سه‌شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۹ - ۰۸:۴۳
۰ نفر

بعضی وقت‌ها می‌شد که انسان را به بازی می‌گرفتند. همه را به بازی می‌گرفتند و چه بسا آن زیر زیرها، کلی می‌خندیدند ولی خب، ما هم از رو نمی‌رفتیم.

جبهه - جنگ تحمیلی

از قدیم گفته‌اند: «گر گدا کاهل بُوَد، تقصیر صاحب خانه چیست؟» راست هم گفته‌اند. اگر قرار بود سماجت و همت قوی بچه‌ها نباشد، که همان اوایل باید کار را تعطیل می‌کردیم. آنها که به این راحتی‌ها رخ نمایان نمی‌کنند. گاهی هم خودشان اشاره‌ای می‌کنند و آدم را می‌کشند دنبال خودشان. یک استخوان بند انگشت کافی است تا همه را دربه‌در خود کند. آن روز هم یکی از همان روزها بود.

بهار سال 70 بود. پرنده‌های کوچک در میان علفزارها و سیم‌های خاردار چرخ می‌خوردند. سرمست از بهار، ولوله‌ای برپا کرده بودند. رفتیم پای کار. ظهر بود و یک ساعتی می‌شد، من بودم و حمید که هردوی‌مان تخریب‌چی بودیم و «سید احمد ». سنگر تانکی که در مقابلمان قرار داشت بدجوری مشکوک‌مان کرده بود. رفتیم طرفش؛ نه، کشیده شدیم آن سمت.

توی حال خودم بودم. کنار لبه کانال قدم می‌زدم. چهار پنج متری به سنگر تانک مانده بود که چند چیز سفید نظرم را جلب کرد. رفتم طرفش. چند مهره ستون فقرات انسان بود که میان خاک‌ها خودنمایی می‌کرد. سه تا مهره استخوانی بودند. به‌واسطه مداومت و کثرت کار به راحتی استخوان انسان را باز می‌شناسم. به اطرافم نگاه کردم. تعداد دیگری از آنها را دیدم. در اطراف پخش شده بودند. چرخی در آنجا زدم. کمی که گشتم، تکه‌ای از جمجمه انسان نظرم را جلب کرد. جمجمه به اندازه یک کف دست بود. نیروها را نگه داشتم. احساس کردم چیزی پاهایم را آنجا نگه می‌دارد. فکر کردم که چه چیزی باید بدنش را اینگونه در اطراف پخش کرده باشد. حس درونم می‌گفت که گلوله مستقیم تانکی در نزدیک‌ترین فاصله او اصابت کرده و بدنش را متلاشی کرده است.

بهتر که دقت کردم، متوجه امری شدم. ظاهراً باید آرپی‌جی‌زن بوده که برای زدن تانکی که در سنگر بوده از کانال بیرون آمده باشد و به محض خارج شدن هدف گلوله تانک قرار گرفته و به شهادت رسیده است. اطراف را که گشتم، متوجه شدم استخوان‌های بدنش در شعاعی حدود 30-20متری پخش شده‌اند. شروع کردم به جمع کردن آنها.

قسمتی از کانال هم بریدگی داشت که مشکوک به‌نظر می‌رسید. مقداری خاک آنجا ریخته و ظاهراً باید چیزی دفن شده باشد. آنجا را با بیل دستی کندیم. خاک‌ها را که کنار زدیم، 2جفت جوراب و استخوان‌های خرد شده پاهایش بیرون آمد. پس باید می‌گشتیم و بقیه اندامش را پیدا می‌کردیم.

شعاع30 - 20متری را وارسی کردیم. اول در سطح زمین و سپس مقداری خاک‌های مشکوک را کندیم و زیر و رو کردیم. تکه‌های استخوانش را که جمع کردیم قسمت‌های عمده بدنش به چشم می‌خوردند. این را می‌شد از تعداد استخوان‌ها و بندها فهمید. هر چند که شکسته و خرد شده بودند. از آنجا به بعد هدفمان پیدا کردن پلاک یا دیگر مدارک شناسایی او بود. هر چه می‌گشتیم بیشتر ناامید می‌شدیم. اعصابمان خرد می‌شد. همیشه خواسته‌ام از خدا این بوده و هست: «یا شهید پیدا نشود، یا اگر پیدا می‌شود پلاک داشته باشد.» آن هم یکی از آنها بود که می‌خواستند آدم را دربه‌در خودشان کنند، بکشند دنبالشان، هوایی کنند تا ببینند چند مرده حلاجیم. چقدر سمجیم.

بچه‌ها خسته بودند. همه. بیشتر از خستگی، کلافه شده بودند و ناراحت که چرا پلاک این شهید پیدا نمی‌شود. هرچه می‌گشتیم آفتاب امیدمان غروب می‌کرد. بچه‌ها می‌خواستند بروند پای‌کار و جایی را که نشان کرده‌اند جست‌وجو کنند. نصف روز بود که وقت‌مان را گرفت تا بگوید: «حالتان را گرفتم... پلاک ندارم... گمنامم... نمی‌توانید مرا بشناسید» شاید می‌خواست بگوید: «بدنم را همان‌گونه که بود، در زمین مقدس فکه دفن کنید و بروید، بگذارید در ارتفاع 112، همین جا که تعداد زیادی از دوستانم به خاک افتادند، آرام بخوابم تا...».

آفتاب سرخ شده بود؛خونیِ خونی. یعنی جمع کنیم و برویم. تاریک نشده، هر آنچه را یافتیم درون کیسه ریختیم و رفتیم به مقر. کسی حال حرف زدن نداشت. نگاه‌های پرسنده، به کیسه سفیدی بود که در گوشه چادر قرار داشت. همه از خود می‌پرسیدند: «آخر او کیست؟».

نماز صبح را که خواندیم، زیارت عاشورای باصفایی قرائت شد و راهی کار شدیم. سوار بر ماشین، از کنار سنگر تانک گذشتیم. میان گرد و خاک پشت‌سر ماشین، چشم‌ها برگشت به طرف سنگر. هر کس زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. با خود گفتم: «خوب ما را سر کار گذاشت...».

5 - 4کیلومتری می‌شد که از آنجا فاصله داشتیم؛ از سنگر تانک؛از آن شهید گمنام مانده. مشغول کار خودمان بودیم. زمین را وجب به وجب با چشمان خود می‌کاویدیم. نگاه‌ها سرد بود. مثل روزهای قبل نمی‌ماند. سرسری رد می‌شدند. دم ظهر بود. اشرفی آمد پهلویم. به بهانه استراحت، کنارم نشست. زیر سایه پتویی که روی میله‌های نبشی میدان مین زده بودیم. حرف دلش را زد. نمی‌توانست خودش را نگه دارد. لب گشود و گفت:

برادر شادکام...من...خیلی دلم به اون سمته. اصلا از دیروز حواسم اونجاست. نمی‌تونم اونجارو ول کن. همه‌‌اش به ذهنم می‌رسد که اونجا‌رو بگردم. خیلی به دلم افتاده که آخرش او رو می‌شناسیم و می‌دیمش تحویل خانواده‌اش.

راست می‌گفت، حرف دل خودم را می‌زد. نه ؛ حرف دل همه بود. خیلی اصرار می‌کرد که برویم آنجا. سعی کردم خودم را زیاد مصرّ نشان ندهم تا اگر چیزی پیدا نکردیم، نگویم: «این شهید من را هم سرکار گذاشته.» واقعیت را که خودم می‌دانستم سرکار گذاشته است.

هم عقیده بودیم که برویم آنجا و رفتیم. از ماشین که پیاده شدیم، اشرفی، مثل کسی که چیزی را گم کرده و حال در جست‌وجوی آن باشد، حریصانه جلو می‌رفت و اطراف را می‌کاوید. از همان فاصله چند متری که با او داشتیم، خنده‌ای سردادم و به او گفتم حمید تو چه اصراری داری که این قدر اینجا رو بگردی؟ ما که می‌دونیم چیزی پیدا نمی‌شه. دیگه چیزی از او باقی نمونده که بخواهیم پیدا کنیم.

برگشت و نگاهم کرد. حالت خاصی داشت. نگاه عجیبی داشت. چشمانش زودتر از لبانش حرف می‌زدند. زبانش که در دهان می‌چرخید، گفت: ببین آقا مرتضی! حقیقتش اینه که من غبطه می‌خورم. حسودیم می‌شه که چرا باید این جوری بشه. خدا این‌رو تا این حد دوست داشته باشد و با این وضعیت شهید بشه که حتی کوچک‌ترین نشانی از او به دست نیاد. هر جوری شده ما اونو می‌شناسیم. من مطمئنم، اونو شناسایی می‌کنیم و حالش‌رو می‌گیریم. خیال کرده می‌تونه ما رو بازی بده و ارج و منزلت خودشو توی اون دنیا بالا ببره. خیر. این خبرها نیست. ما اینو پیدا می‌کنیم...

حقیقتش خودم هم غبطه می‌خوردم. حسودیم می‌شد. دوست داشتم که پیدا بشه . هرچند خودخواهی می‌شد، ولی با خودم می‌گفتم: «واقعاً جای حسادت دارد. چطور باید یک عده تا این حد پهلوی خدا ارج و قرب داشته باشند ولی ما نه! ما چیزی گیرمان نیاد. این دیگه نامردیه!» یک هفته‌ای از آن روز می‌گذشت. آن روز که این جوان آرپی جی زن دل‌هامان را ربود. طی آن یک هفته، هر روز، بلااستثنا یکی دو ساعت وقت می ‌گذاشتیم برای گشتن و پیدا کردن مدارک او ولی هیچ حاصلی نداشت. سید دیگر کلافه شده بود. می‌گفت که اینجا دیگر چیزی یافت نمی‌شود. آن روز هم مثل روزهای گذشته رفتیم که روی زمین را بگردیم. حمید رفت داخل سنگر تانک را وارسی کند. فکر ما به آنجا نرسیده بود. چون شهید نرسیده به سنگر شهید شده بود. پس قطعات بدنش باید آن طرف سنگر باشد. حمید رفت داخل گودی سنگر. مثل اینکه چیزی دیده باشد. چهره‌‌اش نشان می‌داد که چیزی پیدا کرده و ذوق زده شده بود.

قبل از اینکه خودش از سنگر بیرون بیاید، صدایش به گوش رسید. فریاد می‌زد: «پیداش کردم... پیداش کردم... آخ‌جون...» چیزی در مشت گرفته و آمد بالای خاکریز اطراف سنگر. همچنان خوشحال بود و شادمان. با همان حال گفت: «دیدید... آخرش پیداش کردم... حال‌شو گرفتم...».

مشتش را که باز کرد، متوجه شدیم پلاک تکه شده‌ای پیدا کرده. بدون اینکه به آنچه پیدا کرده توجه کند، پریده و خوشحالی می‌کرد. خندیدیم. با تعجب پرسید که چی شده؟ نصف پلاک بیشتر نبود. همان انفجار که باعث تکه‌تکه شدن بدن آن شهید شده، پلاک او را هم دو نیم کرده بود. شاید اگر این پلاک را پیدا نمی‌کردیم این اندازه ناراحت نمی‌شدیم.

عزم‌مان را جزم کردیم که نشانی از او بیابیم، و یافتیم. سرانجام پس از شش ماه یک پلاستیک جای کارت پیدا کردیم که کارت شناسایی‌‌اش داخل آن بود. خوشحال شدیم. از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدیم. دوباره شادی‌مان مدت زمان زیادی پایدار نماند. باز ناراحتی‌مان دوچندان شد؛ چون دهانه پلاستیک حاوی کارت رو به بالا بوده، به مرور زمان طی 10سال آب باران به داخل آن نفوذ کرده و کارت پوسیده و نوشته‌های رویش از بین رفته بود. دیگر جداً کلافه شدیم. می‌خواستم چیزی بگویم، اما نمی‌دانم به کی و چی. ولی سید با خوشحالی گفت که می‌توانیم او را شناسایی کنیم. جا خوردم.

نگاهش کردم. در حالی که با احتیاط تمام کارت پوسیده را از داخل پلاستیک خارج می‌کرد. پلاستیک را رو به آسمان گرفت و نشانم داد که خودکار قرمزی که با آن شماره تلفن منزل نوشته بود، روی پلاستیک به‌صورت معکوس باقی مانده است. از خوشحالی فریاد زدیم و تکبیر گفتیم. صلوات فرستادیم. سریع شماره را یادداشت کردیم مبادا دوباره شهید کاری کند که نشود او را شناخت. مثل آبی که روی آتش ریخته باشند، تمام حرص و ولع ما برای شناسایی او به نتیجه رسید و آن حس غریب که وجودمان را فرا گرفته بود، آرام شد.

روی کارتی که همراه پیکر گذاشتیم، شماره تلفن منزل شهید را هم یادداشت کردیم. بقایای بدن را در کیسه‌ای که 6ماه پیش از آن اندام او را جمع‌آوری کرده بودیم گذاشتیم، تا بفرستیم تهران.

رو کردم به محلی که شهید را پیدا کرده بودیم. در دل خوشحال بودم و در چهره هم نمی‌توانستم شادی‌ام را پنهان سازم. احساس می‌کردم موفقیت عظیمی به‌دست آورده‌ام؛ مثل باز کردن یک معبر پرمین و پوشیده از سیم‌های خاردار. نه! برتر از آن، مثل نجات دادن یک گردان از محاصره دشمن .

بفرما. این هم مشخصات جنابعالی. نمی‌خوام اسم و مشخصاتت رو بدونم. فقط قصدم این بود که برسونمت دست خانوادت. دیدی آخرش حالت‌رو گرفتم...

در تهران، به حمید که گفتم اینگونه او را شناختم، بغضش ترکید. گریه‌‌اش گرفت که چرا او نتوانسته در حال‌گیری شرکت داشته باشد!

راوی:همرزم شهید

کد خبر 128338

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز