به قدّم نگاه میکنم که تا درخت سیب هم نمیرسد و به پاهایم و کفشهایی پر از ستاره که تا کنون آسمان را ندویدهاند. از زمین تا تو، میدانم فقط چند آسمان فاصله است، اما از خودم تا تو ...
کوچکتر که بودم میخواستم نجار شوم تا بلندترین نردبان دنیا را بسازم و به چشمهای آبی تو سفر کنم. میخواستم بیخبر برایت گل بچینم، بیایم و به زلال چشمهایت زل بزنم.
میدانم تو هر روز، مرا میبینی. اصلاً به چشمهایم سفر میکنی تا بهتر ببینمت. نمیدانم این را چهطور فهمیدم، اما مطمئنم. شاید این اطمینان از نقاشیهای قدیمیام آمده باشد، یا از هیاهوی بازی بچهها یا از مادربزرگ که پیش از اذان با تمام پا دردش، صدای گلهای چادرش را میشنود، بیدار میشود، به مسجد میرود و برگشتنی، نان سنگکی میخرد. یا شاید از ماهیهای قرمز و نارنجی حوضش که همیشه آبی زندگی میکنند و بی سر صدا میمیرند و چشمهای بچگیام را خیس میکنند. اصلاً شاید سفر تو را به چشمهایم از همین چشمها فهمیدم!
* * *
کوچکتر که بودم وسعتِ فاصلهها برایم معنی نداشت برای همین نردبان کوتاه گوشه حیاط مرا به تو وصل میکرد. کوچکتر که بودم تو آنقدر نزدیک بودی که تمام بادکنکهایم را برای تو باد میکردم و فکر میکردم به سراغت میآیم... میآمدم!
بزرگ شدن، فاصله نیست. ندیدن فاصله میشود! میدانم فاصله را خودم ساختهام، گاهی تنها با فکر به بودنش، اما حقیقت این است که فاصلهای نیست چون تو چشمهایت همیشه باز است و میخواهی چشمهای من هم همیشه باز باشد برای دیدنت؛ چون با تمام ندیدنهای من، مهربانی تو و نگاهت مسیر دیدن را به رویم میگشاید...