تاریخ انتشار: ۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ - ۰۹:۱۳

پگاه شفتی: «انجی» دوست صمیمی من بود. از سال سوم دبستان که با هم دعوایمان شد و معلم‌ها آشتی‌مان دادند، حسابی با هم دوست شده بودیم و در مدرسه ما را «دوقلوهای‌به‌هم‌چسبیده» صدامی‌زدند!

من و انجی از دوره راهنمایی تصمیم گرفته بودیم داروساز شویم. این فکر زمانی به ذهنمان رسید که یک روز درِ آزمایشگاه مدرسه را از پشت قفل کردیم و به مدت یک ساعت آزمایش‌های من درآوردی با مواد شیمیایی انجام دادیم!

درست لحظه ای که نزدیک ‌بود آزمایشگاه و کل مدرسه منفجر شود، مدیر مدرسه تهدید کارسازی کرد: «اگر تا پنج ثانیه دیگر این در باز نشود، کلاس‌هایتان را برای همیشه از هم جدا می کنم!»

بعد از این ماجرا، توبیخ مدرسه و تنبیه خانواده، من و انجی را مصمم کرد تا یک روز با راه‌اندازی آزمایشگاه دونفری‌مان جواب محکمی به این همه بی‌عدالتی بدهیم!
با این همه وقتی وارد دبیرستان شدیم، هیچ کداممان میانه خوبی با درس شیمی نداشتیم؛ درسی که رابطه نزدیکی با رشته موردعلاقه‌مان داشت. اما به خیال خودمان نابرده رنج گنج میسر نمی‌شد!

اول دبیرستان بودم و بحران در سه ماهه دوم سال تحصیلی انتظار مرا می‌کشید.
آن روز بیشتر از همیشه خسته بودم و هوای سرد و بارانی لندن هم آشفتگی‌ام را بیشتر کرده ‌بود.
وقتی به خانه رسیدم، از چای و بیسکوئیت عصرانه روی میز آشپزخانه خبری نبود!
مامان هر وقت با من قهر می‌کرد، میز عصرانه را که من عاشق آن بودم، از من دریغ می‌کرد. با این‌که اصلاً شکمو نبودم،  میز عصرانه مادرم را دوست داشتم و بعدازظهرها به شوق این عصرانه ساده به خانه برمی‌گشتم. نبود آن باعث می‌شد تا به کارهای خطایم بیشتر فکرکنم و موقتاً حق را به مامان بدهم و از او معذرت‌خواهی کنم و قول بدهم که: دیگه تکرار نمی‌شه...

اما آن روز من کار خطایی نکرده‌بودم و صبح قبل از این‌که به مدرسه بروم، مامان یکی از آن جمله‌های دوست داشتنی‌اش را به من گفته بود: دوست خوبم، امروز از دیروز بیشتر دوستت دارم!
پس میز عصرانه کو؟
خیلی طول نکشید تا مامان به همراه بابا وارد خانه شدند. مامان نمی‌توانست درست راه برود و کشیدن سمت چپ بدنش تقریباً بر عهده بابا بود. وقتی بالاخره خودش را به مبل راحتی رساند و نشست بلافاصله با کمک من و بابا پالتوی کلفتش را درآورد و شروع به نیشگون گرفتن از بازوی چپش کرد. وقتی هیچ‌کدام از آن نیشگون‌های سفت و دردناک را حس نکرد، بدون توجه به نگاه های متعجب من های های زد زیر گریه...

سؤال‌های من هم بی جواب ماند و به اتاقم هدایت شدم تا دو ساعت بی‌صدا و بی‌حرکت روی تخت بنشینم و به بدترین‌ها و گاهی هم خوش‌بینانه‌ترین احتمالات فکرکنم. تا زمانی که بابا به اتاقم آمد و از من خواست برای شام پیتزا سفارش دهم.
مامان نمی‌توانست از تختش بیرون بیاید، پس من و بابا پیتزاهایمان را به اتاق او بردیم و مامان با دست راستش و با کمک ما دو تکه پیتزا خورد.
یک ماه گذشت و در این مدت مامان و بابا همیشه در راه بیمارستان و آزمایشگاه و مطب دکتر بودند تا این‌که یک شب بعد از شام بابا از من خواست که به اتاق مامان بروم: «چون همه همین الان  به یک جلسه خانوادگی نیاز داریم.»

مامان طبق معمول این یک ماه، در تختش دراز کشیده‌بود. دوزانو روی تخت نشستم و دست مامان را در دستانم گرفتم. بابا در حالی‌که با چشمانش به من اطمینان خاطر می‌بخشید شروع به صحبت‌کرد، اما من در چهارده سالگی بی‌تجربه تر از آن بودم که معنی واژه‌هایی مانند مالتی اسکلورویس (multiple sclerosis) را بفهمم. اولین واکنش من به این کلمات وحشتناک و ناشناخته اشک‌هایی بود که از چشمانم سرازیرشد.

بابا که می‌دانست این کلمه‌ها برای  اولین‌بار به گوش من می‌خورد، توضیح داد:« این همان بیماری مشهوری‌ است که اختصاراً به آن ام.اس می‌گویند. بیماری‌ای عصبی که سیستم اعصاب مرکزی یعنی مغز و نخاع را دچار اختلال می‌کند. فلج‌های موضعی، اختلال در دید، فراموشی و... همه ناشی از همین بیماری هستند. هنوز علت این بیماری ناشناخته است و تاکنون درمان قطعی برای آن شناخته نشده‌است...»

غم، رنج و نگرانی مثل علف هرز در خانه ما رشد کرد. شرایط مادرم بدتر می شد و من نقش دیگری در خانواده پیداکردم: آشپزی، شستن ظرف‌ها و لباس‌ها، خرید و... همه اینها کارهایی بودند که انجام آنها اگرچه در ابتدا خیلی سخت به نظر نمی‌آمدند، اما  باعث افت شدید درسی من شدند و بر نگرانی پدر و مادرم افزودند؛ به خصوص مادرم که بیش از هرچیز به محیطی آرام و خالی از استرس احتیاج داشت.
به همین دلیل تصمیم گرفتیم که خانوادگی در مشاوره‌های گروهی  ام.اس شرکت کنیم. همان‌جا بود که من برای اولین بار با «ریتا» آشنا شدم.

ریتا سخن‌گو و مربی این گروه بود؛ گروهی متشکل از بیماران ام.اسی و خانواده‌هایشان. ریتا تمام مشکلات این گروه را به دقت زیر ذره‌بین می‌گذاشت و با ارائه راهکارهای مناسبی، به تک تک ما کمک می‌کرد تا این مشکلات را از سر راه برداریم.
از زمانی که شروع به شرکت در این کلاس‌ها کردیم کیفیت زندگی ما به طرزی باورنکردنی بهترشد و بالاخره بدن مامان هم به درمان‌ها جواب داد. این یعنی میز عصرانه دوست‌داشتنی من دوباره به خانه برگشته بود.

اما تعجب من زمانی بیشترشد که فهمیدم شغل اصلی ریتا چیز دیگری است: او پرستار متخصص بیماران ام.اس بود. حالا فهمیدم که این همه اطلاعات دقیق که در هیچ سایت اینترنتی درباره این بیماری پیدانکرده بودم، از کجا می‌آمد. در طول چند ماه بعد از تشخیص بیماری مامان، یکی از کارهایی که ساعت‌ها وقت مرا می‌گرفت جمع‌آوری اطلاعات درباره بیماری ام.اس بود. با جست وجو در اینترنت شروع کردم و بعد صحبت با پزشک‌ها، پرستارها و بیمارهای دیگر درباره این بیماری آگاهی مرا بیشترکرد. اما هر ابهامی درباره این اطلاعات را با ریتا درمیان می‌گذاشتم و او با دقیق‌ترین جواب‌ها مرا از ابهام بیرون می‌آورد.
هیچ وقت فکر نمی‌کردم یک پرستار بتواند تا این حد در روند بهبود بیمار نقش داشته‌ باشد. پرستارها در ذهن من سپیدپوشانی بودند با لبخندی مصنوعی بر لب و سرنگ ترسناکی در دست!

حالا بزرگ‌ترین سؤال ذهن من این بود: واقعاً یک پرستار تا این حد می‌تواند در بهبود بیمارانش نقش داشته‌باشد؟

آن سال را با معدل متوسطی به اتمام رساندم. اگرچه همه معلم‌ها درکم می‌کردند و به من حق می‌دادند، اما این ریتا بود که اجازه نداد در نگرانی، کلافگی و ناامیدی غرق‌شوم. در این چند ماه کوهی از تجربه پیدا کرده ‌بودم و دیگر هیچ هیجانی نسبت به داروسازی در وجودم احساس نمی‌کردم . زمانی که تصمیم قطعی‌ام را به انجی گفتم، او از من رنجید و چند روز هیچ تماسی بین ما برقرار نبود: من تصمیم گرفته بودم پرستار شوم!
به نظر من فقط کسانی می‌توانند در مواقع بسیار سخت به دیگران کمک کنند که خودشان چنین سختی‌هایی را از نزدیک دیده و تجربه کرده‌ باشند؛ تجربیاتی که با کمک آن می توان یک خانواده را از ناامیدی و بی‌پناهی رهاند!

من چنین تجربیاتی دارم، پس می‌توانم تبدیل به پرستاری فوق‌العاده شوم!امروز از زمانی که شوق چنین هدفی را در وجودم احساس کردم، پنج سال می‌گذرد!
هنگامی‌که با معدل برتر در کالج، خبر پذیرشم را در یکی از بهترین دانشگاه‌ها شنیدم، انجی در کنارم بود. برای انجی هدف هنوز همان داروسازی و آزمایشگاه خصوصی بود، اما با معدلی متوسط و پذیرشی از دانشگاهی خصوصی و بسیار دور از لندن! با این حال او مرا در آغوش کشید و هر دو از شوق اشک ریختیم. مامان میز عصرانه را چیده بود و من و انجی دست در دست هم پشت میز نشستیم! هنوز دوست‌هایی گرم و صمیمی بودیم، اما حیف! دیگر هیچ‌کس ما را دوقلوهای به هم چسبیده صدا نمی‌کرد!

* برگرفته از پایگاه اینترنتی انگلیسی آثار نوجوان‌ها