هر وقت دلش میگرفت، مینشست این جا و ساعتها فکر میکرد.
حالا هم فکر عکسالعمل حمید و خانوادهاش، وقتی میفهمیدند او قبلا متارکه کرده، دیوانه اش میکرد. نگاه معصوم حمید وقتی که مادرش از عروس خانم آیندهاش تعریف میکرد، یک لحظه از جلوی چشمهایش کنار نمیرفت. دلش گواهی میداد که همه چیز به زودی، در روز عقد، با دیدن شناسنامهاش لو میرود.
هزار جور فکر به ذهنش هجوم آورده بود، از این که میخواست با دروغ، حمید را که حاضر شده بود برای راضی کردن خانوادهاش به آب و آتش بزند، فریب دهد، از خودش بدش میآمد. فکر کرد همین حالا با حمید تماس بگیرد و به او بگوید یک بار ازدواج کرده، اما دستش که به سمت تلفن رفت، یاد تنهایی خودش و اخم و تخمهای گاه و بیگاه بابا و مامان و خانوادهاش افتاد. با خودش فکر کرد مگر او چه کم دارد که نباید سهمش را از زندگی بگیرد؟
فکر کرد حمید را در مقابل عمل انجام شده قرار دهد. میتوانست چند دقیقه بعد از خواندن خطبه عقد، واقعیت را به او بگوید. حتما حمید با علاقهای که به او داشت، همه چیز را قبول میکرد، اما اگر نمیکرد چه؟
حرفهای آن روز دوستش اکرم در گوشش میپیچید. اکرم گفته بود او میتواند به اداره ثبت احوال برود و درخواست حذف مشخصات همسر اولش را بدهد. اگرچه او باورش نمیشد کار به این سادگیها باشد، اما ارزش امتحان کردن را داشت.
صبح زود آماده شد و بدون آنکه چیزی به مادرش بگوید، از خانه زد بیرون. از خانهشان تا ثبت احوال ورامین، راه زیادی نبود. نیم ساعت بعد، با اضطراب شرایط حذف نام همسر اولش را پرسید، اما وقتی کارمند مربوط شرایط قانونی این کار را به او گفت، احساس کرد همه چیز برایش به آخر رسیده است.
گریهاش گرفته بود. با ناراحتی از اداره ثبت احوال زد بیرون. اما هنوز چند قدمیدور نشده بود که پسر جوانی به سمتش آمد. ترسیده بود. مرد جوان را چند لحظه قبل کنار باجه دیده بود. جوان به او نزدیک شد و گفت صحبتهای او و مسوول ثبت احوال را شنیده و میتواند به او کمک کند.
مرد جوان تند و تند شروع به صحبت کرد. گفت اگر میخواهد از قانونی بودن کارش مطمئن شود، میتواند چند روز بعد با دو قطعه عکس و فتوکپی شناسنامه، جلوی دادگستری بیاید. شهلا باز هم فکر کرد امتحان این راه هم ضرر ندارد و برای همین، با جوان غریبه که خودش را افشین معرفی میکرد، قرار گذاشت.
وقتی جلوی دادگستری رفت، افشین از مدتی قبل در انتظارش بود. با هم به دادگستری رفتند. افشین گفت باید پرونده را تکمیل کند و چند امضا بگیرد. از او خواست روی صندلیهای راهرو بنشیند و منتظرش بماند. خودش هم به داخل چند شعبه رفت و لحظاتی بعد، در حالی که برگهای در دست داشت، به سمتش آمد و با نشان دادن برگهای که در دستش بود گفت تمام مهر و امضاهای لازم را برای گرفتن شناسنامه جدید گرفته و حالا پدرش میتواند شناسنامه جدیدی صادر کند. چند روز ازملاقات دادگستری نگذشته بود که افشین تماس گرفت و گفت بعد از ظهر فردا میتواند شناسنامه را در جاده کارخانه قند به او تحویل دهد. شهلا اولش از این که مرد جوان جایی به این خلوتی، آن هم در بعدازظهر پاییز برای تحویل شناسنامه انتخاب کرده، دچار شک و دودلی شد، اما خوشحالیاش آنقدر زیاد بود که پاپیچ قضیه نشود.آن شب، شهلا با رویای ازدواج با حمید به خواب رفت.
نزدیک ساعت پنج بود که شهلا به محل قرار در جاده کارخانه قند رفت. وقتی به آنجا رسید، افشین را دید که پشت فرمان نیسان وانتی نشسته بود.
افشین چند بار چراغ زد و جلوی پایش توقف کرد. بعد از یک احوالپرسی کوتاه، مرد جوان با خوشحالی گفت: «عروس خانم شناسنامهتان حاضر است، اما برای گرفتنش باید با من به خانهمان بیایید تا بعد از امضای اسناد مربوط، پدر شناسنامه را مهر و امضا کند و تحویلتان دهد. البته اگر این مرحله طی نشود، از شناسنامه خبری نیست.»
شهلا سوار ماشین شد و لحظاتی بعد، وانت نیسان با سرعت دیوانهواری از چند خیابان خلوت گذشت و ناگهان به یک مسیر فرعی پیچید. کمیجلوتر، دو مرد جوان کنار جاده ایستاده بودند. افشین وقتی به نزدیکی آنها رسید یکدفعه زد روی ترمز، قبل از آنکه شهلا بتواند خودش را جمع و جور کند، یک جوان غریبه در ماشین را باز کرد و کنار شهلا نشست. دیگری نیز به عقب خودرو پرید و دوباره ماشین با همان سرعت به راه افتاد. شهلا که دلش گواهی بدی میداد، با التماس از افشین خواست او را پیاده کند، اما جوان کناریاش چاقویی از جیبش درآورد و زیر گلوی او گذاشت و گفت ساکت باشد وگرنه دیگر خانوادهاش او را نخواهند دید. شهلا، گیج و منگ از صحنههایی که جلوی چشمانش بود، نمیتوانست سرنوشت سیاهی را که در انتظارش بود حدس بزند. فکر میکرد اینها فقط یک کابوس تلخ است.
ماشین پس از عبور از چند مسیر فرعی، وارد زمینهای کشاورزی شد و همانجا توقف کرد. سه مرد جوان، شهلا را از خودرو پیاده کردند و درحالی که مطمئن بودند در این فصل سال و در این منطقه خلوت و دورافتاده، کسی آنها را نمیبیند، او را با تهدید چاقو به آلونکی که در آن نزدیکی بود، کشاندند.
آنها بیتوجه به التماسها و گریههای شهلا به او گفتند تا حالا دهها زن و دختر دیگر هم مثل او التماس کردهاند، ولی هیچ فایدهای نداشته است.
ساعتی بعد، مردان جوان، شهلای خسته و مجروح را سوار نیسان وانت کردند و کمی جلوتر، او را در تاریکی شب کنار جاده رها کردند و به سرعت دور شدند.
آن شب شهلا، دوباره از بیخوابی زل زد به حیاط خانه. چشمهایش را بست و آرزو کرد کاش همه اتفاقهای بعدازظهر یک کابوس تلخ باشد، اما همه چیز رنگ واقعیت داشت.
این ننگ برایش غیرقابل تحمل بود. تصمیم گرفت کار را تمام کند. فکر خودکشی از اول شب در ذهنش لانه کرده بود، اما مرگ او و طعنه وکنایههای همسایهها، پدر و مادر او را دق مرگ میکرد.
فکر کرد با خودکشی او راز سیاه سه جوان هم پنهان میماند و آنها باز دختران ساده دیگری را به دام میاندازند. انتقام از افشین که با چرب زبانی عفتش را لکهدار کرده بود، تنها کورسویی بود که میل به زنده ماندن را در دلش روشن نگه میداشت. فکر کرد باید به اداره پلیس برود و ماجرا را برای آنها بگوید.صبح روز بعد، شهلا آماده شد تا به اداره آگاهی برود، اما فکر کرد اگر یک آشنا او را آنجا ببیند و ماجرا را به خانوادهاش بگوید، چه؟ با حرفهای مردم و نیش و کنایههای آنها چهطور باید کنار میآمد؟ حمید چه میشد؟ با این فکرها، از رفتن منصرف شد...
شهلا نفهمید چطور 10 روز برای انتخاب رفتن به اداره پلیس و یا خودکشی، خودش را در اتاق زندانی کرده بود و هر دفعه به شیوهای از جواب دادن به حمید که میگفت خانوادهاش منتظر جواب آنها هستند طفره رفته بود. دلش برای مادرش سوخت. میدانست او با دیدن حال و روز دختر جوانش زجر میکشد، اما فکر کرد بگذارد او خیال کند مشکل دخترش فقط ازدواج است.
10 شب از آن بعدازظهر تلخ گذشته بود. شهلا تا صبح کنار پنجره نشست و فکر کرد. به انتقام که به او امید دوبارهای داده بود و به دختران بیگناهی که اگر او شکایت نمیکرد، قربانی دام شیطانی افشین میشدند. بعد از ساعتها کلنجار رفتن با خودش، تصمیمش را گرفت. باید میرفت و همه چیز را میگفت.
صبح اول وقت، شهلا جلوی اداره آگاهی بود. سراغ افسر مسوول را گرفت. لحظاتی بعد، روبهروی افسر پلیس نشسته بود و ماجرای سیاه را برای او بازگو میکرد.
با ارجاع پرونده به دادسرا، قاضی دستورهای لازم را برای دستگیری سه مرد جوان صادر کرد و به این ترتیب، کارآگاهان زبده پلیس با مشخصاتی که شهلا در اختیارشان گذاشته بود، زمینهای کشاورزی را به صورت نامحسوس، در تیمهای جداگانه، کنترل کردند.در حالی که ماموران در سرمای آخرین روزهای پاییزی، منطقه را شبانهروزی در کنترل داشتند، غروب یکی از روزها، متوجه سه مرد جوان شدند که در تاریکی کنار آتشی حلقه زده بودند و با هم حرف میزدند.از آنجا که مشخصات آنها شباهت زیادی با جوانهایی که شهلا را مورد آزار قرار داده بودند، داشت، به سرعت منطقه در محاصره پلیس قرار گرفت و مردان جوان قبل از آن که بتوانند فرار کنند، بازداشت شدند.
روز بعد، شهلا به اداره آگاهی احضار شد و سه مرد جوان برای شناسایی در مقابل او قرار گرفتند. شهلا که با دیدن مردان جوان وحشتزده شده بود، در حالی که از ترس آن بعدازظهر شوم به گریه افتاده بود، آنها را شناسایی کرد.
شاید اگر از اول همه واقعیت را به حمید گفته بود، این اتفاقها رخ نمیداد. اما هنوز هم دیر نشده بود. باید تکلیفش را روشن میکرد. باید به حمید حقیقت را میگفت. شاید خدا خواست و همه چیز به خوبی پیش رفت. اما تلخی آن حادثه، او را از همه آدمها ترسانده بود.
نگاه نزدیک به حادثه
سرهنگ حمیدرضا اندرزچمنی- مسوول اطلاعرسانی پلیس استان تهران
حادثهای که هفته گذشته برای این دختر جوان در منطقه ورامین رخ داد، با تمام تلخیهایش میتواند زنگ هشداری باشد برای زنان و دختران جوان و خانوادهها تا در ملاقاتهایشان با افراد غریبه، دقت بیشتری داشته باشند.
در این حادثه، اصلیترین موضوع آن است که زن جوانی که از همسر اولش جدا شده، سعی کرده از همان ابتدا زندگیاش را بر فریب و دروغ بنا کند و هنگامی که مرد جوان غریبه از این موضوع اطلاع پیدا کرده، به راحتی با دادن وعده دروغین، درصدد فریب او برآمده است. ما به دفعات شاهد بودهایم که چنین زنانی، در تلاش برای مخفی کردن راز ازدواج اولشان، در دام باندهای جعل افتادهاند و از آنها کلاهبرداری شده است و یا مانند این پرونده، مورد سوءاستفاده و آزار قرار گرفتهاند. در مواردی نیز، زنان سادهلوح بعد از ازدواج از سوی اعضای شبکه باند با تهدید به این که ماجرا را به همسرشان اطلاع خواهند داد، مورد اخاذی و حتی آزار و اذیت قرار گرفتهاند. زن جوان، میتوانست از همان ابتدا حقیقت را به همسرش بگوید.
مساله بعدی، مخفیکاریهای دختر جوان است. این دختر بدون آن که موضوع را به خانوادهاش اطلاع دهد، با مرد غریبه قرار گذاشته و خودش به تنهایی سر قرار حاضر میشود. طبیعی است که در این چنین شرایطی، دامهای زیادی جلوی او پهن شود. اگر او به همراه پدر و یا برادرش موضوع را تعقیب میکرد، از همان ابتدا و با کمی کنکاش، متوجه وعده دروغین مرد جوان میشدند.
واقعیت این است که مجرمان اغفالگر از هوش و قدرت بیان بسیار بالایی برخوردارند و از شیوههای مختلفی برای جلب اعتماد طعمه خود استفاده میکنند. در این حادثه نیز مرد جوان با بیان این که در دادگستری و اداره ثبت آشنایان زیادی دارد، شرایط را به گونهای فراهم کرده بود که زن جوان فریب بخورد و به او اعتماد کند. اگر قربانی به دقت به رفتارهای مرد جوان توجه میکرد و تا این حد به او اعتماد نمیکرد، ماجرا پایان دیگری داشت.
تاریخ انتشار: ۱۴ دی ۱۳۸۵ - ۱۴:۵۹
حامد فرح بخش: وقتی بعد از پایان مراسم خواستگاری، حمید و خانوادهاش از خانه آنها رفته بودند، نشسته بود کنار پنجره اتاقش و زل زده بود به درختهای خشک و غمزده توی حیاط.