تاریخ انتشار: ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۹ - ۱۱:۵۹

عباس ثابتی راد: همیشه قرار نیست که دیباچه‌ای بر صفحه شعر نوشته شود

اما حسب حالی نوشتن، بهانه ای است برای طرح دغدغه‌های شاعران این مرز و بوم . مدتی این مثنوی تاخیر شد. فرقی نمی‌کند به بهانه انتشار آگهی باشد یا تغییر روز انتشار این صفحه، در هر حال قرار است از این پس صفحه شعر در روزهای سه‌شنبه منتشر شود. در طول 2هفته گذشته نیز بسیاری از شاعران عزیز با تماس‌های مختلف جویای این شدند که چرا در 2 هفته گذشته صفحه شعر منتشر نشد.

این پیام‌ها گویای علاقه شاعران به این صفحه بوده و اشتیاق این گروه را به داشتن تریبونی تازه نشان می‌دهد «ورنه در ما نظرش از کرم و لطفش بود». حال پس از 2هفته دوباره این صفحه از پس وقفه‌ای کوتاه ادامه مسیر می‌دهد و با اشتیاق افزون‌تر میزبان شعرهای جدید شاعران خواهد بود، به‌ویژه در این روزها که تب کتاب و کتابخوانی بالا گرفته‌است.

 مثل یک شعر

می‌شود سفره ساده‌ای داشت قدری آب و کمی نان خالی
می‌شود باز هم باده نوشید، از خم خالی بی‌خیالی
می‌شود مثل چوپان ساده، هر کجا عشق گوید سفر کرد
ساکن شهرک سادگی شد، خانه‌ای داشت در آن حوالی
می‌شود کودکی پاک باشیم، مملو از رنگ و بوی صداقت
مملو از حس خوب رسیدن، فارغ از دور لیل و لیالی
می‌شود مثل یک شعر جوشید، از دل ماجرایی حقیقی
تا فراسوی عشق و تخیل، تا دل سرزمینی خیالی
می‌شود با صبا همسفر شد، سوی فصل دل انگیز باران
مثل دل‌‌های بی‌غل و غش مردم روستایی، شمالی
می‌شود بی‌تفاوت نباشیم، می‌شود شمع راه کسی شد
بدر تابان کامل کجا و ماه بی‌رنگ و روی هلالی

* نامدار صداقت

****

این درخت از درون من روییده است

این درخت از درون من روییده‌است
اگر باد باشی
دست‌هایم را می‌فهمی
رگ‌هایم را می‌شنوی
این درخت از درون من روییده است
اگر باد باشی می‌گذری
اگر برف باشی...

* هاجر فرهادی

****

چند شعر کوتاه

1
آب نمی‌شود بی‌تو
                عطش
کسی نیست
دریا را تا کند
بر پیشانی‌ام بگذارد؟!
2
پل شدم که بگذرم از تو
رفتی
ولی از رو نرفتی!
3
دلم پر از رسیدن است
دلواپس افتادنم نیستی
تو به فکر سبدی
4
از شب، روشن‌تر است
               چشم‌های تو
چرا آسمان را
             پشت و رو می‌کنی؟

* نادر نیک‌نژاد

****

صبحانه

صبحانه‌ام تکه‌ای ابر است
با پنیر کپک زده هلندی
پشت میز نشسته
به روزهای نیامده فکر می‌کنم

نگاهم از پنجره می‌گذرد و
مثل کبوتری زخمی
به پرواز در می‌آید
کمی دورتر
در چاه دودکش کارخانه‌ای سقوط می‌کند

آیا
 در این دنیا
خبر خوشی نیست که مرا خوشحال کند!؟

* رسول یونان

****

بهار می‌آید

مرد شهرستانی روزنامه می‌فروشد
به چراغ‌قرمز رسیده‌ایم
فریاد می‌زند از چراغی که سبز شود می‌ترسم
می‌خرم
همه‌اش چند روزنامه تا سال ِ نو مانده است؟
در فکرم زنم لباس می‌خواهد می‌خرم
در فکرم زنم برای بچه‌ها در فکرم که باز هم چراغ‌قرمز!
زن ِ کولی اسفند دود می‌کند
روزنامه را ورق می‌زنم
چیزی تا بهار نمانده است
در فکرم زنم برای بچه‌ها لباس می‌خواهد
بوی اسفند می‌‍‌آید
بس کن زن!
فریاد می‌زنم از بهاری که سبز شود می‌ترسم
زن اسفند را تمام می‌کند
بهار می‌آید

* ابوالفضل پاشا

****

سنگ‌ریزه‌ای در دستم

دهان این پنجره چفت‌ و بست ندارد
بی‌پرده با کوچه حرف می‌زند
آغوش می‌گشاید
برای هر باد بی‌سرو پایی
نازنینم!
دوست ندارم قاب عکس‌ات
به دیوار کوچه آویخته باشد
پنجره‌ای را دوست می‌دارم
که کلیدش
سنگ‌ریزه‌ای است در دستان من

* کمیل قاسمی

****

وصیت

هیچکس نمی‌داند
من دختری دارم
با موهایی بافته در ادامه‌ی روایتم
و همسری که مثل ماه
گاهی از آسمان پایین می‌آید
باری از دوش زمین برمی‌دارد
روی گور من می‌گذارد

* فریاد شیری

****

فرصت نایاب

خورشید همین گونه که دیدید دمیده ست
صبحی به همین سادگی از راه رسیده ست
در نور شناور شده اشیای جهان باز
رنگ شب پر حوصله‌ی شهر پریده ست
با گریه و لبخند که غوغای زمین است
در کندوی ما فرصتی از عمر دویده‌ست
ما عابر دیروزی پسکوچه‌ی تردید
بی آنکه بدانیم که امروز رسیده‌ست
بی آنکه بدانیم همین فرصت نایاب
از شاخه‌ی دلتنگی امروز پریده‌ست
بی آنکه بدانیم زمان از ریه هامان
سمت شب پر حوصله‌ی شهر وزیده‌ست
از دست شب افتاد سحر سکه‌ی خورشید
صبحی به همین سادگی از راه رسیده‌ست

* عبدالجبار کاکایی