مامان کوکب: «من کی گفتم با موبایلت حرف نزن؟ من دارم میگم کمتر حرف بزن. مگه تو و اسی و کامبیز همدیگه رو توی مدرسه و خیابون نمیبینین که این همه پای تلفن حرف میزنین؟ خب حرفهاتون رو وقتی بزنین که پیش هم هستین.»
بنده: «تمام حالش به اینه که با موبایل حرف بزنیم!»
مامان کوکب: «از ما گفتن بود.»
من نمیدونم چه حکایتیه که این مامانها اصولاً باید به آدم گیر بدن. یعنی چپ میری، گیر میدن، راست میری، گیر میدن، اصلاً سر جات هم وایسی، گیر میدن که چرا بیکار وایسادی! خوشبختانه من که هیچوقت مامان نمیشم! اما اگه روزی بابا شدم قول میدم از این باباهای گیر نشم و روی اعصاب بچههام اسکیتسواری نکنم!
خب مگه چیه؟ من دوست دارم با موبایلم حرف بزنم. اصلاً این همه پول دادم موبایل بخرم که باهاش حرف بزنم. گوشتکوب که نخریدم! اگه قرار باشه با موبایلم حرف نزنم پس به چه درد میخوره؟ هی میگن که موبایل برای کارهای ضروریه. خب چه کاری ضروریتر از اینکه یادم میافته باید یه سری چیز مهم به اسی بگم؟ یا چه چیزی ضروریتر از اینکه یادم میافته سرِ بازی امشب با کامبیز کلکل نکردم و باید حسابی براش کُری بخونم؟ یعنی اینها مهم نیست؟
بله که اینها مهم نیست! البته که مهم نیست! اصلاً کلکل باید چشم تو چشم باشه! از پشت تلفن که نمیشه کُری خوند! اصلاً چرا باید آدم چیزهای مهم رو یادش بره بگه؟ اصلاً موبایل یعنى گوشتکوب!
خب وقتی آدم این کارها رو با موبایل انجام بده، همین میشه که قبض موبایلش هفت رقمی میآد و همین میشه که نمیتونه پرداخت کنه و همین میشه که خطش یه طرفه میشه و همین میشه که خط آدم از بیخ قطع میشه!
بیخود نیست که از قدیم و ندیم میگن:
«چرا عاقل کند کاری
موبایلش قطع شود باری؟!»