من هیچوقت نفهمیدم که چرا مردم بقیه سال خریدهاشون رو نمیکنن که شب عید اینقدر خیابونها شلوغ پلوغ نشه و همه از بیرون اومدنشون پشیمون نشن.
خب آخه همه که میدونن شب عید لباس نو میخوان، کفش نو میخوان، کت و شلوار نو میخوان. چی میشه اگه شیش ماه نه، سه ماه جلوتر خریدشون رو بکنن که هم خدا رو خوش بیاد، هم خلق خدا رو؟!
حالا امروز هم این مامان ما کلید کرده که همین امروز همه باید با هم بریم خرید و روز دیگهای وقت نداره که بریم خرید کنیم. منم امروز نمیتونم برم خرید. چون اولاً صبح آزمون آزمایشی کنکور دارم، ثانیاً بعد از ظهر یه مسابقه حساس بین تیم فوتبال ما و تیم بچههای خیابون خجستهست و من باید حتماً باشم. خب اگه نباشم کی قراره وایسه توی گل؟ اسی با اون هیکلش یا ...؟ برای همین گفتم شما امروز برین. من یه روز دیگه تنهایی میرم خرید. بچه که نیستم. ناسلامتی مردی شدم برای خودم.
دو روز بعد
بابام: «رفتم بانک که برات پول بگیرم، اما وقتی شماره گرفتم نوشته بود 139 نفر قبل من توی صف هستن! من هزار تا کار دارم. بیا این کارتبانکم رو بگیر خودت برو خرید.»
منم از خدا خواسته رفتم خرید. رفتم توی یکی از فروشگاههای زنجیرهای و شروع کردم به گشتن و خرید کردن.
کمی بعد
من گیج خرید بودم و حواسم نبود که خریدهام قیمتشون چهقدر شده. خب بابام هم که نگفته بود توی این عابر بانکش فقط 69 هزار تومن پوله! منم از همه جا بیخبر 138 هزار تومن خرید کرده بودم و مجبور شدم بعد از کلی معذرت خواهی از آقای صندوقدار، صبر کنم تا مامانم خودش رو برسونه فروشگاه و من رو از این دردسر نجات بده. اما هیچ وقت قیافه آقای صندوقدار رو یادم نمیره که چه جوری بعد وارد کردن این همه خرید توی صندوق من رو چپ چپ نگاه میکرد!
بیخود نیست که از قدیم و ندیم میگن:
«اسب پیشکشی رو دندونش رو شمردی؟
بچه! مگه مرض داری پول با خودت نبردی؟!»