من با میخکوب شدن ماشین، گفتم:« تا سیزده بهدر پیش خاله جون اینها بمونیم ها» ! پدرگفت: «خیله خوب !»
شمارش معکوس برای رفتن به سفر شمال و شرکت در مسابقه دوچرخهسواری تعطیلات نوروزی شروع شده بود.
تلفن همراه پدر زنگ خورد دستش را از فرمان رها کرد؛ دنبال گوشی روی صندلی گشت، بالاخره برداشت و گفت:« سلام، مرخصی رد کردم.» با مکثی ادامه داد:« بذارش تو کارتابل برگردم انجام میدهم و....» پدر همینطور که حرف میزد کوبید روترمز. این بار آبنبات ترش گوشه لپم را یکهو قورت دادم و سرم خورد جلوی شیشه ماشین. ولی پدر بازهم حرف میزد و به من اشاره کرد که دنده را عوض کنم. من مانده بود م دنده را عوض کنم یا دستم را روی سرم بذارم که خیلی درد گرفته بود؛پدر بیتوجه به صدای سوت پلیس همچنان با همکارش حرف زد و حرف زد تا رسیدیم خونه.
مادر که در را باز کرد سلامی گفتم و یک راست رفتم توی اتاقم تا دوباره مرور کنم وسایلی را که قرار است همراهم ببرم.
خوبه بابا هم لپ تاپش را بیاورد میتوانیم کلی بازی کنیم؛ ولی لپ تاپ بابا که مدتی ویروسی شده بود پیش علی آقا مانده بود.
در همین فکرها بودم که تلفن زنگ خورد علی آقابود. چه تله پاتی! یک راست دویدم تو راهرو .مادر به علی آقا گفت:« دستتون درد نکنه... بله بله» و با نگاه به پدر گفت:« پس
ان شاالله فردا عصر آماده است» و بعداز خداحافظی گوشی را گذاشت.
و اما یک روز مانده به سفر؛باز من و پدر در ترافیک خیابان جامانده از سرعت گردش عقربههای ساعت، لحظهها را میشمردیم و ساعت پنج بعد از ظهر بود و تا چند دقیقه دیگر شرکت علی آقا بسته میشد و تا آخر تعطیلات از لپتاپ خبری نبود.
وقتی رسیدیم جای پارک نبود. نباید زمان از دست میرفت. خلاصه پدر دوبله پارک کرد و از من خواست که بمانم در ماشین تا اگر پلیس آمد به او خبر بدهم.
چند لحظه نگذشته بود که آقای پلیس با برگ جریمه به دست نزدیک شد و شروع به نوشتن کرد. من خواستم در را باز کنم و پیاده شوم و توضیح بدهم؛ اما پدر طبق عادت در را قفل کرده بود.پدر با لپ تاپ میدوید ولی به آقای پلیس نرسید، قبض جریمه را برداشت و گفت: «سی هزار تومان» و من ادامه دادم: « چرا در را قفل کردید؟» بدون توجه در داشبورد را باز کرد. نگاهم به چند تا قبض دیگر افتاد و گفتم: «بابا کلکسیون درست کردی؟» پدر گفت:« مگه میشه توی این ترافیک آدم رو جریمه نکنند.» بالاخره ما ساعت 8 رسیدیم خانه!
و اما روز سفر؛ ساعت 9 صبح با امیرحسین اینها نزدیک گچ سر قرارداشتیم ، ساعت 30/7 صبح بود.
هنوز حرکت نکرده بودیم. با کمک مادر تند تند وسایل را جا دادیم و بالاخره راه افتادیم، پدر مسیر جاده را طی می کرد و از ماشینها جلو میزد و من در ذهنم با امیرحسین مسابقه میدادم و از او سبقت میگرفتم.
مادر نگران بود که به موقع نرسیم و ناراحت از رانندگی تند بابا وگفت:« مرد یک کم آهستهتر!»
پدر گفت:« نگران نباش»، ضبط را روشن کرد ریتم ضرب آهنگ موسیقی با ذهنیت من درآمیخته بود و من که از امیرحسین جلو افتاده بودم به خط پایان نزدیک میشدم که یک مرتبه صدای هشدار پلیس من را و ما را میخکوب کرد.
«کنترل نامحسوس پلیس» ؛ ما متوقف شدیم و پدر توضیح قانع کنندهای نداشت. لحظه بعد سابقه جریمههای رانندگی پدر و... منجر به توقیف ماشین شد ! و تمام رویاهای من، از مسافرت، از دوچرخهسواری و از مسابقه با امیرحسین در جاده ماند.