر داشته نه مادر، او را سیمرغ در کوه البرز بزرگ کرده است. یکی از مهمترین آبشخورهایی که کنشهای عاشقانه صریح و پرحرارت و در یک کلمه عشق غریزی زال را که در شاهنامه بینظیر است، توجیه میکند؛ همین بکربودن اوست. او فرزند پرندهای وحشی و اسرارآمیز و پرورده کوه البرز، بزرگترین کوه جهان در فرهنگ اساطیری ایران است، او بکر بکر است. و اگر رودابه جسماً دوشیزه است او روانی بکر و دستنخورده و فارغ از هنجارهای روزمره آدمیزادگان دارد. اینها بماند برای گفتاری دیگر...