تفاوت زبانی، فرمی و ساختاری داستانهای این مجموعه و نیز ظرفیتهای معنایی گسترده هر داستان امکان بررسی کل این مجموعه را در یک یادداشت بسیار دشوار ساختهاست اما در عین حال مفاهیم بنیادینی که تمامی داستانهای کتاب را به یکدیگر پیوند داده باعث میشود با بررسی چند داستان بتوان به فضای کلی آن پی برد.
اودیسه یکی از خاصترین داستانهای این مجموعه است؛ روایتی از زندگی شگفت حشرهای که در عین حال تنهایی انسان را واکاوی میکند. اودیسه ایرانمهر برخلاف اودیسه هومر که شرح سفرهای مشقتبار اولیس افسانهای است، شرح فانتری حوادث حشرهای چون گرگور زامزا است که با جثه کوچکش در سرزمین خدایان المپ در پشت کتابهای کتابخانهای پناه گرفته و با خوردن شاهکارهای ادبی مانند ابلوموف، پیرمرد و دریا و... به حیاتاش ادامه میدهد.
زئوس، خدای خدایان المپ، نماد قدرت و قانون در آسمان و زمین است. اولیس، حشره راوی این داستان که سرشار از عشق و مهر به خدایگان است و آرزوی هم صحبتی با آنان خصوصا زئوس را دارد اما در نخستین رویارویی، با پیرزنی وحشتزده مواجه میشود که عزم کشتن او با اسپری حشره کش را دارد. او برای گریز از مرگ، از قلمرو زئوس خارج شده و به قعر زمین (چاه فاضلاب) یعنی قلمرو «هادیس» برادر دیگر زئوس که فرمانروای زیرزمین است میرود و علیه زئوس و اخلاقیات حاکم و رایج، از قعر چاههای توالت عصیان میکند. اما در نخستین یورش، تمامی لشکر او تار و مار میشوند.
سرنوشت قهرمان اودیسه ایرانمهر، همان سرنوشت انسان در مقابل ربالنوعان است؛ همان عشق انسان به عظمت خدایگان و تمنای برابری و هم صحبتی با آنان و همان استیصال و نهایتا همان عصیان در مقابل آنان و همان سرنوشت بازیچه بودن در دست ایشان.
داستان اودیسه گذری فانتزیوار بر تاریخ اسطوره و تمدن بشری دارد و جنایات و رخدادهای بشری را مرور میکند.
به این ترتیب ما در اودیسه ایرانمهر با ملغمهای از نمادها و اسطورههای کهن و دوران مدرن، از اسپارتاکوس و وایکینگها و هیدگر و هیروشیما و آشوویتس گرفته تا شرلوک هولمز و نیروانا و آنجلینا جولی و 11سپتامبر مواجه هستیم که داستان را جذابتر میکند.
اودیسه پر از جملاتی عجیب و نظراتی درباره مفاهیم انسانی مانند عشق، آگاهی، حقیقت و زیبایی است. اما شاید جمله کلیدی داستان که به نوعی جمله کلیدی مجموعه داستانهای کتاب نیز به شمار رود این جمله است: «ما با تمام جانمان رنج میکشیم اما چون بارانی که بر اقیانوس باریده باشد نشانی از آن بر جای نمیماند».
اما متفاوتترین داستان این مجموعه «موزههای قاضی» است؛ داستانی با حداقل تکنیک که برهوت خیسی را برای خواننده ترسیم میکند؛ برهوتی که نیازمند زایشی دیگر است.
فضاسازی در این داستان با عکسهای نامنظم به هم چسبیدهای صورت گرفته و روایت را پیش میبرد که درختان بید در مه، جدولهای خیس میدان شهر، چکههای آب سطلهای آهنی میدان و گاریهای خیس و خالی شهر و... نمونههایی از آنهاست.
نویسنده با ترسیم فضای خالی شهر که بارانی ریز و نامحسوس همه جایش را پر کرده با آدمهایی که محو و ناشناس باقی میمانند ارائه اطلاعات خوانده درباره این شهر را تا حد دو ساختمان بزرگ و مشخص در تنها میدان شهر که به خیابان محل سکونت محترمین شهر وصل است، تقلیل میدهد. این دو ساختمان، عمارت شهرداری (محل حافظ شهر) و عمارت دادگستری (محل حافظ قانون) هستند.
واقعه مهم رخ داده در داستان مربوط به تک درخت موزی است که به ناگاه در حیاط خانه ویلایی شهردار روییده و روز به روز برخلاف همه قوانین طبیعی و زیستمحیطی با رشد نامتعارف خود اعجاب میآفریند. این رخداد برخلاف همه رخدادهای واقع شده در آن شهر است و تنها قاضی شهر را متوجه خود کرده است؛ رویش و رشد و بلوغی هیجانانگیز در جایی که هوایی خشک و مردمی دل مرده دارد. قاضی که خود مرد قانون و حافظ آن است تنها کسی است که از این حرکت برخلاف قانون مسرور است. او هر روز در این باران بیپایان، بارانی به تن و چتر به دست با دماغ بزرگ و با شکوهی چون کشتی سرگردان که با دماغه بزرگش از دورترین دریاهای جهان مه را میشکافد، به تماشای این موجود قانون شکن میرود.
در این به خویش خوانی درخت، قاضی با نوعی دگردیسی یا همذاتپنداری مواجه است. بهطوری که ظاهر قاضی با آن بارانی سبز و دماغ بزرگ زرد به درخت شباهت پیدا کرده، یا آرزوی اوست که به درخت شباهت داشته باشد: «... پس قاضی چترش را بست و گذاشت باران ناپیدا، برگردانهای پهن یقه بارانی سبزش را که مثل دو برگ موز روی شانههایش پهن شده بود، خیس کند...» (ص48، موزههای قاضی)
درنگهای قاضی در جلو حیاط خانه شهردار و توجه بیش از حد او به تنها درخت موز که جذابترین موجود زنده در این شهر کسالت بار است، از نگاه تیزبین صاحب آن یعنی شهردار دور نمانده.
شهردار پیر با آن موهای ژولیده و تنک، پنهانی و وحشت زده از پشت پرده سرخ عمارت شهرداری مراقبت قاضی و رفتار اوست. شهردار که ترجیح میدهد هرگز جز در مراسم بسیار رسمی با قاضی روبهرو نشود از اینکه چیزی در خانه او، مرد قانون را بهخود جلب کرده، هراسان و وحشتزده است. چه تنها بیقانونی و وقوع جرم و جنایت است که میتواند به آن دقت و استمرار، نگاه مرد قانون را بهخود جلب کند.
در این پیگیری، شهردار پی میبرد که آن موجود اعجاب انگیز و متخلف همان درخت موز است که برخلاف قانونهای ازلی و محیطی در حال رشد است. ترس و وحشت شهردار در نقطهای به اوج خود میرسد که نخستین خوشه سبز موز بر ساقه درخت نمایان میشود: عصیان در خانه شهردار!
«... خوشهای از موزهای چند وجهی و کوچک به رنگ سبز تیره با نوکهای قهوهای برجسته، همچون سنگهای یشم تراش خوردهای که وسوسهای درون شان میتپید و قاضی را به تصاحبشان برمیانگیخت و شهردار را از مکری در کمین بر حذر میداشت. چشمان قانون هر روز به حیاط خانه او خیره میشد...» (ص51، موزههای قاضی)
شهردار بیمناک است که چه خطری در پی اوست؟ اما نگاه قاضی برای او قابل فهم نیست. ما نیز به واسطه زاویه دید انتخابی نویسنده (دانای کل) پی به نگاه قاضی میبریم. چه، با توجه به نوع احساسات و روحیهای که از یک مرد قانون سراغ داریم (صلابت و خشکی) و بهرغم ظاهر پرابهت قاضی، درون او با انسانی کاملا متفاوت مواجه میشویم؛کسی که عصیان آرام و حرکت خلاف جهت و نپذیرفتن قانون را در حیاط خانه شهردار و در سیمای درخت موز دیده و آن را تحسین میکند، به نوعی که با آن همذات پنداری هم کرده و ادامه آن را ادامه حیات و زندگی خود درونیاش میبیند! خود درونی که در حصار قانون و حفاظت از آن منکوب و سرکوب شده است.
بهرغم دلبستگی و امید قاضی به این عصیان آرام و پنهانی و باران پیاپی 9 روزه در برهوت گرم و خشک شهر، درخت موز میپژمرد و تنها نشان عصیان و زندگی در شهر رو به نابودی میرود. با این واقعه تنها نور و درخشش در زندگی قاضی نیز به تاریکی میگراید و خواننده در این تعلیق میماند که آیا قانونها و ناموسهای ازلی این عصیان را در سرزمین همسانیهای مطلق سرکوب میکنند؟ یا نه، ترس شهردار و نگرانی او از عصیان، درخت را از پا میاندازد؟ عدد9 نیز که نماد زایش و باروری است، در داستان زایشی را در پی ندارد.
و اینکه موزهای قاضی بازگوکننده دوباره این اصل است که حقیقت (یعنی آنچه ما میخواهیم) جدا از واقعیت (یعنی آنچه وجود دارد) است.