شلیک پدافند هوایی همه نگاهها را به آسمان کشاند. آن بالا چند فروند هواپیمای دشمن روی آسمان آبی خط میکشند و به طرف اندیمشک و دزفول میروند. اولا اعتنایی به حمله هوایی نکردیم، چون هواپیماهای دشمن در ارتفاع بالایی بودند.
شلیک ضدهوایی ادامه پیدا کرد. هواپیماهای دشمن در حال برگشت بودند و درست در همان لحظه تعدادی دیگر از هواپیماهای عراقی به سمت عمق فضای هوایی ما میرفتند. با ادامه این وضعیت دستور دادند که نیروها در ارتفاعات منطقه پناه بگیرند.
معمولا زمان اعلام وضعیت قرمز خیلی کوتاه است اما این بار طول کشید. همه با تعجب به آسمان خیره شده بودیم. آسمان مثل یک اتوبان، محل رفتوآمد انواع هواپیماهای عراقی شده بود. زمان به درازا کشید. خسته شده بودیم ولی هنوز نگران نبودیم.
بیخبر از همهجا شروع کردیم به متلکپرانی و شوخیکردن و سربهسر هم گذاشتن اما با این ترفند نتوانستیم زیاد دوام بیاوریم. کمکم آثار نگرانی و اضطراب روی بچهها خودش را نشان میداد. هرچه زمان طولانیتر میشد دلنگرانی ما هم بیشتر میشد. به دوستم آقای نجدی گفتم این هواپیماها کجا را بمباران میکنند؟ وضع آنجا خدا میداند الان چطور است؛ چقدر زمان این حمله طولانی شد! چرا کسی از آسمان منطقه ما دفاع نمیکند؟ شکاریهای نیروی هوایی ما کجا هستند. زمزمههایی در حال شکلگرفتن بود؛ حرف و حدیثهایی که خوشیمن نبود. در واقع من خودم را در بیچارگی تمام میدیدم. نمیتوانستم خودم را قانع کنم که آسمان کشورم اینگونه بیدفاع باشد. اضطراب عجیبی روحم را آزار میداد اما یاد گرفته بودم در شرایط بحرانی خودم را نبازم.
یکی از بچهها در همان حال اذان گفت و معلوم بود که وقت اذان گذشته است. ولی رفتوآمد هواپیماها هنوز ادامه داشت. هواپیماها در رفتوآمد بودند و من با طولانی شدن حضور هواپیماهای دشمن در آسمان دلم دچار آشوب شدم. خدایا این همه هواپیما به کجا میروند؟ کجا را میزنند؟ به سر مردم آنجا چه آمده است؟ پدافندها از نفس افتادند ولی از تردد هواپیماهای دشمن چیزی کم نشده است!
ساعت از یک ظهر گذشته است. تعدادی از بچهها در همانجایی که هستند قامت به نماز میبندند. اضطراب وجود همه را فرا گرفته. ما بیخبر از همه جا هستیم. ساعت حدود 2ظهر است و دیگر هیچ اثری از هواپیماهای دشمن در آسمان نیست.
از ارتفاعات به اردوگاه آمدیم. گرفته بودیم و غمگین، چیزی بیش از یک ساعت و نیم زمان حملههوایی دشمن بود. حدس و گمانها شروع میشود و دلنگرانی شدت پیدا میکند. هرچه سعی میکنیم مسئولین نمیگذارند به اندیمشک برویم. آمادهباش اعلام میکنند. آفتاب، گیسوانش را جمع میکند و جایش را به شب میدهد. تاریکی شب و تنهایی ما و خبرهایی که از اندیمشک میرسد. هراس داشتیم که باورمان بشود.
اما خبر دهان به دهان میگشت و گرد غم بر چادرهای گردان حمزه میپاشید. خبر را هرکسی میشنید سر جایش مینشست و نالهاش به آسمان بلند میشد. عزت، آسمانی شده، فرمانده گروهان الحدید به شهادت رسیده است. بمباران، اندیمشک را زیر و روکرده است. خبر شهادت عزت الله حسینزاده گردان را به هم میریزد. فغان بچهها به آسمان بلند میشود. گردانهای همجوار به گردان ما میآمدند و در ناباورهای خود بچههای گردان حمزه را میدیدند که مشتمشت خاک بر سروروی خود میریزند و در خاک غلت میزنند. رنگ و روی بچهها پریده بود، کسی نای حرف زدن نداشت، همه در بهت و غم غریبی فرورفته بودند، کسی قدرت تسلی دادن به کس دیگر را نداشت، همه عزادار بودند.
شب شام غریبان و بیکسی گردان بود، همه از هم وا رفته بودند. با آنکه حالا همه میدانستیم این همه هواپیما در این مدت زمان اندیمشک را کوبیدهاند اما کسی به فکر خانه و خانواده خود نبود. همه در فراق عزتالله حسینزاده میسوزند.صبح با طلوع آفتاب به همه مرخصی دادند و وارد اندیمشک شدیم.
وارد شهرشدیم، معراج شهدا از جمعیت موج میزند، همه مردم اندیمشک آمده بودند تا سراغ عزیزانشان را از معراج شهدا بگیرند، سراسیمه وارد معراج شهدا شدم، خدایا این همه تابوت، این همه شهید، آخر چرا؟ بای ذنب قتلت؟
سرزمین من برای آیندگان استوار و پابرجا خواهد ماند حتی اگر همه مال آسمانی شویم، اما داغ تبسم دشمن را بر دلش خواهیم نهاد.
صوت قرآن در شهر طنینانداز بود. از میدان امام وارد خیابان طالقانی شدیم ساختمانها بهشدت در هم ریخته بودند. میدان راه آهن را مثل اینکه شخم زده باشند درختان قطور شکسته بودند. بر شاخ و برگ آنها آثار و قطعات بدن شهدا هنوز هویدا بود. بوی سوختگی از بلوار راهآهن مشام را آزار میدهد. تن رنجور بیمارستان شهید بهشتی در هم کوبیده شده بود. بیمارستان شهید کلانتری مملو از زخمی بود.
به سرعت مسیرم را به سمت خیابان دکتر شریعتی (سینا) تغییر میدهم. اینجا هم فاجعه است، جوی آب و گل همراه با بوی گوشت سوخته تابلوی دیگری از شقاوت دشمن را به نمایش گذاشته است. صدای صوت قرآن در همه جا شنیده میشود.
مردم اندیمشک وقتی به همدیگر میرسند به هم تسلیت میگویند. باورم نمیشود اینجا شهر خوب من است. ماشینهای سوخته و خانههای ویران و میادین خراب شده، عمق فاجعه را در پیش روی هر بینندهای قرار میدهد. به منزل میروم. خانوادهام سالم هستند. اما تنی چند از اقوام به شهادت رسیدهاند. آنچه در معراج شهدا دیدم و آنچه از حرکت دهها قطار سردخانهدار که شهدا را به مناطق خودشان در نقاط مختلف کشور میبردند این بود که بیش از 500 نفر از مردم اندیمشک و نیروهای نظامی مستقر در اندیمشک بهصورت مظلومانه لباس سرخ شهادت بر تن کردند.
در این هجوم وحشیانه بدن مطهر 3 نفر از شهدا بهگونهای متلاشی شده بودند که قابل شناسایی نبود و بهعنوان مجهولالهویه به خاک سپرده شدند.
هنوز برای خودم عجیب است، ما چطور توانستیم با این چیزها روبهرو شویم، در ما چه اتفاقی افتاده بود؟ که خدا آنقدر به ما توان و تحمل داده بود که توانستیم همه این خشونتها و جنایتها را ببینیم و نمیریم و بمانیم، مقاومت کنیم و نگذاریم تکهای از خاک کشورمان به دست دشمن بیفتد.